#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
انشاءالله سالِ دیگه تو کربلا همین موقع، پشت تلفن به دوستتون بگید:
«حالا الان پشت تلفن نمیتونم قشنگی هاشو کامل تعریف کنم، بذار اومدم ایران حضوری بقیشو میگم بهت».
#عکس_نوشته #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#اربعین
#کلبه_رمانــ
چشماتو ببند؛
خیال کن که با زائرایی
چشماتو ببند؛
خیال کن که الان کربلایی
وقتی عاشقی؛
تو هم اونجایی
چشماتو ببند؛
اگه گذاشت گریه بی امونت
چشماتو ببند؛
چای عراقی بخور نوش جونت
حالا که شده گریه مهمونت
از ما که گذشت؛
الهی هیچ کس از سفر جا نمونه
⬇️⬇️⬇️
#اربعین
#امام_حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
شاهی به جهان
مثل تو آوازه ندارد
مثل حَرَمت
هیچ کجا، سازه ندارد
ارباب منی
جان منی،شاه شهیدان
مجنون توام،
عشق من اَندازه ندارد
▪اربعین حسینی تسلیت باد
✋ #لبیکیاحسین
✍@downloadamiran_r
#اربعین
▪️سدیر می گوید: امام صادق به من فرمود ای سدیر آیا قبر حسین بن علی را بسیار زیارت می کنی؟ گفتم: نه! چون گرفتارم.
▫️امام علیه السلام فرمود: « آیا به تو چیزی نیاموزم که چون آن را انجام دهی خداوند به خاطر آن برایت زیارت می نویسد»؟
▪️فرمود: « در خانه ات غسل کن و به بام خانه ات برو و با اشاره به او سلام کن که برایت زیارت نوشته می شود »
📚کامل الزیارات ص482
📚بحار الانوار ج101 ص367
▫️و فرمود: « به بالای بام خانه ات برو ، سپس به راست و چپ توجه کن و آن گاه سرت را به سوی آسمان بالا ببر و به سوی قبر حسین رو کن و بگو «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک و رحمة الله و برکاته» ، برایت یک زیارت نوشته می شود و زیارت معادل یک حج و عمره است.»
📚الکافی ج4 ص589
📚الفقیه ج2 ص599
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
آدماي زنده به گل و محبت
نياز دارن و مرده ها به فاتحه!
ولي ما برعکس عمل ميکنيم!
به مرده ها سر ميزنيم و
گل ميبريم براشون
ولي راحت فاتحه زندگي
بعضيارو ميخونيم !
#تکست
✍@downloadamiran_r
📖
#داستان_کوتاه
ستارخان سردار غیور #ایرانی در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ...
زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ...
✍@downloadamiran_r
#تلنگر👌
يه جور زندگى كن ڪه
اگر كسى ازت بد گفت،
هيچ كس باور نكنه ...
✍@downloadamiran_r
گذشتههاتو ببخش،
چون
اونا مثل کفشای کودکیت
نه تنها واست کوچیکن،
بلکه تورو از برداشتن
گامهای بزرگ باز میدارن.
بلند پرواز باشید ...
#بیو
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت128 لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت129
وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت.
آقا رضا اخمهایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشیام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب میتوانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن میتوانم نیم ساعتی با او صحبت کنم.
نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم:
–پس من با مدیر شرکت میام.
صارمی گفت:
–فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصیتر با مدیر شرکتتون میزاره.
–باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید.
خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظتر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم:
–آقای بهری اگر به خاطر قضیهی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش میدیم. شریکش نمیکنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته.
نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت:
–موضوع این چیزا نیست.
من و راستین سوالی نگاهش کردیم.
دستش را روی میز کشید و رو به من گفت:
–دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من میریم باهاش صحبت میکنیم.
–بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعهی دیگه با آقای چگینی میرم.
نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت:
–منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو...
راستین حرفش را برید و گفت:
–مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه...
نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند.
