#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت84
همان لحظه پریناز با هر دو دست محکم روی سینهی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند.
من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پریناز نگاه کردم و فریاد زدم:
–چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم.
نورا میخواست سر اُسوه را بلند کند گفتم:
–نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنهی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت:
–وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟
نتوانستم بگویم که پریناز هولش داده.
گفتم:
–سرش خورد به تخت.
نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پریناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم.
–زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده.
با فریاد من پریناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد.
مادر با نگرانی رو به نورا گفت:
–نفس که میکشه مادر نه؟
نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد.
پریناز که تلفنش تمام شد گفت:
–الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد:
–من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، میتونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت:
–تو رو خدا یه کاری کن. پریناز به طرف اُسوه خم شد.
نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک میریخت داد زد:
–جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسهی خراب شدهی شما فقط دورهی آدمکشی میزارن نه چیز دیگه.
پریناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشمهای از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه میکرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش.
مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت:
–هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد.
–باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه میرفتم.
نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد.
با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید درحالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده.
حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافهایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداریاش داد. بعد گفت:
–این ملافه رو ببر رویدوستت بکش. نورا گفت:
–برای چی؟ اون که چیزیش نیست.
حنیف گفت:
–نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت:
–پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم.
با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایهی روبروییمان که عمهی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد.
حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من میدید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پریناز میآید؟ برای همین گفتم:
–خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبهی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمهی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد.
بعد از معاینهی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
🎼🎻
سیم های زیر تار زنانه است و
سیم های بم مردانه و از تلفیق
این دو است که موسیقی دلنواز
زندگی نواخته می شود.
#تیکهکتاب
کتاب: ساربان سرگردان
نویسنده: سیمین دانشور
🧡دیدن روی تو در خویش ز
من خواب گرفت
🧡آه از آیینه که تصویر تو را
قاب گرفت
🧡خواستم نوح شوم، موج
غمت غرقم کرد
🧡کشتیام را شب طوفانی
گرداب گرفت
🧡در قنوتم ز خدا «عقل»
طلب میکردم
🧡«عشق» اما خبر از گوشه
محراب گرفت
🧡نتوانست فراموش کند مستی
را
🧡هر که از دست تو یک قطره
می ناب گرفت
🧡کی به انداختن سنگ پیاپی
در آب
🧡ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
#فاضل_نظری
#به_وقت_شعر
🍊🍂
عشق؛
مثل پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...
به خیالت هیشکی نمی فهمه، اما بوی خنکِ پرتقالیش می پیچه همه جا و عالمو پر می کنه از عطرِ عاشقی و لبخند.
عشق؛
مثلِ پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...
خودشم که نمونه، خاطره ی بوی پرتقال و بهشتش، تا ابد یادگاری می مونه توی حافظه ی دستات!
#پاییز_در_راه_است!
Don't worry if you're not where you want to be. Great things take time.
اگه هنوز به اونجایی که میخوای نرسیدی نگران نباش. دستاوردهای بزرگ زمان می برن.
#بیو
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
با زبان گفتم نیا!
اما دلم فریاد زد:
پشتِ در، چشم
انـتـظارم مـثـلِ
دخـتـربـچـههـا!
#کلبه_رمانــ #عکس_نوشته
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی_و_آموزنده
✍️ مادر حاتم طایے بسیار دست و دلبازے و سخاوت میکرد. برادرانش بسیار نصیحت کردند که اگر چنین ببخشد، دچار فقر میشود و آن وقت میداند چه کار بدے میکرده است.
چون به حرف برادرانش گوش نداد، برادران مجبور شدند هرچه خواهر داشت گرفتند و در خانهاے زندانے کرده و هر روز قرصے نان میدادند تا فقر را ببیند و از فقر بترسد و دیگر نبخشد.
بعد از مدتے ثروت او را برگرداندند و خواهرشان بسیار سخاوتمندتر از قبل شد. طورے که برادران از کرده خود پشیمان شدند. وقتے علت را سوال کردند، خواهر گفت:
1- من قبل از زندانے شدنم زیاد غذا میخوردم و حس نیاز بیشترے به دنیا داشتم ولے وقتے زندانے شدم، دیدم با قرصے نان هم به راحتے میسازم و بقیه اضافے است.
2- من وقتے به فقیرے غذا میدادم حس میکردم خیلے خوشحال میشود، وقتے خودم گرسنه ماندم و شما غذایم دادید قبل از اینکه غذا بیاورید در پوست خود از شادے نمیگنجیدم. من لذت بخشش به فقیر در زمان شاد کردن او را میدانستم ولے وقتے دارایے مرا گرفتید این شادے را لمس کردم. و اکنون علاقه زیادترے به شاد کردن فقرا دارم.
3- من قبل از زندانے شدن درد گرسنگے را نمیدانستم، حال دانستم که درد گرسنگے درد جان سوزے است و قبلا اگر کسے میگفت، گرسنهام زیاد نمیتوانستم حس کنم ولے با کار شما الان راحت و دقیقتر رنج گرسنگے را میدانم و دلم هرگز طاقت دیدن گرسنهاے دیگر را ندارد.
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت84 همان لحظه پریناز با هر دو دست محکم روی سی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت85
اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمهی اُسوه هم سوار آمبولانس شد.
نورا با اصرا از حنیف میخواست که او هم همراه آنها برود.
ولی حنیف آرامش کرد و گفت:
–ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه.
بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم.
سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پریناز را ندیدم.
به داخل خانه رفتم و سرکی به همهجا کشیدم. اثری از او نبود.
به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمیخواستم کسی صدایم را بشنود. شمارهاش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
–الو...
–تو کجایی پریناز؟ یهو کجا غیبت زد؟
پریناز گفت:
–اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد.
–چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟
–دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین.
فریاد زدم.
–باز واسه خودت میبافی.
اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش میدادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت میکنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا.
–مکثی کرد و گفت:
–باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس میگیرم. بزار خودم رو پیدا کنم.
بعد گوشی را قطع کرد.
نورا چادر مشگیاش را سرش کرده بود و آمادهی رفتن بود.
–نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر میدیم.
با دلخوری نگاهم کرد.
–نگران حالشم. من خودم رو مقصر میدونم، نباید تنهاش میذاشتم. نمیتونم بشینم خونه، همین انتظار من رو میکشه.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
–چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته.
–رفته؟ راستی پریناز کو؟ شرمنده گفتم:
–ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس میگیره.
نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست.
–آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده.
–واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟
–آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در میکنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیرتر میشن.
با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامهی حرفهایش را بشنوم.
ادامه داد:
–پرینازم یه تیکهی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنبالهی حرفش را گرفت:
–کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمیدونم شاید پرینازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پریناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای.
–نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه.
فکری کرد و پرسید:
–راستی آقا راستین چرا نگفتی پریناز اُسوه رو هول داده؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمیخواستم کار خرابتر بشه.
اخم کرد.
–یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟
روی جدول بندی دور باغچه نشستم.
–خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمیکنم.
به گوشهی تخت خیره شد و بغض کرد.
–همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری میداد...حالا خودش...هق هق گریههایش اجازه نداد بقیهی حرفش را بزند.
مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم.
–تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری میکنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن.
اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد.
–تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه.
چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد.
–باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت86
–به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم.
پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشیاش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحهی گوشیاش روشن و خاموش میشد. یعنی عمهاش هنوز به خانوادهی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد.
خم شدم تا وسایل را جمع کنم.
چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی است که خودم ساختمش.
باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار میکرد. دستی به لبههای قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبههای قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.
همین که مادر خواست در را ببندد گفتم:
–نبندش مامان. حنیف پرسید:
–مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟
–شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت:
–حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد.
به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبیام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگههای کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت میکرد.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟"
چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمهاش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را میشناختم. باید از نورا هم میپرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسهی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم.
کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند.
عمهی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر میرسید.
مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی میکرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک میریخت.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد.
