[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت113
بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.
خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت:
– اینها رو هم یه بررسی بکن.
تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم:
–تو این مدت فروشمون همینا بودن؟
–آره دیگه.
–چرا؟ اینجوری پیش بریم که...
راستین گفت:
–اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بیاعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست.
خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت:
–خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو میکرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد.
اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت:
–انشاالله درست میشه.
همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم میآمد یقهی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.
آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت:
–دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟
راستین سرش را تکان داد.
آقارضا گفت:
–بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقهایی طرفش گرفت و گفت:
–اون دفعهام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم.
آقا رضا برگه را گرفت و گفت:
–خب کمکم یاد میگیرید. میخواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کمکم یاد میگیرید.
آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت:
–نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها میخوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمیکردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانهی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
راستین گفت:
–خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحتتر میشه.
بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمیدانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجرهی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم.
راستین گفت:
–اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت میکنه.
نگاهی به آسمان انداختم.
پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشمهای ما روی زمین فرق دارد.
نفسم عمیقی کشیدم و گفتم:
–باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه،
ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید:
–غذا نیاوردی گرم کنم؟
تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم.
–نه، لقمه دارم، همون رو میخورم.
آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمیدانم چرا ولی از این که فهمیدم میخواهد وضو بگیرد خوشحال شدم.
بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.
راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست.
آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشهایی از اتاق شد.
خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت:
–آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.
وارد آبدارخانه که شدم به بلعمی گفتم:
–یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.
بلعمی گفت:
–بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.
بعد شروع به غر زدن کرد.
–مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده.
ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت:
–نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمیبینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا میکنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز میخوند.
بلعمی گفت:
–پس چرا ما نمیدیدیم.
بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
–نخواستیم بیمه کنه بابا...
ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت:
–بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمیکرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه میکردن.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r