eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
116 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 فنجان چایی‌اش را برداشت و دوباره‌ جرعه‌ایی از آن نوشید و بعد اشاره‌ایی به فنجان چایی من کرد و گفت: –بفرمایید. همانطور که فنجانم را برمی‌داشتم با خودم فکر کردم اگر چند روزی اینجا کار کنم، تمام زیرو بم این راستین خان را می‌توانم در بیاورم. مدام این سوال توی ذهنم وول می‌خورد که او که پدر من را می‌شناسد پس چرا جوابش منفی است؟ اصلا چرا امیر محسن نگذاشته پدر دوربین نصب کند."آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه، اون کبابی چیه که بخوان دوربین بزارن. با این فکر لبخند به لبم آمد. لابد دوباره پدر جو گیر شده و بدون مشورت با امیرمحسن اقدام کرده. –به چی میخندید؟ به خودم آمدم و پرسیدم: –نفهمیدید چرا برادرم نخواسته بود که دوربین نصب بشه؟ اصلا اونجا که یکی دوتا کارگر بیشتر نداره دوربین برای چی می‌خواستن. فنجانش را روی میز گذاشت. –اول فکر کردم شاید جای دیگه با قیمت بهتری گیر آوردن. ولی وقتی یک روز برای غذا خوردن به اونجا رفتم دیدم کلا دوربین نبستن. دلیلش رو پرسیدم. پدرتون گفت برادرتون اعتقاد داره اگر کارگری خطایی کرد فقط تذکر بدهیم که حق‌الناس کرده، همین بهترین کار است. انگار برادرتون گفته مچگیری کار مومن نیست. از این حرفهاجا خوردم و چایی به گلویم پرید و چندین بار سرفه کردم. –چی شد خانم مزینی؟ دستم را به علامت حالم خوبه بالا بردم. "چطور امیر محسن به من حرفی نزده؟" البته امیر‌محسن اینطور افکاری دارد ولی از این که من باید از یک غریبه این حرفها را بشنوم در دلم برای امیر‌محسن خط و نشان کشیدم. –از این که شما خبر ندارید تعجب می‌کنم. خنده‌ی مصنوعی کردم. –آخه پدر و برادرم زیاد مسائل کاری رو تو خونه بروز نمیدن. –اهوم. کار خوبیه. –اگه دیگه کاری ندارید من برم؟ –خب پس از کی مشغول میشید؟ –نمیدونم. اجازه بدید فکر کنم بهتون خبر میدم. –دیگه چه فکری؟ شما چیزی از دست نمیدید که بخواهید فکر کنید. یه شغل خوب گیرتون میاد و هر وقتم خوشتون نیومد می‌تونید برید. "ای خدا، کی فکر می‌کرد یه خواستگاری آخرش به اینجا برسه." با مِن ومِن گفتم: –راستش این اعتمادتون برام یه کم عجیبه. –شاید برای این زود بهتون اعتماد کردم چون پدر و برادرتون رو خوب شناختم. "وا؟ خب اگه تو مطمئنی ما خانواده خوبی هستیم چرا خواستگاری رو ملغی می‌کنی؟" روبرویم ایستاد. –من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اگه این مشکل به وجود نمیومد اصلا اذیت نمیشدید. دلم برایش سوخت. پرسیدم: –مشکلتون کاریه؟ همین چیزهایی که گفتین؟ –نه، شخصیه. جوری این جمله رو گفت که دیگر نتوانستم چیزی بپرسم. –ان‌شاالله هر چی هست زودتر برطرف بشه. بعد به طرف در راه افتادم. –با اجازتون من میرم. –من می‌رسونمتون. –ممنون، خودم برم راحت‌ترم. –ممکنه به قرارتون نرسید. قرارم را از یاد برده بودم. –قرارم؟ آهان، می‌رسم راهی نیست. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•