[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت171
همانطور که داشتم بیرون را نگاه میکردم یک شیء که نمیدانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میلهها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید.
روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همهی این اتفاقها پنهان کردهایی؟ حرفهای مادرم از همهی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم.
یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم:
–ببخشید، میدونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم...
حرفم را برید.
–خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد...
صدای یک سرباز حرفش را برید.
–قربان دونفر زخمی شدن.
افسر نگهبان گفت:
–زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کردهاند و به طرف بازداشتگاهها میبرند. کمکم سرو صداهای بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم.
–زخمی شدید؟
–سرش را تکان داد و گفت:
–چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده.
روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد میکرد چشمهایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد:
–خانم، خانم.
نمیدانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم.
صاف نشستم و گفتم:
–بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت:
–ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید.
هراسان بلند شدم.
–ساعت چنده؟
نگاهی به اطراف انداخت.
–فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه.
هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
با دیدن من گفت:
–خانم تو این سر و صدا چطوری میتونید بخوابید؟
–سر و صدا؟
–یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعهی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن.
امشب سرمون خیلی شلوغ بود.
چند برگه روی میز گذاشت.
–بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید.
با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانهی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه میگذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانهی امینه ماندهام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شدهام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بیروح داد. نمیدانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخمهایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم میکنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•