[ 🕰⌛️]
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت173
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت میزنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید.
اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمیکردم، شاید هم از کوره در میرفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان میخوردند نگاه میکردم.
–مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟
–چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته.
–بلعمی؟
–اسمش رو نمیدونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟
حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور میکرد.
من شماره پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟
–نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف میفرستادی.
–با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه.
–البته فرقی هم نمیکرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول میکشید و فرقی به حال شما نمیکرد.
هنوز نمیتوانستم حرفهای امیرمحسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پریناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را میکند؟
زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم میریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم.
باید به نورا زنگ بزنم.
بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجادهام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشمهایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش میکردیم مثل فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت و لبخند بر لبهایم میآورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگترم کرد و کمکم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت:
–مامان میگه بیا ناهار بخور.
از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم.
–نمیخورم، میخوام بخوابم، خستهام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم.
واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخوردهام، پس چطور گرسنه نیستم.
صدف گفت:
–تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف میکنیها،
جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت.
آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد.
با سر و صدای امینه بیدار شدم.
–الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازهایی کشیدم و گفتم:
–کی رو نفرین میکنی؟
امینه خم شد بوسهایی از گونهام برداشت.
–هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•