#هفت_سین
🌸الهی سین اول سفیدی لباس عروس مجردا باشه
💖سین دوم سفره سلامتی همه مریضها
🌸سین سوم سکههای طلا و حلال تو جیبتون
💖سین چهارم سیب سرخی برای همه دلا
🌸سین پنجم سلامتی پدر، مادرا
💖سین ششم سور و سات شادی و مراسم دامادی باشه
🌸سین هفتم سبزی زندگی خودتون و عزیزانتون
💖 هفت سین دوستی تقدیم شمـا عزیـزان
🌸 سال 1402 بر شما مبارک باد
#سال_نو_مبارک
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#به_وقت_شعر
من صدای نفس
باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را
وقتی از برگی میریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنهٔ سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار...
#سهراب_سپهری
🎊سال نو مبارک باد🎉
با آرزوی سال خوب و سرشار از برکت💖
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#داستان_کوتاه
بين يك مار و يك زنبور مكالمه اي صورت گرفت، زنبور ادعا كرد زهرِ من كشنده تر از زهرِ تو است ولي چون هيكلم كوچك تر است آدم ها باورشان نمي آيد كه زهر من مي ميراند و چون مُردن را به خودشان القاء نمي كنند، زهر من تأثير واقعي اش را نمي كند و اين ترس مردم از هيكل توست كه مردم را مي كشد و نه زهر تو. بالاخره بنا شد براي اثبات ادعاي زنبور برنامه اي ترتيب دهند. قرار بر اين شد هر دو بروند در كلونِ -قفل قديمي- درِ باغي كمين كنند تا وقتي كه باغبان آمد و انگشت خود را داخل كلون كرد كه در را باز كند، روز اول مار انگشت باغبان را نيش بزند و زنبور بيرون بپرد و روز دوم كار را برعكس كنند، همين كار را كردند. در روز اول، باغبان يك مرتبه احساس كرد چيزي دستش را گزيد، دستش را بيرون آورد و ديد زنبوري پر زد و رفت، يك كمي مقاومت كرده ودستش را مكيد و رفت دنبال كارش، پيش خود گفت زنبور بود و چيزي نبود. روز بعد، زنبور نيش زد و مار خودش را از سوراخ نشان داد، باغبان فرياد زد واي! مار دستم را گزيد، و بيهوش شد....
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
مهمان شاه نجف
با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانهی طوسی مشکیام میکشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه میکنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد میکنم و میگذارم روی شانههایم بریزند. میدانم که او این طور بیشتر میپسندد.
از اتاق بیرون میروم.
ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازیهایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق میکند و تاتی کنان سمتم میآید. کلماتی درهم و نامشخص میگوید و میخواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را میگیرم و با خنده میگویم:
_ پسرِ شیطون! میخوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟
نمیدانم به کجای حرفم میخندد و من تحمل نمیکنم و زیر گلویش را میبوسم.
کمی با ماهان بازی میکنم و شامش را میدهم. خیلی نمیگذرد که روی پایم به خواب میرود.
با نزدیک شدن به ساعت 9 ، میز شام را میچینم و شمعها را آماده میگذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم.
میدانم او با مشغلههای کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده.
روی صندلی آشپزخانه به انتظار مینشینم. اما یک ساعت میگذرد و خبری از او نمیشود.
با خودم میگویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.»
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم:
« مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...»
نگران شروع به قدم زدن میکنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه میروم که خسته میشوم و روی مبل راحتی مینشینم. همچنان شمارهاش را میگیرم و باز در دسترس نمیباشد.
تلویزیون را روشن میکنم و بی هدف کانالها را بالا و پایین میکنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم.
نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش میکنم و میایستم.
با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده میشود.
اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام میدهد و وارد میشود.
خیلی سرد جوابش را میدهم و همان طور که از کنارش رد میشوم تا به آشپزخانه برسم ، میگویم:
«میرم شامُ گرم کنم»
کیفش را زمین میگذارد و پالتویش را آویزان میکند.
وارد آشپزخانه میشود و صندلی را عقب میکشد و مینشیند. دیس پلو را برمیدارم و داخل قابلمه میریزم.
برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه میآوَرد این بار چیزی نمیگوید.
میخواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را میگیرد و میگوید: چیزی شده ؟
دستم را جدا میکنم و پشت به او میگویم: نه، فقط خیلی گشنمه .
_ مگه شام نخوردی ؟!
لبم را گاز میگیرم و چیزی نمیگویم.
کنارم میآید و تکیه به کابینت میزند. میگوید:
_دلخوری سمیرا ؟
بغض راه گلویم را میگیرد. ادامه میدهد: ببخش یک جلسه فوقالعاده پیش اومد .
برمیگردم به جانبش و میگویم: میتونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی.
هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟
موهایم را پشت گوشم میزند و با لبخند میگوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟
مثل او تکیهام را به کابینت میدهم و گوشه چشمی نازک میکنم و جواب میدهم:
_ تا خبرت چقدر خوب باشه.
میخندد و میگوید: خوبه ... خیلیم خوبه.
_ حالا چی هست ؟
از جیبش یک پاکت در میآورد و مقابلم میگیرد:بازش کن!
برق شادی را در چشمانش میبینم. با شک پاکت را باز میکنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای...
میگوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمیتونم این ماموریت یکماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون.
اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمان شاه نجف شده باشیم.
_ حالا بخشیدی ؟
مگر میتوانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان میدهم. میگویم:
_ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم.
لبخند قشنگی میزند و میگوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش.
میخواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خندهای صورتش را گرفته ،میگوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا!
✍🏻به قلم: وفا
@downloadamiran_r
#پروفایل
گفتی که به دلشکستگان نزدیکی
ما نیز دلِ شکسته داریم ای دوست
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#پروفایل گفتی که به دلشکستگان نزدیکی ما نیز دلِ شکسته داریم ای دوست °•♡ @downloadamiran
#به_وقت_شعر
•[ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست]•
#ابوسعید_ابوالخیر
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°