eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پری‌ناز تقریبا قطع شده بود ولی پیام‌دادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک می‌کردم گاهی هم می‌خواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت. هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد. این روزها ولدی سنگ تمام می‌گذاشت. نور آفتاب پشتم را اذیت می‌کرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمی‌کرد. نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند. آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند. آقا رضا گفت: –پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت: –هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن. بلند شدم و گفتم: –چشم، حتما. این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود می‌گفت، نمی‌دانم چرا به من می‌گفت. بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم می‌سوخت، تقریبا یک هفته‌ایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویه‌ی کمر من قرار می‌گرفت. از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم. با صدای ولدی نگاهش کردم. –چته؟ کمر درد داری؟ یک فنجان چای دستش بود. –ولدی جان تو این گرما، چای؟ – زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منه‌ها. –واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا. با چشم‌های گرد شده پرسید: –خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمه‌ی کتم را باز کرد و گفت: –ببینم. دستش را عقب کشیدم. –اینجا؟ دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید. –خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم. روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر می‌داد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد. –بسته، ولدی‌جان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده. –من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونه‌ها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟ نالیدم. –وای ولدی جان، خیلی می‌سوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم. بلند شد و گفت: –باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد: –آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد: – من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه. لباسم را درست کردم و گفتم: –بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاول‌های دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمی‌کند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم می‌گیرد تا کمی زخم‌هایش التیام پیدا ‌کند. وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد. –چیکار می‌کردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟ ولدی کیسه‌ی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت: –هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه. بلعمی گفت: –از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت: –زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –نه بابا، چیزی نیست خوبم. بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایه‌ایی که پشتم بود استفاده می‌کردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت: –یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن. بی تفاوت گفتم: –خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد. همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم. –عه، نه، نه، صبر کن خودم میام. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•