–تو براتی رو نمیشناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو میفرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی...
صدای پیام گوشیام باعث شد نگاهی به صفحهاش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود.
راستین که انگار تازه متوجهی منظور آقا رضا شده بود گفت:
–آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت میگیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی...
من بین حرفش پریدم و گفتم:
–نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن.
گوشی را به طرف راستین گرفتم.
آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحهی گوشی را نگاه کرد.
با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
–لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم.
راستین گفت:
–تو که صارمی رو نمیشناسی.
–براتی رو که میشناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت:
–شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمیدونید چهجور جایی هست؟
راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید...
حرفم را برید:
–نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید.
سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان میداد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت130
****
شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم:
–رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها.
او هم قبول کرد.
نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم.
شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیهی کارم را ادامه بدهم. نمیدانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود.
قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود.
با صدای پیامک گوشیام بازش کردم.
دوباره پریناز بود. نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم.
چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی میدید تلفنهایش را جواب نمیدهم مدام پیام میفرستاد. بلاکش میکردم نمیدانم چطور به یک هفته نرسیده به شمارهی دیگری پیام میداد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشیام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم.
–میتونم بیام پایین؟
بلند شدم.
–بله بفرمایید.
نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد.
دستم را دراز کردم.
–بدین من براتون سیر ترشی برمیدارم.
لبخند زد.
–دیگه اینقدرم مردنی نشدم.
–نگید اینجوری، خدا نکنه.
جلوی دبهی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت:
–اینم دیگه آخراشه.
–نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟
در دبه را محکم کرد و گفت:
–حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه.
از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم.
–بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پلهها رو برید بالا.
روی صندلی نشست.
همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد. شماره از خارج کشور بود. رد تماس دادم.
نورا پرسید:
–پرینازه؟
–آره دیگه ول کن نیست که...
آهی کشید و گفت:
–میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پریناز دیگه امیدش قطع بشه.
–من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده.
–نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه.
پوزخند زدم.
–اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بیخیال میشه.
بیخیال گفت:
–خب چون میدونه الکی یه چیزی گفتید.
–نهبابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم.
حبه سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید:
–واقعا؟
–اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده.
سرش را پایین انداخت:
–کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش میکنه.
–اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پریناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره.
ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت:
–میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیهها.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–منظورم اینه همون شایعهایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمیکنید؟
با تعجب نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت.
–یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه.
روی صندلیام نشستم.
–دلتون خوشهها...
–دلم؟ یعنی چی؟
–منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستیدها.
لبخند زد.
–اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت.
کدوم اوضاع؟ مگه چی شده.
–کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پریناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری.
دخترتون رو بدید به ما.
–خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمیدونن که. اونا فکر میکنن...
–اونا نمیدونن، من که میدونم. همین پریناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پریناز گفت. نمیدونم زندگی من کی روی آرامش به خودش میبینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت131
نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت:
–قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو میدیدم عبادت میکنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم میگفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون میسوخت. فکر میکردم چقدر به خودشون سخت میگذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پیبردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه میکنه به دلش راه پیدا میکنه.
سردرگم نگاهش میکردم.
لبخند زد.
–البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماستها. بعضی وقتها آدمها نه این که نخوان نمیتونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پریناز هم تو همین مرحلس، نمیتونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمیکنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد.
گفتم:
–یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟
–نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمیفهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن.
جملهی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد.
چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت:
–خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمیتونستم اینجا رو پیدا کنم.
گفتم:
–لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟
–کلی باهاش صحبت کردم و برنامهها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمیگیره که، هئیت مدیره هم هست.
–ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه.
–تا ببینیم خدا چی میخواد.
بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسهی امشب است.
پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم.
فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند.
در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد.
–آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید:
–نورا خانمه؟
–آره، برای شام صدام میزنه.
