eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
125 دنبال‌کننده
866 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ غصّه‌هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد!🙃 انگار فقط قصّه است و بس شاد زندگی کنید قدر لحظه‌ها را بدانيد!👌 زمانی می‌رسد که دیگر شما نمی‌توانید بگویید جبران می‌کنم🌻💛 •{کلبه‌رمان‌امیران}•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗📚📔 "داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"💕 "گوهرشاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. "او می‌خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند." به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى‌دهم ولى "شرطش" این است که؛ فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بدزبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت: سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته‌ها را نزنید و بگذارید هر جا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند. بر آن‌ها "بار سنگین" نزنید و آن‌ها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى‌دهم." گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" می‌رفت. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید. جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی‌رفت و گوهرشاد حال او را "جویا شد." به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر می‌شد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت: اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس‌العمل" گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوش‌رویى" گفت: این که مهم نیست؛ چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟ و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد. یکى این‌که "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز. اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور. و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم." "حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن." جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم. جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و "وصال همسری زیبا به نام گوهرشاد" باشد. "روز چهلم" گوهرشاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد. قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام می‌شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد. جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد: به گوهرشاد خانم بگویید؛ "اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت؛ منظورت چیست؟! "مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!" جوان گفت؛ آن‌وقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى‌تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى‌تپد "و جز او" معشوقى" نمى‌خواهم. من با خدا "مأنوس" شدم و فقط با او "آرام" می‌گیرم. اما از گوهرشاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم. گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده‌ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋 ✍@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📗 مادر ✏️نرجس شکوهیان فرد 📖رمان مادر شامل نکته‌های ناب تربیتی است از زندگی و زمانه دردانه‌ هستی، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها •{کلبه‌رمان‌امیران}•@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁💫 دفتر آبان ... 🍂💫 درحال بسته شدن است 🍁💫 حالِ خرابِ ... 🍂💫 حضرتِ پاییز مالِ من 🍁💫 شأنِ نزولِ ... 🍂💫 سوره‌ی باران به‌ نامِ تو 🍁💫 تنها نه من ... 🍂💫 به مهرِ تو ،آذر به جان شدم 🍁💫 دلتنگیِ ... 🍂💫 دقایقِ آبان به نام تو... •{کلبه‌رمان‌امیران}•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است •{کلبه‌رمان‌امیران}•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا