Jaei Digar-.mp3
20.16M
#دکلمه🎶
قلب ما روزی پس از این روزها
گوی سرخ پیشگویان می شود
قطره های خون ما در پای عشق
نقطه چین بعد پایان می شود
پیله کردم در خودم دیوانه وار
چهره ام حالا به مجنون می زند
تور پیدا کن که از رگهای من
جای خون پروانه بیرون می زند !
شعر و دکلمه از #احسان_افشاری
تا به خود آمدم انگار تويى در من بود
اين كمى بيشتر از دل به كسى بستن بود!
#علیرضا_آذر #تک_بیت
یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند
اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می کند
ویرانی باصدا و خلق کردن بدون صداست
در سکوت رشد کن...!
#انگیزشی
#پروفایل
•〰️•〰️•〰️•♡•〰️•〰️•〰️•
✍@downloadamiran_r
#تلنگر
باید به این بݪوغ برسیـم
ڪہ دیگࢪ نباید دیدھ شـویم،
آن ڪسے ڪہ باید ببیند؛
مےبیند.
به سخنان دشمنانت
خوب گوش کن...
در آن
حقایقی خواهی یافت
که هیچ یک از دوستانت
به تو نگفتهاند.
#افلاطون
#سخن_بزرگان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
✍@downloadamiran_r
#چالش 💯
#داستان_کوتاه
در راه بازگشت از مغازه انتهای خیابان یک شاخه گل روز خرید. مثل هر پنجشنبه که به دیدارش میرفت.
هوا گرم بود. او که به همه بیمارانش میرسید و برای زنده بودنشان تلاش میکرد، کسی پیشش نبود.
گوشیاش زنگ خورد.
_سلام مامان جون
_سلام عزیزم نگرانت شدم دختر؛ تو کجایی؟! نکنه باز...
_من پیشِ بابام، بهشتزهرا؛ یکم میمونم بعد میام
😔
ارسالی از دوست خوبمون؛ AAM
#چالش 💯
#دوباره_بوی_ماه_مهر
دوباره مدرسه
صدای همهمه
در انتهای خیابان
و باغچهای که جان میگیرد
زِ بوی گل رز
و این رویایی است
پس از گذر روزگار سرد
پس از گذشت کرونا
ارسالی از دوست خوبمون؛
کلکِ خیال
#چالش 💯
#داستان_کوتاه
با خوشحالی از *مدرسه* به همراه رفیقم، بیرون زدیم. دست در دست هم از گوشهی پیادهرو و زیر سایههای درخت توت گذر میکردیم. نسیم خنکی از لابهلای برگهای درختان، پیچ میخورد و آنها را به رقص در آورده بود. عاطفه شیطنت میکرد و با خاطرات خرابکاری های کودکی اش، مرا به خنده میانداخت. میان حرف هایش گهگاهی شاخه درختهای توت قرمز را کج میکرد و چند توت میچیند و در دهان من و خودش میگذاشت.
به میدان که رسیدیم، دستم را کشید و روی یکی از نیمکت های دور تا دور میدان نشستیم.
_ عاطی چرا آوردیم وسط خیابون؟ همین جوریشم کلی دیر میرسیم خونه.
بی توجه به حرف من دست های قرمز شدهاش را در حوض بزرگ میدان شست و برای خشک کردنشان، دستهایش را به مانتو مدرسه مالید. ساعتم را به او نشان دادم و گفتم:
_ عاطی دیره ها؟
_ ای بابا! یه روز خواستم با هم باشیم! بد کردم؟
_ چیشده؟میخوای دست به جیب بشی؟!
خندید که باعث شد روی لپهایش چال بیفتند. عاشق چال روی صورتش بودم.
_ نه دیوونه! میخوام آخرین روزی که تو این شهرم، با تو باشم.
_ یعنی چی؟ شوخی جدیدته؟
جدی شد و گفت:
_ نه شوخی نیست. ما فردا از این شهر میریم.
برگشتم سمتش و دست های تپلش را در دستم گرفتم و گفتم:
_ عاطفه آخه چرا؟ تو قبلا میگفتی سال دیگه میرین.
_ اره؛ اما انتقالی بابا و مامان جور شده؛ ما میریم جنوب.
_ چه قدر دور! ولی دَرست چی میشه؟ قرار بود با هم درس بخونیم برا کنکور؛ با هم انتخاب رشته کنیم.
_ میدونم عزیزم ولی هیچی دست من نیست.
_ چرا آخه؟
بعد با عصبانیت ادامه دادم:
_ پدر و مادرت فقط به فکر خودشونن.
_ فاطمه من خیلی مخالفت کردم اما فایدهای نداشت.
به صورت گرد و سرخ و سفیدش چشم دوختم. برخلاف من چشم و ابرو مشکی بود و عینک فانتزی میزد.
_ کاش زودتر بهم میگفتی.
_ نخواستم ناراحتت کنم.من با تو، بهترینا رو تجربه کردم. هیچ وقت با کسی صمیمی نمیشدم ولی تو با همه فرق داشتی. حالا هم ناراحت نباش؛ با هم در ارتباطیم. به محض رسیدن، شماره خونه مون و میفرستم برات.
لبخند زورکی زدم و سعی کردم خوشحال به نظر برسم.
ایستاد و مثل همیشه دستش را به سوی من دراز کرد:
_ میخوام تا آخر این خیابون اردیبهشت و با هم بریم.
_ موافقم؛بریم.
با هم قدم زدیم؛ از آینده نامعلوم گفتیم؛ از ایدهآل هایمان و همین طور فانتزیهای مختص خودمان. و در آخر، هنگام جدایی، در انتهای خیابان اردیبهشت، از *مغازه آخر خیابان*، دو شاخه *گلرز* خریدیم. قرار شد گلها را خشک کنیم و لای دفتر خاطراتمان بگذاریم و تا ابد به پیمان دوستی که با هم بستیم، وفادار بمانیم.
ارسالی از دوست خوبمون؛ وفا
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت52 همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا