رمان عبور زمان بیدارت میکند!
#پارت_اصلی
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
نویسنده لیلا فتحیپور
#ادامهدارد...
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#پارت_اصلی💯
#اولین_و_آخرین_بوسه 👩❤️👨
به پشت ساختمان که رسیدم، قدمهایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری....
اگه دوست داری ادامهی داستان رو بخونی، اینجا کلیک کن👇
** https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ^^✨