^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت120 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز ت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت121
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.
بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟
به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام،
با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.
همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشیاش ور میرفت.
آرام، عقب، عقب رفتم.
بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.
بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.
فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم.
راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی.
آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.
مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم.
بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.
به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان میدادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.
کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.
راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد تقهایی به در خورد و رامین وارد شد.
بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.
با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق را باز کردم.
او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد.
نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا.
خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.
به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟
با اخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.
قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.
حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟
لبخند زد.
–اره خوبه.
پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟
از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟
رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.
همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.
با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟
راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید.
لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.
راستین به طرف اتاق رفت.
آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.
لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت122
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.
دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.
ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.
با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟
بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.
تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم.
راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.
در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم.
راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.
آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.
با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.
یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهد برایشان چکار کند. میخواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و
از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.
بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...
راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.
آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت123
بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
–خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحلهی بحرانی هستیم. سرمایهی زیادی نداریم که...
حرفش را بریدم.
–حالا ما سعیمون رو میکنیم. چیزی که از دست نمیدیم.
راستین گفت:
–الان با این وضع دلار چیکار میتونیم بکنیم؟
–خب چرا اصلا ما دوربین خارجی میخریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت میکنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره.
رضا گفت:
–مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست.
بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم.
–گفتم که بهترین مارک رو میخریم.
راستین گفت:
–اصلا اون شرکت قبول نمیکنه، نظرش دوربین با برند خارجیه.
عجولانه گفتم:
–خب میتونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم.
راستین خندید.
آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.
دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم.
آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت.
در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جملهایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت.
بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد.
ظرف را مقابلم گرفت.
–چرا شیرینی برنداشتی؟
–ممنون. میل ندارم.
ظرف را همانجا روی میز گذاشت.
–از فردا دیگه میری تو اتاق خودت.
از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود.
پرسیدم:
–تو اتاق آقا رضا؟
–رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحتتری. لبخند زد و ادامه داد:
–اتاقت اختصاصی میشه.
–ممنون.
پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت:
–واقعا نمیتونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمیشناسی چطور...
با لبهی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم.
–من میشناسمش، مگه آقای براتی نیست؟
–منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمیدونه تو حسابدار این شرکتی.
–من خیلی خوب آقای براتی رو میشناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، میتونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من میخوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم میتونن کمک کنن.
–برای خرید فروشگاه امده بود؟
–خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت میکردن.
لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم.
–من با آقای صارمی صحبت میکنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد.
–چرا میخوای این کار رو کنی؟
استفهامی نگاهش کردم.
دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد.
–تو میتونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار میکنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟
از سوالش قلبم تا نزدیک ریهام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر میکردم که چه بگویم.
اوراق از زیر دستم کشیده شد.
–این بدبختا پاره شدن، ولشون کن.
صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید میتونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی.
نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست.
–پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد.
دوباره اشاره کرد که بروم.
بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم.
اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد.
–اون خودکار رو بده.
فوری خودکار را به دستش رساندم.
شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت:
– حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه، ما تقریبا هیچ سرمایهایی نداریم.
–خب با پیش قراردادی که میگیریم خرد خرد کار میکنیم.
لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم گفت:
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت124
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد.
از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.
غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.
واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید. پس تکه کلامش نبود.
احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟
سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم.
ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟
سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چند ساله تو بورسه.
دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،
راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتیبازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.
حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.
از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت کردم. صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.
پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم.
آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟
خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
ادامه دارد....
✨﷽✨
صبح
قاصدکهای امید را
رهسپار آسمان آرزوهایت کن
بی تردید هر یک
زمانی که باید به مقصد
خواهند رسید
.
سلام 🤗
صبح زیباتون بخیر 🍁🧡
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
الحب ليس روايةً شرقيةً
بختامها يتزوج الأبطال
لكنه الإبحار دون سفينةٍ
وشعورنا ان الوصول محال
عشق حکایتی شرقی نیست،
که در پایانش،
قهرمانها ازدواج میکنند؛
بلکه،
عشق بیکشتی به دریا زدن است...
آن هم وقتی که احساس ما این است
که رسیدن محال است...
#نزار_قبانی
#به_وقت_عاشقی
🍂پاییز
استاد دلتنگیست
🍁از خاطرات اویی که رفته
🍂برای اویی که مانده
🍁سنگِ تمام میگذارد...):
#مریم_قهرمانلو
#به_وقت_دلتنگی
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
دیدار یار غایب،
دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان،
بر تشنهای ببارد
#سعدی
#پروفایل
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
❣زندگی شما یک اتفاق تصادفی نیست
بلکه شما هر احساسی و افکاری
که به کائنات میدهید،
انعکاس آن را دریافت میکنید.
شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان
خلق میکنید!
#راندابرن
📖
#داستان_کوتاه
💟 تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمیکند😳
✍حکایت چنین است که ...