وقتی برگشت با چهرهی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت:
–دکتر نوشته برای سیتیاسکن و امآیآر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت:
–شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن.
مادر گفت:
–این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه.
پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد:
–دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سیتی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت:
–نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد.
شمارهی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم:
–پس حاجآقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست میگید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت87
به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد.
حنیف پرسید:
–مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟
پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان شد و پرسید:
–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟
حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.
نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:
–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل میکردید. حالش خوب نیستا.
حنیف گفت:
–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.
مادر دستهایش را بالا برد و گفت:
–خدایا خودت بهمون رحم کن.
حنیف نورا را به طبقهی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:
–اصلا فکر نمیکردم نورا اینقدر حساس باشه.
مادر گفت:
–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا.
من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقهی ما رو میچسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.
فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.
کنارش نشستم و گفتم:
–چرا اینجا نشستی؟
بیاعتنا به سوالی که کردم گفت:
–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه.
آرام گفت:
–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:
–نوراخانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چارهایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...
حرفم را برید.
–من نمیتونم مثل تو باشم. نمیتونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمیشناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا میکرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...
اخم کردم.
حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد.
–سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:
–چی شده؟
بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:
–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمیبخشم. چون عامل همهی این اتفاقها رو خودم میدونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:
–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همهی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم میبینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پریناز به مشکلی نخورم. به خاطر همهی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد.
حنیف کنار نورا نشست و گفت:
–من برادرم رو میشناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:
–راستین مثل سازههای ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم.
– حالا چرا سازه؟
–چون توی مسابقهی سازهها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور میتونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازهایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه.
نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم.
–فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازهام رو بکوبم از اول بسازمش.
حنیف گفت:
–انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:
–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم.
لبخند زورکی زدم.
–نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازهها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.
حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:
–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟
–نه.
–خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟
–نه، چطور؟
–هیچی، وسایلم جابهجا شده بود واسه اون پرسیدم.
چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سیتیاسکن انجام شده. دکتر گفته لخته خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژیام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصلهی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت88
با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم.
فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید:
–ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه.
با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم:
–بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست.
هین بلندی کشید و گفت؛
–خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟
صاف نشستم.
–چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد.
ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت.
یادم آمد که پریناز دیروز گفت خودش با من تماس میگیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشیاش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد.
با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند.
انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شمارهی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر میکرد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان میرفتم حالم بدتر میشد.
به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید:
–چیزی شده زود امدی؟
–نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت:
–با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره.
–نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره.
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
روبهمادر گفتم:
–مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت:
–بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم.
با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد.
–اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟
مادر دست از سبزیپاک کردن کشید و گفت:
–خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال میپرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟
دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم.
–ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدیها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم.
بعد لبخند موزیانهایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم.
"این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان."
قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتیاش را به دست آورد به او برگردانم.
پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم.
"پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم."
تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر میشود.
از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم.
نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم.
چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد.
با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچیام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجهی گذشت زمان نشده بودم.
به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود.
از خانه بیرون زدم. نمیدانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پریناز زنگ زدم. خاموش بود. شمارهی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که میآید دنبالم تا یک جای خوب برویم.
طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم.
لبخند گرمش دلم را گرم کرد.
–نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم:
–فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره.
انشاالله که میگذره، حالا چی شده؟
–یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم.
–ایبابا، حالا کدومشون هست؟
به روبرو خیره شدم و گفتم:
–یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربونتر بود.
پقی زد زیر خنده.
–داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟
ضربهایی به سرش زدم.
–دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار.
کمی فکر کردم.
–خب خیلی بامعرف بود.
جدی پرسید:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در، چشم انـتـظارم مـثـلِ دخـتـربـچـههـا! #کلبه_رمانــ
عزیزترینم!
راستش را اگر بخواهید
همین تازگی ها فهمیده ام این شما نیستید که با بقیه فرق می کنید،
احساس لاکردار من است که نسبت به شما، زمین تا آسمان فرق می کند با حسم نسبت به هر چیز و هر کس دیگری...
