#پارت2
اصلا متوجه رفتن دکتر نشده بودم . به پرستاری که در اتاق بود و آمپولی را به سُرمم تزریق میکرد گفتم:
_ من تو این دو روز بیهوش بودم؟
_ نه ، چون درد زیادی داشتی مُسکن قوی زده بودیم که بخوابی . الانم چون گفته بودی سرت درد میکنه ،بهت آرامبخش زدم که راحت بخوابی .
از شب بخیری که گفت متوجه شدم ، شب است . هر چه منتظر ماندم مامان دیگر به اتاق برنگشت و من هم از چشم انتظاری خسته شدم و خوابیدم.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
با صدای بابا محمد از من فاصله گرفت و پشت به من ایستاد . بابا و مهردادخان و مامان در چارچوب در ایستاده بودند :,
_ پرسیدم وگرنه چی ؟ شما دوتا فکر کردین خیلی مردین که صداتون و بلند کردین ؟؟
محمد دستی در بین موهایش کشید و جواب بابا را نداد .
_ خجالت بکش محمد ! نرگس خواهر توعه .
_ من خجالت بکشم ؟ (با دست مرا نشان داد)یا اون که یک دختر هوس باز خیابونی شده؟
بابا اخم هایش در هم رفت و گفت:
_ بسه دیگه!
_ بابا شما چرا متوجه اوضاع نیستین ؟ مهتاب افتاده رو تخت بیمارستان که همشم تقصیر اینه.
_ تمومش کن! کی میگه من اوضاع و درک نمیکنم ؟ مهتاب برای هممون عزیزه.این اتفاقی که افتاده.الان زمان دادوبیداد کردن نیست .
_ من حرفم و زدم ، دیگه خواهری ندارم ! شما هم از این کمتر دفاع کنید بهتره .
محمد رفت و امیر هم پشتش . از مهرداد خان هم توقع داشتم سرم فریاد بکشد اما او با اینکه از شرایط دخترش ناراحت بود ، بابت رفتار برادرش از من عذرخواهی کرد و رفت .
با رفتن آنها من به یکباره تمام انرژیم را از دست دادن و روی صندلی افتادم . چیزی که انتظارش را نداشتم اتفاق افتاده بود. از همه بدتر این بود که خانواده ام حرف های مرا باور نداشتن . قلبم از این همه درد شکسته بود و نمیدانستم باید به که پناه ببرم . ناخودآگاه زیرلب زمزمه کردم :
هر دم از سوی دیگران
کوه حرف بر دلم سرازیر می شود
بیچاره منِ دلشکسته غمگین
که اینگونه زیر حرف ها
له می شود
جایی بالاتر از آسمان
می دانم جایی هست
می دانم کسی آن بالا نشسته
و اشک هایم را می بیند
علت دل شکستگی ام را می داند
قضاوت می کند بی طرفانه
می دانم جواب بدی ها
بی جواب نمی ماند
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
_نه دوباره برمیگردم .
برگشتم سمت ماشین و وقتی به مهتاب گفتم اخمی به پیشانیاش انداخت و گفت:
_ چه مسخره . الان خودم حال این نگهبان و میگیرم
_ میخوای چیکار کنی ؟ اون داره وظیفهش و انجام میده .
_ ساسان بهش نمیخوره هم صاحب کافه باشه هم صاحب این برج تجاری !
_ صاحب کافه؟!!
با دستش به پیشانیاش زد و گفت:
_ آخ آخ ...یادم رفت بگم ... قبل زنگ زدن تو ، به یکی از این گارسون ها پول دادم و چندتا سوال پرسیدم . هم دختره رو میشناخت هم گفت ساسان صاحب کافه و پاساژ پشت کافهست.
_ چرا زودتر نگفتی؟ ... بدو... بدو ... بیا بشین پشت فرمون ... من باید خودم این پسری که گفتی و ببینم .
_ آخه فایده نداره . آدرسی نداشت که بهمون بده .
