eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
118 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
برای من فرقی نمی‌ کند ، بالای شهرباشم یا پایین شهر همینکه آرام و قرارم تو باشی کافیست “یا رَفِیقَ مَن لا رَفِیقَ لَه
وسط داد و بیداد و دعوا یهو می‌گفت: "منم!" راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی‌کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه؟! بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می‌شدم و آتیش معرکه بالا می‌گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید! یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد. داد زد: " منم! اینی که داری باهاش می‌جنگی منم! دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم! نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم. ببین دستام بالاست؟! تسلیمم. نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می‌بریش گاهی! یه وقتایی اگه سکوت می‌کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم؛ فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه. یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی. ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می‌زنی منم، می‌فهمی؟! منم!" بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون. حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
ممکن است هر روز خوب نباشد، اما چیزهای خوبی در هر روز وجود دارند که می توانی پیدا کنی⁦^‿^)⁩)
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است! بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است! توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است: دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است! نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است! چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها چاي با عطر هل و گلهاي قوري بهتر است!
کتاب : خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالش‌های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می‌پردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می‌برد و او را با رویدادها، تجربه‌ها و خاطراتش شریک می‌کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس‌ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️] 🕰 از حرفم خوشش نیامد. گره‌ایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت: –منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟ از آینه نگاهش کردم. –خیلی بزرگتر و وحشت‌ناک تر. با دهان باز نگاهم کرد. –اونوقت برای چی؟ دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمی‌توانستم دلیلم را بگویم. باید یک جوری جمع و جورش می‌کردم. کمی مِن و مِن کردم. –آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم. –خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه. "وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالش‌ها، نه به خودش زده . " عمیق نگاهش کردم. –اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید. لبخند زد. –الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن. "خدا نکنه که تو معتاد باشی." –خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایه‌ایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه. تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد. –ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش می‌کنیم. پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما می‌آمد. سرم را از شیشه‌ی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم. –آقا راستین لو رفتیم. او هم با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –چطوری؟ چی شده؟ با چشم‌هایم به دختر همسایه اشاره کردم. –دختر همسایمونه. خیلی خونسرد جواب داد؛ –منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه. پوفی کردم و صاف ایستادم. ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکم‌تر دور خودش می‌پیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم. "خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید." –اُسوه خانم. با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت. –شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعده‌ایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار می‌خواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم. بعد از ذخیره کردن شماره‌اش گفتم: –حتما در موردش فکر می‌کنم. بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا می‌کردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده روی‌ها همدیگر را می‌دیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم. من گاهی اوقات مرخصی می‌گیرم و یک روز را برای خودم اختصاص می‌دهم و به پیاده روی میروم. چون اگر این کار را نکنم. مرخصی‌ام خود به خود سوخت می‌شود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان افتادم. مادر می‌گفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتی‌اش وابسته به گوشت باشد. راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. به‌نیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم. وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود‌، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه." به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی می‌خواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشته‌ها شوخی نیست." چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا می‌توانستم با چسب استتارش کردم. جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ می‌کرد. سلامی کردم و وارد شدم. امینه در آپارتمان را باز کرد. –مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی. بی تفاوت وارد شدم. – چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟ لبخند زورکی زدم. –هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم. مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند. –مامان این چی میگه؟ مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –دیونه شده. –من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا. از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم ◀️ ادامه دارد •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•