#بیو
اگر کشتی را در آب ببینی طبيعي است،
اما اگر آب را در کشتی ببینی خطرناک است.
تو در قلب دنیا باش،
ولی دنیا در قلب تو نباشد...
•{کلبهرمانامیران}•
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#پروفایل حس تنهای درونم میگوید: تو.... •{کلبهرمانامیران}•
بزرگترین اقیانوس، اقیانوسِ آرام است. پس آرام باش، تا بزرگ شوی.
+ زندگی کـن و اصلا نگـران نبـاش، نویسندھ خداست !📜✨
•{کلبهرمانامیران}•
❣﷽❣
#آخرین_عروس
#قسمت_سوم
اكنون، ما آرام آرام در محلّه عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم
از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى! نگويى كه مى خواهم امام را ببينم. گفته باشم اين كار خطرناك است!
قدرى راه مى رويم. نسيم میوزد، بوى بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه آفتاب است.
با بى قرارى و وجدى كه دارى سلام میكنى
سلام بر آقا و مولاى من!
سلام بر نور خدا در زمين!
تو مىخواهى به سوى بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
كجا مىروى؟
تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود! بعد از يك عمر آرزو ، به اينجا رسيده ام، امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم!
آنجا چند مأمور ايستاده اند. آنها به ما نگاه مى كنند. زود اشك چشمانت را پاك كن! بايد فكرى بكنيم
شما كجا مى رويد!
ما به درِ خانه قاضى شهر مىرويم
چرا رفيقت گريه كرده است؟
بعضى از نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
وقتى اين را مى گويم، آنها اجازه مى دهند كه برويم. بيا تا به درِ خانه قاضى برويم كه حرف من دروغ نباشد
خانه قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مىگويى:چقدر قشنگ جواب دادى! اين نامردها همه سرمايه ما را گرفته اند
ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه امام زمان(ع) از ديده ها پنهان مى شود آمادگى پيدا كنيم. من شنيده ام امام دوازدهم ما، غيبتى طولانى خواهد داشت
اگر همه شيعيان مى توانستند به راحتى امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غيبت فرزندش نمى دانستند چه كنند; امّا الآن شيعيان كم كم براى روزگار غيبت آماده مى شوند
تو اكنون تا درِ خانه امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار غيبت هم دوام بياورى!
بيا به مسجد شهر برويم تا در آنجا نماز بخوانيم. مسجد كجاست؟ اين كه ديگر سؤال نمى خواهد. مسجد در كنار برج متوكّل واقع شده است.
آن برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى
چه مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر آب از ميان آن عبور مىكند11
اين مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صفهاى مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خليفه مىباشند
با آمدن خليفه همه از جا بلند مىشوند. آنها اعتقاد دارند كه اين خليفه، نماينده خدا بر روى زمين است
آنها خيال مى كنند همه اسلام در اين خليفه جلوه كرده است. هر كس با خليفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز اين حكومت، ادامه حكومت پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند!
آنها فراموش كرده اند كه اين حكومت، بسيارى از فرزندان پيامبر را شهيد كرده است
امروز خليفه، فرزند پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و آزادى را از او گرفته است
كسى حق ندارد به اين چيزها فكر كند. فكر كردن در اين روزگار جرم است
تعجّب مى كنى كه چگونه هزاران نفر پشت سر يك ستمگر نماز مى خوانند؟
مگر نمى دانى سال هاست كه اين مردم، پشت هر كس و ناكسى نماز مى خوانند؟12
فقط ما شيعيان هستيم كه مى گوييم بايد امامِ جماعت، عادل باشد.13
بيا جلو برويم تا خليفه را ببينم. نگاه كن! اين خليفه كه خيلى جوان است.14
نماز جماعت برپا مى شود، من و تو، پشت سر خليفه نماز مى خوانيم. اين نماز براى اين است كه جانمان در امان باشد و كسى به ما شك نكند🕊
به سجده مى روم، از خدا مى خواهم يك آشنا در اين شهر پيدا كنيم تا بتوانيم چند روزى در اين شهر بمانيم
به طرف درِ مسجد حركت مى كنيم. همين كه از مسجد بيرون مى رويم، پيرمردى به سوى ما مى آيد. به دلم افتاده كه او از شيعيان است. او فهميده است كه ما در اين شهر غريب هستيم. از ما دعوت مى كند و ما را به خانه میبرد
خيلى زود همه چيز روشن مىشود
حدس من درست بود. او از شيعيان امام عسكرى(ع) است. نام او بِشر انصارى است. به هر حال ما مى توانيم چند روزى در اين شهر بمانيم.
تو رو به او مى كنى و مى گويى:
چگونه مى شود به خانه امام برويم؟ من مى خواهم آن حضرت را ببينم.
اين كار بسيار خطرناكى است، پسرم!
من همه خطرات آن را به جان مى خرم.
عزيزم! با رفتن ما به خانه امام عسكرى(ع) براى آن حضرت دردسر درست مى شود. چند مدّت پيش عدّه اى از شيعيان به خانه امام رفتند، وقتى خبر به خليفه رسيد امام را براى مدّتى زندانى كرد. آيا حاضر هستى براى امام مشكلى پيش بيايد؟
و تو به فكر فرو مى روى. تو هرگز حاضر نيستى كه به خاطر رسيدن به آرزويت، مشكلى براى امام پيش بيايد
#ادامه_دارد....
