eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
890 عکس
139 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد. نگران شدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بی‌جون و ضعیفی را شنیدم. –سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم: –سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ –دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید. –حالت خوب نیست؟ –خوبم، اُسوه الان می‌تونی بیای پیشم؟ از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت: –من طبقه‌ی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمی‌دونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟ –اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام. –آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم. بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقه‌ی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم. –باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که می‌گی باز دوباره؟ –تو کی خونه‌ایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشم‌هایم گرد شد. –مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد. –بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟ نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمه‌ی آسانسور را زدم و گفتم: –یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم... –مگه تو دکتری؟ –خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت: –دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم. از حرفش لبخند زدم. –یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟ مادر را بست و رفت. گاهی فکر می‌کنم من بچه‌ی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر می‌کنم، می‌بینم نه بابا من دختر خودش هستم. وقتی پا به کوچه‌‌شان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم. گوشی‌ام را از کیفم دراوردم و شماره‌ی نورا را گرفتم. –نورا جان برادر شوهرت که خونس. با تعجب گفت: –کی گفته؟ –ماشینش جلوی در پارکه. –نه، خونه نیست، گفتم که سه‌تایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن. وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفته‌اند. فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر می‌شود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود. دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشه‌ی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبی‌ام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبی‌ام را ندیدم. همه‌ی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایده‌ایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود. به راه پله‌ها که رسیدم صدای نورا آمد. –بیا بالا. نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز می‌پوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته. فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطه‌ایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل می‌کردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقه‌ی بالا رفتم. نورا با دیدنم تعجب زده پرسید: –تو چته؟ من هم از دیدن چشم‌های قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد. –نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟ سعی کرد لبخند بزند. –خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانه‌های قدیم پتویی با ملافه‌ی سفید پهن بود. صدای نورا مرا از بهت درآورد. –چرا ماتت برده، برو بشین دیگه. جلوی پنجره‌ی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم. نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت: –چیه؟ امروز یه جوری هستیا. برگشتم طرفش. –از خودت خبر نداری. اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•