eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 یعنی مادر به خاطر من گریه می‌کرد؟ دلم می‌خواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها می‌داد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشسته‌‌بودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر‌ نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهره‌ی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعه‌ایی آب به نورا خوراند و گفت: –توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن. نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانه‌ی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا می‌بیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشم‌های آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد. نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا می‌رفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر می‌خواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم توانایی‌اش را نداشتم. شاید چشمم آسیب می‌دید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی می‌کرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهی‌ام می‌کرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشی‌اش می‌آمد قرآن می‌خواند و هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمی‌کردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. می‌خواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد. ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیر‌محسن شنیده بودم که مرحله‌ی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیر‌محسن را متوجه‌ی خودم کنم. دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیر‌محسن نگاه می‌کرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچاره‌ام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیر‌محسن اینجور فکر کرده‌اند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندها‌ی از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگی‌هایش را می‌بیند و بعضی کارهای از روی نادانی‌اش او را مبهوت می‌کند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس می‌کردم خیلی بزرگ شده ام. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•