_ آدرسم پیدا میکنیم . باید خودمم چندتا سوال ازش بپرسم . زود برگرد کافه.
یک پسر ۱۹ ساله بود . همان حرف هایی که به شیرین گفته بود را به من زد . در آخر گفت که چند بار که سر میزشان سرویس برده ، شنیده المیرا صدا شده . البته پسر تاکید داشت که صاحب کارش اسمش سامان است نه ساسان !
در راه برگشت به خانه شیرین روبه من کرد و گفت:
_ میگم عجیب نیست ؟
_ چی عجیبه؟
_ اینکه هم پسره هم نگهبانه ، میگن اسمش سامانه ؟
_ نمیدونم ، شاید به اینا اسم الکی گفته.
_ نع!
_ چی نع؟!
_ نمیشه که ... چه دلیلی داره طرف اسمشو پنهون کنه ؟
_ شاید دو اسمه س.
کمی به فکر فرو رفت و بعد با همان حالت گفت:
_ شایدم دو نفرن که شبیه همن!
_ مگه میشه؟
_ دو قلو باشن چرا که نه .
_ دوقلو!!! یعنی اینی که برای بار دوم جلو اومده بود ، برادر دوقلو ساسان بوده ؟ ولی خیلی شبیه ساسان بود ! حتی نوع صدا و حرف زدنش .!
_ من مطمئن نیستم ولی حرفای این دونفر این طور نشون میده .
_ آخه اگه برادر داشته چرا تو اون موقع که نامزدش بودی ، چیزی بهت نگفته ؟
با حرفم ، گویا یاد گذشته انداخته بودمش که سکوت کرد و بعد چند لحظه ادامه داد :
_ من اون موقع اینقدر خام بودم که هیچی از خانواده ش نمیپرسیدم. حتی خود سانازم چیزی به من نگفته بود .
به سر کوچه که رسیدیم ،ماشین را نگه داشت و گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما .
_ نه مزاحم نمیشم ، تو برو به خونه و شوهرت برس .
_ محمد جواد که شب میاد .
_ راستش تو خونه راحتم . میخوام یکم فکر کنم .
_ به چی ؟!
_ به اینکه یه راهی پیدا کنیم ، وارد برج ساسان بشیم .
_ سامان منظورته؟
_ اره همون . باید شک مون و به یقین تبدیل کنیم .
_ باشه ... راستی از مهتاب چه خبر ؟ اوضاعش تغییر نکرده؟
_ من و که نمیذارن برم ببینمش ولی تو حرفای مامان که با خاله حرف میزد ، شنیدم تغییری نکرده . همچنان تو کماست.
_ انشاءالله که زودتر بهوش بیاد . میخوای فردا بریم تهران تا ببینیش؟
مکث کردم و بعد گفتم:
_ دلم میخواد اما... اما دیگه تحمل حرفا و زخم زبون شنیدنا رو ندارم .
_ باشه هر جور راحتی . مواظب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم و گفتم: تو هم همین طور .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
عینک آفتابی ام را زدم و به سمت صندوق رفتم تا پول قهوه ها را پرداخت کنم .
میزشان نزدیک صندوق بود . تمام حواسم را داده بودم تا بفهمم درباره چه موضوعی حرف میزنند . مثلا دنبال کارت بانکیم میگشتم اما به حرف آنها گوش میکردم:
_ میدونی حامد ، سامان عوض شده . از وقتی با برادرش آشتی کرده ، یه جوری شده .
_ یعنی چی یه جوری شده ؟
_چه میدونم ...همش بهانه میاره ... منو میپیچونه . فکر میکنم من دلش و زدم .
_ عزیزم این چه حرفیه ... من باهاش صحبت میکنم . احتمالاً باز رفته سراغ قمار ، باخته این جوری شده .
_, نه سمت اون نرفته . جون منو قسم خورده که سمتش نره .
(تو دلم گفتم: برای آدمی مثل اون آخه جون تو چه ارزشی داره !؟)
صندوق دار گفت:
_ خانم کارت تون پیدا نشد؟
_ چرا چرا... بفرمایید.