🌴تاجری دمشقی همیشه به دوستانش میگفت که من در زندگیام هرگز تجارتی نکردهام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
🌴دوستانش به او میخندیدند و میگفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
🌴تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
🌴دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
🌴آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است .
🌴دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
🌴تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
🌴آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
🌴پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
🌴این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
🌴پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
🌴و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
🌴دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
🌴خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
🌴اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
🌟#سبحان_الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا نیکی کردن به والدین را به ما عطا کن ...
🔰با انتشار این داستان بذار همه از اثر بینظیر دعای مادر آگاه بشن👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت125
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف رو بیدار نکنیها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار.
نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار میکنم. وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکار میکنی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.
همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.
لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.
مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.
ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.
سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟
پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن.
یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.
صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.
میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.
مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟
مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.
امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاورهها و روانشناسهای دلسوز و کار بلدم داریم.
مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.
صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.
امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده.
مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟
لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند 🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت126
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟
سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه.
عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه.
کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ما هنوز خونهایم.
در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بد میشه.
لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.
دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟
لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص میپوشن، ماشین و خونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو میخورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی میکنن مثل اونا باشن.
دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن،
فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.
جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره،
بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.
امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.
گنگ نگاهش کردم.
روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.
من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت127
حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش میکردم.
لبخند زد و ادامه داد:
–اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزهی زندگی منه،
خندیدم.
–مطمئنی؟ الان تازه اولشهها، سختیهاش موندهها.
بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید.
–میدونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختینداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو میگیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همهی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده.
به این جملهاش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد.
روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم.
چاییاش را سر کشید و گفت:
–من از اولم فکر میکردم شما بالاخره خودت رو میکشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟
به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم:
–والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس.
صدف با لبخند گفت:
–چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن.
آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
–آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کمکم همهکارهی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد.
بعد جوری که انگار میخواست مرا از سرش باز کند گفت:
–حالا من یه زنگی بهش میزنم.
صدف گفت:
–نمیتونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحتتر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟
آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشه.
صدف فوری گفت:
–اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا.
چشمهای صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بیهماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم.
صارمی کمی روی صندلیاش جابجا شد و با انرژی گفت:
–من امروز باهاش تماس میگیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم.
بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم:
–چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم.
صدف چشمکی زد و گفت:
–این راستین خان حتما میدونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده.
به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم:
–دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت
منم دیگه برم.
–باشه، تا دم در باهات میام.
تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم ناآشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
انشاءالله سالِ دیگه تو کربلا همین موقع، پشت تلفن به دوستتون بگید:
«حالا الان پشت تلفن نمیتونم قشنگی هاشو کامل تعریف کنم، بذار اومدم ایران حضوری بقیشو میگم بهت».
#عکس_نوشته #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#اربعین
#کلبه_رمانــ
چشماتو ببند؛
خیال کن که با زائرایی
چشماتو ببند؛
خیال کن که الان کربلایی
وقتی عاشقی؛
تو هم اونجایی
چشماتو ببند؛
اگه گذاشت گریه بی امونت
چشماتو ببند؛
چای عراقی بخور نوش جونت
حالا که شده گریه مهمونت
از ما که گذشت؛
الهی هیچ کس از سفر جا نمونه
⬇️⬇️⬇️
#اربعین
#امام_حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
شاهی به جهان
مثل تو آوازه ندارد
مثل حَرَمت
هیچ کجا، سازه ندارد
ارباب منی
جان منی،شاه شهیدان
مجنون توام،
عشق من اَندازه ندارد
▪اربعین حسینی تسلیت باد
✋ #لبیکیاحسین
✍@downloadamiran_r
#اربعین
▪️سدیر می گوید: امام صادق به من فرمود ای سدیر آیا قبر حسین بن علی را بسیار زیارت می کنی؟ گفتم: نه! چون گرفتارم.
▫️امام علیه السلام فرمود: « آیا به تو چیزی نیاموزم که چون آن را انجام دهی خداوند به خاطر آن برایت زیارت می نویسد»؟
▪️فرمود: « در خانه ات غسل کن و به بام خانه ات برو و با اشاره به او سلام کن که برایت زیارت نوشته می شود »
📚کامل الزیارات ص482
📚بحار الانوار ج101 ص367
▫️و فرمود: « به بالای بام خانه ات برو ، سپس به راست و چپ توجه کن و آن گاه سرت را به سوی آسمان بالا ببر و به سوی قبر حسین رو کن و بگو «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک و رحمة الله و برکاته» ، برایت یک زیارت نوشته می شود و زیارت معادل یک حج و عمره است.»
📚الکافی ج4 ص589
📚الفقیه ج2 ص599
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
آدماي زنده به گل و محبت
نياز دارن و مرده ها به فاتحه!
ولي ما برعکس عمل ميکنيم!
به مرده ها سر ميزنيم و
گل ميبريم براشون
ولي راحت فاتحه زندگي
بعضيارو ميخونيم !
#تکست
✍@downloadamiran_r