–مگه شما کجایید؟
–زیر زمینم.
سکوت کرد.
من ادامه دادم:
–گاهی میام اینجا با چوب کار میکنم.
باز هم حرفی نزد.
باید به حرف میآوردمش، گفتم:
–فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟
با مِن مِن گفت:
–بله دیدم. کار قشنگیه.
–تابلویی که درست کردم رو دیدید؟
–تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود.
–تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟
–متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست میکنم.
فوری گفت:
–حالا چرا یه مصرع؟
–خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم.
میخوای برات بخونمش؟
مکثی کرد با صدای لرزانی گفت:
–نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت132
****
ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخههای درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را میدانیم بالاخره همهشان بر زیر پای عابران فرش میشوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را میدانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟
برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهاییام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.
شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم میخواست لحظهلحظههایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.
وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.
بلعمی گفت:
–این چه وضعه؟ خب یه چتر برمیداشتی.
دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد.
–آخه من چه میدونستم یهو بارون میگیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود.
–امروز از صبح هوا ابری بود دختر.
–واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.
سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم میکند.
به پاییز گفته بودم که دلم میخواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشمهای او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.
هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمیدانم در چشمهایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد.
بلعمی گفت:
–چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.
به اتاق رفتم و گفتم:
–سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد...
فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجهی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت:
–بشین اینجا.
میخواستم یه خبری رو بهت بگم.
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
نزدیکترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست.
–یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟
–بله، خب الان چی شده؟
–اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب کاش شما به اون مشتریه میگفتید باهاش کار نکنه.
بلند شد و قدم زد.
–من از کجا میدونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#صبح_بخیر؛
زیباترین کلمهای که میتوان
در آغاز هر روز بیان کنیم 🍂
#تکست
اگر توانِ رفتن به گذشته را داشتم
از لابه لای خستگیِ مفرط روزهایم،
کمی خیال آسوده بر می داشتم!
و اگر می توانستم آینده را ببینم،
از بطنِ اتفاق هایی که چشم به راهِ
قدم هایم برای افتادن هستند،
چند پیمانه امید بر می داشتم!
و با کمک این توشه ها،
اکنون را همان گونه که جریان دارد،
ثانیه به ثانیه زندگی می کردم!
به همراهِ یک قلب شادمان و یک
لبخندِ ممتد...
#مونس_آهنگری
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#پروفایل
چِقَدر پَر مِیکِشَد
دِلَم بِه هَوایِ تّو
سلام ای گل غایب🌼
آبها نام تو را زمزمه میكنند
درختها به احترام تو سبز میشوند
نسیم دعای عهد را
در گوش سروها میخواند
شكفتن گل رویت بهترین هدیه
برای منتظران است
🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
"ما برای رنج کشیدن آفریده شدهایم
ولی به دنبال لذت بردن میگردیم
باید پذیرفت
که تنها راه ادامه دادن
لذت بردن از رنجهاییست که میکشیم."
#چارلز_بوکوفسکی
#بیو
یکۍازفرقهاۍانسانباخداایناست
کهانسانتمامخوبیهارابایکبدیفراموش
میکندولیخداتمامبدۍهارابایکخوبۍ
فراموشمیکند . . .
#به_وقت_عاشقی
تا چَند باشی درد من؟
درمان من شو ساعتی ..
#نظامی
#به_وقت_دلتنگی
#شعر
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست...
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست...
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست...
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست...
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست...
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست...
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست...
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست...
#قیصر_امین_پور
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
دوباره شب که میرسد ،
پر از ستاره میشوم
دوباره واژه های خیس ،
پر از ترانه میشوم
دوباره باد میبرد ، مرا
به لانه ی فرشتگان
میان ابرهای بی کسی و
لخته لخته آسمان
دوباره ماه میشوم ،
دوباره باغ میشوم
مهتاب اگر نشد، نشد
خودم چراغ میشوم
#محمد_صالح_علاء
#به_وقت_شعر