eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند. وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پری‌ناز" دلخور به نظر می‌رسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید: –آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد. –پری‌نازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟ لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد. – این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟ –هیچی جن‌ها ولش کردن. چشم‌هایش گرد شد. –مگه شما هم می‌بینیدشون؟ –چی رو؟ لبهایش را روی هم فشار داد: –هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیش‌بینی بود؟ –اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقع‌ها اسلحه نمی‌کشید و آدم ربایی نمی‌کرد. سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. به طرف اتاق کشف شده رفتم. –راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم. –ببین می‌تونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی. وارد اتاق شد. –من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پری‌ناز‌‌ در موردتون شنیدم. بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد. –اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین. –چیزی لازم داری؟ –یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –حالا تا اذان مونده. –می‌دونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم. انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجره‌ها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریده‌تر شده بود و غمگین. خیلی غمگین‌تر. آنقدر چشم‌هایش غم داشت که آدم فکر می‌کرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمرده‌ام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشم‌هایش آمده؟ از اتاق بیرون آمدم تا ببینم می‌توانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر می‌شود استفاده کرد. یادم آمد که پری‌ناز موقعی که جیبم را تخلیه می‌کرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش. وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد. غرق گذشته‌ی خودم بودم که صدای گریه‌اش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشه‌ی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانی‌ام را به آن چسب کردم. به لحظه‌‌ی شمارش پری‌ناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی می‌کرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم. واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر می‌کردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پری‌ناز سرزد مدام به این فکر می‌کردم که حالا اُسوه با خودش چه می‌گوید؟ حتما فکر می‌کند این مدیر ما می‌خواسته با چه عتیقه‌ایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پری‌ناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقل‌تر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که می‌رفت. نمی‌دانم چقدر در گذشته‌ی دور خودم، زمانی که پری‌ناز در زندگی‌ام نبود و همه‌چیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی می‌گشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت. پرسیدم: –چی شده؟ با دیدنم چشم‌هایش برق زد و به طرفم آمد. –شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟ به دیوار تکیه دادم. –چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟ با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت: –اگه خدا رحم نمی‌کرد، ممکن بود برای همیشه تنها... حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد: –ممکن بود نباشید. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•