مجبور شدم از کافه بیرون بروم .
آن طرف خیابان پشت یک درخت غایم شدم تا دنبالش بروم و آدرس خانهشان را پیدا کنم .
المیرا که بیرون آمد ، سوار یک پژوی آلبالویی شد و حرکت کرد برای اینکه گمش نکنم یک دربست گرفتم و دنبالش رفتم .
کم کم از شهر خارج شد و وارد یکی از روستاهای نزدیک کرج شد . راننده تاکسی غر میزد که چرا به من نگفتی مسیرتون خارج شهر است . من هم با پیشنهاد اینکه کرایه را دوبرابر میدهم . او را ساکت کردم و گفتم طوری برود که المیرا متوجه ما نشود .
ماشین المیرا مقابل یک خانه نگه داشت . به راننده تاکسی گفتم جلوتر نرود . وارد خانهاش که شد از ماشین پیاده شدم . نگاهی به اطراف انداختم . پرنده پر نمیزد. جلوتر رفتم تا خانه را از نزدیک ببینم.
یک خانه ویلایی دو طبقه بود که حیاط بزرگی داشت .و پیچک های رونده تمام دیوار خانه را پوشانده بود .
زمان مناسبی نبود تا خودم را به المیرا نشان بدهم و بگویم چرا با آبروی من بازی کرده است ؟ برگشتم و این بار آدرس خانه را به راننده دادم . از راننده خواستم آدرس دقیق خانه المیرا را برایم بنویسد . در آخر هم با سیصد هزار تومان پول راضی شد که برود .
وارد خانه شدم . برخلاف انتظارم محمد خانه بود و در حیاط با تلفن صحبت میکرد . بعد دوماه او را میدیدم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_پنجاه_و_پنجم محمد با دیدن من ، تلفنش ر
#پارت2
_ اینجا نه . باید به خودش تنها بگم .
بابا با لحنی که رگه های خنده را میشد از آن تشخیص داد گفت:
_ اینکه مشکلی نداره. عرفان جان با نرگس برین تو حیاط ،حرفات و بزن .
نگاهی هم به من کرد و گفت:
_ برین باباجان !
من جلوتر حرکت کردم او هم پشت سرم .
روی تختی که در حیاط داشتیم ، نشستم ولی او همان طور ایستاده بود .
_ چرا نمیشینید ؟؟
_ تو راضی به ازدواج با کسی که نمیشناسیش هستی ؟
_ معلومه که نه . درسته فاملیم اما من یادم نمیاد قبلا کی همو دیدیم . شما چی ؟
_ من به اصرار بابا اینجام . من کس دیگه ای دوست دارم . اما چون سطح زندگی شون از ما پایین تره بابا راضی نیست . در واقع فرهنگ خانوادگی مون شبیه هم نیست . ولی برای من خود اون دختر مهمه . بخاطر همین بابا اصرار داره من با تو ازدواج کنم .
چند قدم از من دور شد و پشت به من ایستاد و ادامه داد:
_ فکر میکنه ازدواج با تو باعث میشه فکر اون و از سرم بندازم .
منم ایستادم و گفتم:
_ این چیزا رو چرا به من میگید؟ خب محکم جلو عمو وایستید و حرفتون و بزنید!
_ تو بابا رو نمیشناسی . وقتی حرف میزنه باید عملی بشه . بابا مثل یک مستبد حرف شو به کرسی مینشونه . در ضمن فکر کردی من نگفتم؟
_ پس میخواید چیکار کنید ؟
کمی سکوت کرد ولی بعد با حرفی که زد ...
_ من خیلی فکر کردم . تنها کاری که میشه کرد اینه که من شرط بذارم یک ماه ما به هم محرم بشیم . بعدش سر یه دعوای سوری همه چیز و بهم بزنیم و بگیم بدرد هم نمیخوریم.
_ شوخیت گرفته ؟ مگه الکیه ؟!