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
@downloadamiran
@downloadamiran_r
❣﷽❣
#آخرین_عروس 🎀
#قسمت_چهارم
خورشيد طلوع مى كند، شهر سامرّا زير نور آفتاب مى درخشد، مى دانم كه اين شهر زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است. طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى همسفرم شده اى:
ــ تو ديگر چه نويسنده اى هستى؟
ــ مگر چه شده است؟
ــ مرا به اين شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط مظلوميّت امامم را به من نشان بدهى! من ديگر در شهرى كه سلام به آفتاب جرم است نمى مانم.
ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين شهر، اين قدر خفقان است.
تو وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا تنها بگذارى و بروى.
تمام غم هاى دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى! تو هم كه مى خواهى تنهايم بگذارى!
سرانجام مى روى و دل مرا همراه خود مى كشانى. من تصميم دارم تا دروازه شهر همراهت بيايم.
نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى دروازه بروى به سوى محلّه عسكر مى روى. فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه امام را براى آخرين بار ببينى.
من هم همراه تو مى آيم. چند مأمور آنجا ايستاده اند. تو مى ايستى و لبخند مى زنى. بايد دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضى از اين كوچه عبور كنيم.
دوباره در كنار هم هستيم. از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى آسمان، بوى بهشت به مشام مى رسد.
كاش مى شد فقط يك دقيقه به خانه امام مى رفتيم. كاش مى شد بر درِ خانه محبوب بوسه اى مى زديم و مى رفتيم.
آرام آرام از كنار خانه امام عبور مى كنيم و سپس از كنار مأموران مى گذريم. از خمِ كوچه كه عبور مى كنيم نفس راحتى مى كشيم.
آنجا را نگاه كن!
آن مادر را مى گويم كه كنار كوچه ايستاده است، گويا خسته شده است. مقدارى بار همراه خود دارد.
تو جلو مى روى مى خواهى به اين مادرِ پير كمك كنى. سلام مى كنى و از او مى خواهى تا اجازه بدهد وسايلش را به خانه اش ببرى.
او قبول مى كند و خيلى خوشحال مى شود. من جلو مى آيم و از تو مى خواهم مقدارى از آن وسائل را به من بدهى قبول نمى كنى و مى گويى تو برو همان قلمت را نگه دار!!
معلوم مى شود كه هنوز از من دلخور هستى.
قدرى راه مى رويم. مادر مى گويد كه خانه من اين جاست. تو وسايلش را زمين مى گذارى.
اكنون او نگاهى به تو مى كند و مى گويد: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!
با شنيدن نام حضرت زهرا(س) اشك در چشمانت حلقه مى زند. مادر به تو خيره مى شود مى فهمد كه تو آشنايى! غريبه نيستى!
او اصرار مى كند كه بايد به خانه اش بروى. هر چه مى گويى: "من بايد بروم"، قبول نمى كند. او مى خواهد تا با يك نوشيدنى، گلويى تازه كنى.
سرانجام قبول مى كنى و مى خواهى وارد خانه بشوى; امّا به سوى من مى آيى. تو مى خواهى مرا نيز همراه خود ببرى.
مى دانستم خيلى با معرفت هستى!
روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما!
مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم.
مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت زهرا(س) هستيد؟
ــ آرى، من دختر امام جواد(ع) هستم.
ــ واى! شما خواهر امام هادى(ع) هستيد؟ باورم نمى شود، درست شنيدم؟
ــ بله، پسرم! درست شنيدى.
ــ نام شما چيست؟ ☔️☁️☔️
ــ حكيمه.
ــ چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟
ــ من همراه برادرم امام هادى(ع) در مدينه زندگى مى كردم; امّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد.
من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است.15
متوجّه تو مى شوم; چرا از جاى خود بلند شدى و دست به سينه گرفته اى!
بايد در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ايستاد!
حق با توست، يادت هست وقتى قم مى رفتيم، زيارت حضرت معصومه(س) چنين سلام مى گفتيم: "سلام بر تو اى دختر امام، اى خواهر امام، اى عمّه امام".16
حكيمه هم مانند حضرت معصومه(س) است: او دخترامام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) است
حكيمه هم مانند حضرت معصومه(س) است: او دخترامام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) است
#ادامه_دارد.....
#آخرین_عروس
#دانلودکده_امیران
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
@downloadamiran @downloadamiran_r
✨﷽✨
در این صبح زیبا🍁
هم خدا هست
هم نور زیبایی و هم عشق
آفتابِ مهربانی 🍁
ارزانی پلک گشوده تان
همهمهٔ پرندگان نیکبختی
شادی بخش بامدادتان🍁
سلام
صبحتون بـخیر و شـادی 🍁
روزتـون مملو از عشق و مهر🍁
•{کلبهرمانامیران}•
#شعر🥀
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه….
#هوشنگ_ابتهاج
#به_وقت_دلتنگی
•{کلبهرمانامیران}•