eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
121 دنبال‌کننده
869 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر صندوقچه اسباب بازی های کودکی جانش را آورد. صندوقچه فقط یک صندوقچه ساده نبود؛ تمام خاطرات جان مادر درونش نهفته بود. مادر با صندوقچه آمد و علی دستانش را دراز کرد تا آن را بگیرد. صندوقچه آرام آرام از دستان مادر جدا شد و در دستان نحیف و استخوانی علی جای گرفت. علی در صندوقچه را باز کرد؛ و ماشین های اسباب بازی اش را برداشت و با خنده به مادر گفت:" مامان؛ این و یادت میاد!؟ چقدر دوستش داشتم چقدر باهاش بازی می کردم." مادر لبخند تلخی زد و گفت:" اره یادمه" علی ماشین کوچک اسباب بازی را کنار گذاشت و دوچرخه کوچک را برداشت و نگاه کرد. علی چقدر خاطره با همان دوچرخه داشت؛ اولین بار در همان سنین کودکی شجاعت به خرج داد تا بتواند آن را از یکی از بچه های فامیل که به زور از دست دوستش در آورده بود پس بگیرد حتی بخاطرش کتک هم خورد. علی یاد کتک خوردن شب نیمه شعبان دو سال قبل افتاد و لبخند تلخ و پر از حرفی زد و به مادر گفت:" مامان؛ این هم یادت میاد! یادته چقدر بابتش دعوا کردم 😅تا از چنگ اون بنده خدا درش بیارم و به دوستم بدم!؟" مادر بغض کرد و گفت:" اره یادمه علی جانم! مادر با خود می اندیشید که علی این شجاعت و دفاع از مظلوم را از همان کودکی آموخته بود. انقدر شجاع بود که مثل جوانی اش بی باک سینه سپر می کرد و مردانه کتک می خورد اما دست از حمایت از مظلوم بر نمی داشت. مادر؛ منتظر سخنان علی بود تا سکوت مبهم بینشان را بشکند. علی لب به سخن گشود؛ از خاطراتش گفت؛ حتی دفتر مشق کلاس اول ابتدایی اش را به مادر نشان داد و خاطرات روز اول مدرسه را گفت. علی می گفت و می گفت و مادر گوش جان می سپرد به صدای گرفته ی جانش، اما😔 مادر کم کم داشت نگران می شد. با خودش می گفت:" چشده که علی تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را تعریف می کنه؟ " مادر مضطرب و نگران علی را نگاه می کرد‌. علی دو قطعه کوچک از چهره ی نحیفش را در قاب چشمان مادر دید. بغض گلوی مادر را بد می فشرد. علی متوجه بغض پنهان مادر نشده بود و تک به تک خاطرات را می گفت تا رسید به شب نیمه شعبان. ناگهان اشک گرمی بر دستان سردش چکید. علی سرش را بالا اورد و چشمان گریان مادر را دید. دستان مادر که در دست های نحیفش بود می لرزید، علی دست مادر را بوسید و .... ادامه دارد... نویسنده:ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
چند قدم در اتاق راه رفتم و نفس کشیدم. از عصبانیت ، نفس کشیدن برایم سخت شده بود .کمی که آرام شدم ادامه دادم _ لاله چرا با زندگیت بازی می‌کنی .... تو با این لجبازیت به اولین کسی که ضربه میزنی ،خودتی.... با گوشه لباسش بازی میکرد و سرش را پایین انداخته بود _ آخه تو میخوای انتقام چی رو بگیری ؟ ....یکم فکر کن .... منطقی هم فکر کن ! _ دیگه نمیشه.... _چرا ؟ _ چون احضاریه دادگاه برای هردومون اومده _ نه هنوز دیر نشده ....میتونین نرین دادگاه سکوتش طولانی شده بود و معنایش ان بود که به فکر رفته است . او را با افکارش تنها گذاشتم . پشت در ، نیما را دیدم که به دیوار تکیه داده . گویا تمام حرف های من و لاله را شنیده بود . کمی جلوتر رفتم و با لبخند گفتم _ فکر کنم این بار اجازه بده که با هم حرف بزنین ! او هم لبخندی زد . به سمت در اتاق رفت. نیما و لاله را در طبقه ی بالا تنها گذاشتم و به جمع پیوستم . با لبخند من ، متوجه شدند که قضیه حل شده و آن دو با هم آشتی کرده اند.البته از موضوع جدایی چیزی نمی‌دانستند . پروانه خانم از خوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد و بعد هم خبر مهمی را داد . و آن خبر مهم ، خبر بارداری‌ش بود . آقا یحیی که اصلا باور نمی‌کرد اما وقتی عکس سونوگرافی را دید ، اول کمی سکوت کرد و بعد هم به اتاقش رفت . شب عجیبی بود . از طرفی خبر آشتی کردن لاله از طرفی خبر دوباره پدرش شدن آقا یحیی، فضای خانه را دگرگون کرده بود . بااینکه پروانه خانم در آستانه چهل سالگی بود اما از اینکه باردار شده بود خیلی خوشحال بود. بی‌‌بی هم خوشحال بود . البته خودش یک حدس هایی زده بود . همان شب بود خواب عجیبی دیدم . درگیری بود ...همهمه و شلوغی ... در آن میان ،صدای تیراندازی می‌آمد ... خودم را در میان یک عده مرد دیدم که میخواستند مرا بگیرند ... با دیدن آنها شروع به دویدن کردم.... آنها هم پشت سرم ....به ناگاه راهم به بن بست رسید .... آنها جلو و جلوتر آمدند .... هرچه قدر داد میزدم و کمک میخواستم ، کسی به فریادم نمی‌رسید . پشت همه آنها ، یک جوانی را دیدم . خوش‌چهره و نورانی . قیافه اش برایم آشنا می‌آمد ... هرچه قدر جلو می‌آمد ،همه آنها که چهره‌ای کریح و زشت داشتند ، دود میشدند و به هوا می‌رفتند . آخرین نفرشان هم از بین رفت ، بالبخند مقابلم ایستاد و گفت _ دیگه گریه نکن ... کسی نیست آزارت بده گریه ام بند آمد پرسیدم _اسمت چیه ؟ با همان لبخند و مهربانی گفت _ مهم نیست _ چرا مهمه ....دوست دارم اسم ناجی‌م و بدونم پشت کرد که برود _ صبر کن ...نگفتی اسمت چی بود . _ اسم من مهم نیست . وظیفه م نجات تو بود که انجام دادم . حالا با خیال راحت میتونم برم .... و دور و دور تر شد .... با تکان های پی در پی بی‌‌بی، از خواب بیدار شدم . تمام بدنم خیس عرق بود . _ خوبی مادر ؟...بازم کابوس می‌دیدی ؟ _ نه _ آخه ناله میکردی تو خواب _ خواب عجیبی دیدم _ ان‌شاءالله که خیره ... بیا این آب و بخور ... فکر کنم ترسیدی ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