_ شوخی چیه ؟ جدیه! من خیلی به این موضوع فکر کردم. اگر این کار رو نکنیم اینا مارو به زور سر یک ماه میفرستن سر سفره عقد!
_ عمو بچه نیست که با یه دعوا گول بخوره !
_ نگران نباش ! تو فقط قبول کن . خودم جوری برنامه میچینم که همه قبول کنن .
_ اگه نشد چی ؟
_ تا حالا هرکس به من اعتماد کرده ، ضرر نکرده!
به فکر رفتم . عمل به شرطش،ریسک بزرگی بود .
_ تو دوست داری با کسی باشی که نمیخوایش؟
_ معلومه که نمیخوام. منم برای خودم و ایندهم برنامه دارم .
_ پس قبول کن . قول میدم بعد یک ماه حتی قیافه ی منم نمیبینی .
سکوت کردم . دوست نداشتم زورکی به عقد کسی شوم از طرفی قدرت ایستادن مقابل خانواده را نداشتم . اگر مخالفت میکردم ، بابا فکر میکرد که من واقعاً کسی را دوست دارم .
_ خب چی میگی ؟
_ اگه تنها راه نجات مون باشه ... قبول میکنم.
لبخندی زد . که حس کردم واقعا پای حرفش میماند .
وقتی برگشتیم ، قرار شد صبح فردایش به محضر برویم تا صیغه محرمیت بین ما خوانده شود . عمو و بابا به این امر خیلی مصّر بودند.
صبح فردا من به همراه خانوادهم به محضری که عمو آدرسش را فرستاده بود رفتیم . من یک مانتو سفید و مشکی پوشیده بودم . نه آرایشی کردم نه حوصله ی تیپ زدن داشتم . مامان با دیدن من ، با لحن توبیخ آمیزی گفت که دستی به صورتم بکشم . اما من گفتم که این طور راحتم . بحث با من فایده نداشت و این را مامان فهمیده بود .
کنار عرفان که نشستم ، هیچ حسی نداشتم . فقط به نتیجه ی آن عقد فکر میکردم . مامان چادری سفید بر سرم انداخت و گفت خوبیت ندارد بدون چادر باشم . خطبه که خوانده شد و ما محرم شدیم ، عمو انگشتری طلا به دست عرفان داد تا به دست من کند .
دست راستم را بلند کرد و انگشتر را به انگشتم کرد . دست او هم مثل دست من سرد و یخ بود . بعد محرم شدن تازه فهمیدم چه کاری کردم .پشیمان بودم از اینکه چرا حرف عرفان را قبول کرده بودم. به این فکر میکردم که اگر نقشه اش اجرا نشود ، چه میشود ؟ باید تا آخر عمر با کسی زندگی کنم که هیچ حسی به او ندارم ؟
خانواده هایمان از ما زودتر به بیرون رفتند . عرفان آرام طوری که بقیه متوجه نشوند گفت:,
_ برای اینکه طبیعی رفتار کنیم ، دستت و به دستم بده .
دستم را در دستش گرفت . دیگر سرد نبود . به همراه هم از پله های محضر پایین رفتیم .
ناهار را در خانه ی عمو دعوت بودیم . هنگامی که خواستم سوار ماشین بابا شوم ، عمو گفت:
_ نرگس جان شما با عرفان بیا خونه .
_ چرا عمو ؟
_ شما دیگه از این به بعد اختیارت دست شوهرته . الانم که بهم محرم هستید.
_ بله درست میگید .
بعد سفارش های مامان به من ، آنها رفتند ، و فقط ما دونفر ماندیم.
عرفان یک سمند سفید داشت که با هم سوار شدیم .
هردو در سکوت به فکر رفته بودیم .
سردردی که داشتم با گردندرد دیروزش ، امانم را بریده بود و هر چند دقیقه یکبار گردنم را ماساژ میدادم . عرفان متوجه حالم شد و گفت:
_ چیزی شده ؟
_ نه گردنم درد میکنه .
_ قرصی چیزی میخوردی .
_ خوردم فایده نداشت.
#کپی_حرام ⛔️
نویسنده: وفا
#پارت2
همه آن حرف ها را با گریه میگفتم.
_ خدایاااااا.... حرفام و میشنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمیبینی ... نه مهتاب میگفت به حرف
دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ...
کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم.
_________________________
در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق میخورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار میکند . بلند گفتم:
_ من گشتهام نیست !!! میخوام بخوابم .
دوباره به در زد .
_ گفتم که چیزی نمیخورم !
برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت:
_ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟
اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم:
_ عرفان تویی؟!
_ اره ... بیام تو ؟
چنان نه بلندی گفتم که گفت:
_چرا؟!!! چیزی شده ؟
_ نه صبر کن چند لحظه...
چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافهی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم .
در را باز کردم .:
_ سلام اینجا چیکار میکنی؟
_ سلام خانم خوابالو !
برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم .
_ از جلوی در نمیری کنار ؟
_ آخه ... چیزه ...
_ چیزه؟
_ یکم اتاقم بهم ریخته اس ...
در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم .
_ اشکال نداره ... منم یکم شلختهام ...
وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند .
_ اجازه است بشینم ؟
_ راحت باش .
روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم .
_ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام :
_ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟
_ هان؟!... یکم سردمه
چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم:
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون .
_ خب حداقل به من میگفتی ؟
_ مگه نمیدونستی ؟
_ نه ... یعنی مامان نگفت بهم .
_ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمیدادی .
_ اون شماره ناشناس تو بودی ؟
_ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟
سرم و خاروندم و گفتم:
_ نه ...
_ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم .
_ حالا واقعا کارم داشتی ؟!
_ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟
_ کجا ؟
_ میفهمی .
_ باشه من مشکلی ندارم .
بلند شد و وسط اتاق ایستاد :
_ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین .
وقتی رفت ،با خودم گفتم:
_ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
آن شب عرفان ، کلی سر به سر من و علی گذاشت. بعد چند وقت خنده به لب همه اورد حتی محمد بد اخلاق.
موقع رفتن با بقیه در خانه خداحافظی کرد اما من تا جلوی در حیاط همراهیش کردم :
_ممنون که امروز ما رو خندوندی!
_خواهش می کنم ...میدونم شرایط بدی رو میگذرونید!... خب دیگه برو تو.... مواظب خودت باش!..
_ تو هم همینطور!
ماشینش را سر کوچه پارک کرده بود به همین خاطر پیاده تا سر کوچه میرفت. هنوز دو قدم دور نشده بود که صدایش کردم:
_ عرفااان !
_جانم !
با جانمی که گفت حرفم یادم رفت و فقط گفتم:
_ هیچی.... شبت بخیر !
_شبت بخیر عزیزم !
در را که بستم همانجا پشت در سر خوردم. حس خوبی از عزیزم و جانم گفتنش پیدا کرده بودم. اما بعد با خودم فکر کردم:
_ من با یک عزیزم و جانم هوایی شدم .در حالی که شاید او صدها یا هزاران عزیزم را به دختری که دوستش دارد گفته است .بلند شدم و به اتاقم رفتم . نباید زیاد به این الفاظ محبت آمیز بال و پر میدادم .
آن شب یکی از بهترین شب ها برای من شد. هرچند که می دانستم عرفان هیچ علاقه ای به من ندارد و شاید آن شب برایش به یک خاطره زودگذر تبدیل شود.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
_ تو شغلت چیه ؟
_, چطور ؟
_ همین جوری . میخوام بدونم .
_ توی نیروی انتظامی کار میکنم .
_, یعنی پلیسی ؟ تو کدوم قسمت؟
_اره . تو اطلاعات و امنیت
_چه جالب ...پسر عموم پلیس بوده و نمیدونستم !
از عمد لفظ پسر عمو را بکار بردم .
_ یه چیز دیگه... اون دختر خانمی که قراره باهاش ازدواج کنی ، شغلت و میدونه ؟
_ اره بهش گفتم.
_ بعد ایشون محجبهست؟
عرفان که با سوالات نامربوط من کمکم حوصلهاش سر رفته بود گفت:
_ چادری نیست اما حجابش و رعایت میکنه ...این سوال رو برای چی میپرسی ؟
_ بعد میدونه که تو الان با یه دختر دیگه صیغه ای؟
اخمی کرد و گفت:
_ معلومه که نمیدونه !
_ خب این یعنی خیانت به اون دختر ! حق اونه که بدونه شوهرش قبل ازدواج چیکار کرده !
_ نرگس میفهمی چی میگی ؟؟ بهش بگم که میذاره میره . اعتمادش و از من از دست میده !
_ پس من چی ؟ آینده ی من برات مهم نبود؟ مهم نیست چی میشه؟
_ نرگس چی میگی ؟ منظورت و نمیفهمم؟
_منظورم واضحه . تو باید بهش بگی قبل اون نامزد داشتی !
_ نامزد ؟ کدوم نامزد ؟ نکنه جدی گرفتی این صیغه محرمیت و؟
_ تو چی ؟ جدی نگرفتی ؟
_ ما از اول قرارمون این بود که یکماه باهم باشیم و بعد هر کس بره سمت سرنوشتش. ما این کارو کردیم تا بابای من متوجه بشه من با کسی که بهش علاقه ندارم به جایی نمیرسم. همین !
_ همین ؟!پس این محبتا به دختر عمو چه معنی میده ؟ چرا طوری رفتار کردی که من...
در عصبانیت کمکم داشتم خودم را لو میدادم .
_که تو چی ؟
_ هیچی ...
لیوان آب طالبی را روی داشبرد گذاشتم
_بابت امروز ممنون ... خداحافظ
از ماشین پیاده شدم.واقعا نمیدانستم چه احساسی بود که پیدا کرده بودم ؟ شاید عشق...شایدم دوست داشتن زیاد .... شایدم ...شایدم هوس بود ... اما نه ... مطمئنم چیزی بین دوست داشتن و علاقه بود که در وجودم پرورش یافته بود . محرمیت ما باعث شده بود تا من به او علاقه پیدا کنم هر چند که اول از او خوشم نمیآمد .
از پیاده رو میرفتم و به بوق زدن های عرفان توجهی نداشتم. دلم اتاقم را میخواست تا بروم زیر پتو و به حال خودم زار بزنم .
چرا باید به کسی علاقه پیدا میکردم که کس دیگری را دوست میداشت؟؟
دستم با شدت به عقب کشیده شد.
_ مگه نمیشنوی این همه بوق میزنم ؟
_....
مچم را فشار داد و گفت
_مگه با تو نیستم ؟... چرا حرف نمی زنی؟؟ چت شده ؟
_ ....
محکم تر فشار داد که با آخی که گفتم . دستم را رها کرد
مردم که شاهد دعوای ما بودند جلو آمدند و عرفان را دوره کردند. و گفتند که با ناموس مردم چکار دارد . اما عرفان گفت ، نامزدم است و یک دعوای خانوادگیست و به آنها مربوط نیست. آن چند نفر از من تایید خواستند . من هم با سر تایید کردم .
مچم سرخ شده بود و درد میکرد . مردم که پراکنده شدند عرفان گوشه ی آستین مانتویم را گرفت و به سمت ماشین برد .
نمیتوانستم حرف بزنم چون با اولین حرف بغضم شکسته میشد .
_ این چه کاری که میکنی ؟ چت شده تو ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
سرم را برگرداندم تا چشمان سرخم را نبیند . حالم از خودم بهم میخورد که این قدر ناتوان شده بودم .
دستش را جلو آورد تا مچم را ببیند . دستان مردانه و گرم او که دست سرد مرا گرفت، فوری بیرون کشیدم تا بیشتر از این احساسی نشوم .
_ نمیخوام ببینی . زودتر برو خونه ... همین فردا یه دعوا راه بنداز ... دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم!
