هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بُدم صاحب منبری بُدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بیامان تو
#به_وقت_شعر
صبحتان پرازمحبت الهی
سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی و
سهم عمرتون عزت باشه
روز خوبی پیش رو داشته باشید
#صبحبخیر
اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی،
آدم شادی هستی.
آن وقت میفهمی که در صحرا،
زندگی هست؛ آسمان ستاره دارد؛ جنگجویان میجنگند.
چون این بخشی از زندگی بشر است.زندگی یک جشن است؛
جشنی عظیم؛ چون همواره در همان لحظهای است
که در آن می زیایم و فقط در همان لحظه …
#تیکهکتاب
کتاب :کیمیاگر
خوش است عمر، دریغا
که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج
روز فانی نیست
#سعدی
دنیای من! تمام جهانم از آن توست
جان مرا بگیر، که این نیز جان توست
اندوه داستان مرا کاش حس کنی
دشمنترین رقیب من از دوستان توست
تنها نه از ملامت مردم در آتشم
آتشبیار معرکه زخم زبان توست
مشکن دل مرا که به خود ظلم می کنی
این شیشهای که میشکنی آشیان توست
تاثیر اشکهای مرا روی او ببین!
این فرق سنگ با دل نامهربان توست
گفتم به گریه از تو شبی دست میکشم
گفتی به نیشخند اگر در توان توست!
#سجاد_سامانی
📗 #داستان_کوتاه
✍در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
👌 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم.
✍@downloadamiran_r
❤♡
به هوش بودم از اول که
دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر
ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش
جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت
است به گوشم
#سعدی
#عکس_نوشته
چی تو چشاته 👀که تو رو
انقد عزیز 💞می کنه
این فاصله داره منو بی
تو مریض💊 می کنه
این که نگات نمی کنم🙈
یعنی گرفتار توام
رفتن همه🚶♂🚶♀ اما نترس
من که طرفدار توام🤳
هر چی سرم شلوغ شد
رو قلب ❤️من اثر نداشت
بدون تو دنیای 🌎من انگار
تماشاگر👀 نداشت
#ناشناس
#کلبه_رمانــ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت...
#قسمت_هفتم
با تو دهنی که از محمد خوردم دهنم بسته شد.
_اینو زدم تا یادت باشه دیگه صداتو روی بزرگتر از خودت بلند نکنی. دیگه هم حق نداری بدون اجازه من بیرون بری تا بابا بیاد فهمیدی؟
جواب ندادم و میخواستم برم که بازوم رو گرفت و بلندتر گفت:
_نشنیدم جوابت رو؟
با تنفر نگاهش کردم و گفتم :فهمیدم.
بازوم و از دستش بیرون آوردم و به اتاقم رفتم.
تمام حرص و عصبانیتم را سر در اتاقم خالی کردم و آن را محکم به هم کوبیدم.
همانجا پشت در نشستم و گریه کردم . از همه دلگیر بودم. از محمد از شیرین و بیشتر از همه از دست خودم. خسته بودم از دست رفتارهایی که با من میشد. تا حالا نشده بود که کسی دستش را روی من بلند کند که آن روز محمد این کار را کرد.
دیگر کسی برایم باقی نمانده بود تا برایش دردو دل کنم .نه دوستی داشتم نه خواهری..
یاد حرف معلم دینی مدرسه افتادم که می گفت: «خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره و شنونده خوبی برای درد و دل های ماست»
شروع کردم با خدا حرف زدن. آنقدر حرف زدم که سبک شدم. و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای زنگ ساعت روی میز بیدار شدم. به خاطر این که دیشب روی زمین خوابیده بودم ، بدنم خشک شده بود. از روی زمین بلند شدم و زنگ ساعت را خاموش کردم.
از اتاق بیرون رفتم. دست و صورتم را شستم و به سمت آشپزخانه راهی شدم. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم. حسابی گشنم بود اما حوصله صبحونه درست کردن نداشتم .در یخچال را باز کردم یک سیب بر داشتم .روز شنبه بود پس باید به مدرسه میرفتم دوباره به اتاقم برگشتم .اگر به من بود مدرسه نمی رفتم اعصابم بابت دیشب به هم ریخته بود و حوصله معلم ها و بچه های کلاس را نداشتم.
فرم سرمه ای رنگ مدرسه ام را پوشیدم و کتاب های درسی روز شنبه را در کوله ام گذاشتم.
روی پله های ایوان نشسته بودم و بند کتونی هایم را می بستم که مامان صدایم کرد:
_صبحانه نخورده میری مدرسه؟
_دیرم شده وقت نیست.
_بیا این یه لقمه رو بخور تا حداقل ضعف نکنی.
ایستادم و لقمه را گرفتم. با خداحافظی بیرون رفتم.
یک ذره اعتبار پیش خانواده ام داشتم که آن را هم به باد داده بودم .رفتار همه با من سرد شده بود .مطمئناً بابا هم اگر گفته های محمد درباره من را می شنید ،او هم با من سرد میشد.
آن روز شیرین به مدرسه نیامده بود. هر چند اگر می آمد هم مهم نبود .چون من در همان مهمانی دوستیم را با او به هم زده بودم.
کل ساعت کلاس درس به یک چیز فکر میکردم. و آن هم این بود که چگونه می توانم خودم را از دست رفتار خانواده ام راحت کنم. تنها یک راه وجود داشت .این که درس می خواندم تا در دانشگاه تهران قبول میشدم و به تهران می رفتم. سختی
اش فقط چند ماه شبانه روز درس خواندن بود .
همان روز به سراغ مشاور تحصیلی مدرسه رفتم و از او راهنمایی خواستم.پیشنهاد کرد که این ۶ ماه باقیمانده تا کنکور را در کلاسهای کنکور شرکت کنم و آدرس چند کلاس خوب را به من داد.از شانس خوبی که داشتم ، مدرسه، جلسه شورای معلمان داشت و زود تعطیل می شدیم و من این موضوع را یادم رفته بود به مامان بگویم. از فرصت استفاده کردم و با یک تاکسی دربست به نزدیکترین آدرس که کلاس کنکور تشکیل می شد رفتم.
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