eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
863 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت. آقا رضا اخم‌هایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب می‌توانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن می‌توانم نیم ساعتی با او صحبت کنم. نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم: –پس من با مدیر شرکت میام. صارمی گفت: –فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصی‌تر با مدیر شرکتتون میزاره. –باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید. خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظ‌تر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم: –آقای بهری اگر به خاطر قضیه‌ی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش می‌دیم. شریکش نمی‌کنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته. نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت: –موضوع این چیزا نیست. من و راستین سوالی نگاهش کردیم. دستش را روی میز کشید و رو به من گفت: –دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من می‌ریم باهاش صحبت می‌کنیم. –بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعه‌ی دیگه با آقای چگینی میرم. نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت: –منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو... راستین حرفش را برید و گفت: –مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه... نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند. –تو براتی رو نمی‌شناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو می‌فرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی... صدای پیام گوشی‌ام باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود. راستین که انگار تازه متوجه‌ی منظور آقا رضا شده بود گفت: –آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت می‌گیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی... من بین حرفش پریدم و گفتم: –نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن. گوشی را به طرف راستین گرفتم. آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحه‌ی گوشی را نگاه کرد. با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: –لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم. راستین گفت: –تو که صارمی رو نمی‌شناسی. –براتی رو که می‌شناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت: –شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمی‌دونید چه‌جور جایی هست؟ راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید... حرفم را برید: –نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید. سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان می‌داد. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•