عزیزترینم!
منِ دیوانه
به طرز غریبی دوست می دارم
شما را
که متفاوت ترین آدمِ معمولی جهان هستید...
#طاهره_اباذری_هریس
#سلام
به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچه صبح
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن میگوید
و حوض میشنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازه نان...
#عمران_صلاحی
Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you.
مثبتاندیشی آهنربای خوشبختیست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهای خوب و آدمهای خوب به سمت شما جذب خواهند شد.♥️
#بیو
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
#پندانه
اگر تو در آرامش باشی...🌸🍃
تمام جهان برای تو در آرامش میشود.
این فقط یک انعکاس است
هـر چیزی کـه تـو هستی
بر همه جا منعکس شده است...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
#تلنگر 👌
#حس_خوب_زندگی
☕️چایی که مرغوب نباشد
دارچین،
نبات،
هل،
میخک
و یا چند پر گل محمدی🌺
به آن اضافه ميكنيم
که خوش عطر شود؛
🌺زندگی هم گاهی میشود
مثل چای! ☕️
باید با دلخوشیهای کوچک
طعم و رنگش را عوض كنيم🌺
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
#بیو
#خوشبختی
خوشبختترین افراد کسانی نیستند
که بهترینها را دارند؛
آنهایی هستند که بهترینها را میسازند🌻🌈🔥
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
_🌹_
گلی از شاخه اگر میچینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و
ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک
اندیشهمان گل روید
#سهراب_سپهری
#به_وقت_شعر
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
یا سخنی داشته باش دلپذیر😊
یا دلی داشته باش، سخنپذیر...😌
🤔🙄😉
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
تو همان جرعه آبی
که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و
زود اذان را گفتند
#به_وقت_دلتنگی
#پروفایل
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
📖
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی_و_آموزنده
"رنجیدن از رفتار"
روزی "سقراط حکیم" معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛
"علت ناراحتیش" را پرسید، پاسخ داد:
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با "بی اعتنایی" و "خودخواهی" گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم...
سقراط گفت:
"چرا رنجیدی؟"
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری "ناراحت کننده" است!!
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از "درد وبیماری" به خود
می پیچد، آیا از دست او "دلخور و رنجیده" می شدی؟
مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛
"آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!"
سقراط پرسید:
به جای دلخوری چه "احساسی"
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:
احساس "دلسوزی و شفقت" و سعی
می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت:
همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها "جسمش" بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است "روانش" بیمار نیست؟
اگر کسی "فکر و روانش" سالم باشد هرگز "رفتار بدی" از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او "طبیب روح" و "داروی جان" رساند!!!
پس از دست هیچکس "دلخور مشو" و "کینه به دل مگیر" و "آرامش" خود را هرگز از "دست مده" و بدان که؛
*هر وقت کسی "بدی" می کند، در آن لحظه بیمار است!*
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
مَه من، هنوز عشقت، دل من
فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم، که به
من چه کار دارد؟
نه بلای جان عاشق، شب
هجرتست تنها
که وصال هم، بلای شب انتظار
دارد
تو که از می جوانی، همه
سرخوشی چه دانی؟
که شراب ناامیدی، چقدر
خمار دارد؟
نه به خود گرفته، خسرو پی
آهوان، ار من
که کمند زلف شیرین، هوس
شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز
تار مو کن
که هنوز وصله دل، دو سه
بخیه کار دارد
دل چون شکسته، سازم ز
گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون، که به
یادگار دارد
غم روزگار، گو رو پی کار
خود، که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار
دارد
گل آرزوی من، بین که خزان
جاودانیست
چه غم از خزان آن گل، که ز
پی بهار دارد
دل، چون تنور خواهد سخنان
پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
#شهریار #به_وقت_شعر
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
مَه من، هنوز عشقت، دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم، که به من چه کار دارد؟ نه بلای جان عاشق،
برسان سلام ما را
به رفوگران هجران
که هنوز پاره دل
دو سه بخیه کار دارد!
#پروین_اعتصامی