هر چه قدر او لحنش را آرام کرده بود اما من لحنم عصبی بود
_ تو الان عصبانی هستی ! بذار...
_ نه نیستم ... اگه نمیری خونه خودم برم !
_باشه میرم
تا خانه دیگر هیچ حرفی زده نشد . وقتی رسیدیم ، ماشین را تا نگه داشت بدون خداحافظی پیاده شدم .
واقعا من احمق بودم که به کسی دل دادم که من را برای رسیدن اهدافش میدید!
در کیفم دنبال کلید میگشتم که جعبه و پاکتی را از پشت در کیفم گذاشت و گفت:
_ اینا رو یادت رفته بود!
و رفت .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند .
_ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس میکنی ؟
مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد.
_ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم .
دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش .
من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت :
_ دیگه نمیتونم راه برم !
مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمیکرد .
من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد !
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#پارت2
آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نمداری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش .
_ خسته نباشی ...
_توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ...
_ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ...
و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم
_ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم !
لبخند محوی زد و گفت
_ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد ..
_ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد ..
_ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن...
_ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ...
_ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه ....
_ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ...
عارفه بلند خندید
_چرا میخندی؟!!!
_ به حرف تو...
_ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟
_ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاهشون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره.
_ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن!
_فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمیکردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم.
_ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن!
_ خودم و نمیدونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در میره ! وقتی خونهس دیگه طرف من نمیان .
_ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟
_ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت میره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت!
_ شام نمی مونن؟
_ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره .
_ آهان ...
_ میدونم خیلی خستهت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کمکم . .. راستی عمادم امشب میاد!
_ عه...
_ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبهرو بشی !
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_نود_و_یکم دو هفته از برگشت ما به کرج میگذشت اما
#پارت2
_ چی کار کنم تا دست از سرش برداری ؟
نزدیک عرفان شد و جلوی موهایش را گرفت و کشید و سرش را بالا آورد و گفت
_ میبینیش ، جون نداره دیگه . خون زیادیم از دست داده ... اگه جونش برات مهمه ، تنها ،تاکید میکنم تنها بیا .بدون خبر دادن به کسی. نیم ساعت دیگه یه ماشین میفرستم که بیاردتت اینجا .
عرفان که با حرکت وحشیانه ساسان بهوش آمده بود ،ناله کنان گفت
_ نیا... نیا نرگس ...
خونی که بالا آورد نگذاشت ادامه حرفش را بزند .
_ تحمل کن ... میام از دستش نجات میدم ...
تماس را قطع کرد و نگذاشت بیشتر با او حرف بزنم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند 🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت2
نمیشناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب میشناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود.
مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودیاش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد.
–آقا راستین، شما اشتباه میکنید اون جور که شما فکر میکنید نیست.
نفس نفس میزدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینهاش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم:
–تو درستش رو بگو.
با ترس نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که میترسی با ناموس مردم چیکار داری؟
با مِن و مِن گفت:
–ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست.
حرفش عصبیترم کرد و باعث شد کشیدهی محکمی نصیبش کنم.
–اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟
–دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت:
–هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه
باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش میکنم. چیزی بینمون نیست.
هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبیتر میشدم.
فریاد زدم:
–تو چی کارهایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو میشناسه؟
–من قبلا توی یه شرکتی که پریناز حسابدارش بود کار میکردم.
–صدات رو ببر، اسمش رو نیار.
لال شد و سرش را پایین انداخت.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:
–چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟
اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست.
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
–بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش میکنم که با هم شریک بشیم.
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–اونم قبول کرد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
میدانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم میخواهد شرکت بزند.
چون من آن روز در شرکت به او گفتم:
–اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی.
او هم گفت:
–شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه.
منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم:
–اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار.
ولی این دلیل نمیشود که هر کاری دلش میخواهد بکند.
یا با هر کسی رفت و آمد کند.
یقهی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:
–خوبه که من رو میشناسی و میدونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟
سرش را تند تند تکان داد.
یقهاش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•