[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت48
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید. یاد محبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."
با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟
"این چرا یهو خودمونی شد."
نگاهم را به میز مقابلم دادم.
از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست.
ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد. غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم را نمیشناختم. نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند. سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.
دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.
نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...
با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...
دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم.
چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟
با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.
با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.
با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.
شل شد و خودش را روی صندلی رها کرد. نگاهش خیره به روبرو بود.
برای چند دقیقه به همان حال ماند. جلو رفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت و نفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟
جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.
سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.
از حرف زدنم پشیمان شدم. فکر نمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.
آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.
بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.
فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.
پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟
یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم. با حرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟
لیوان چایش را روی میزش گذاشت و جلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.
از لحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یا سرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
به تو سلام میکنم
کنار تو مینشینم
ودر خلوت تو
شهر بزرگ من بنا میشود
#احمد_شاملو
#صبح_بخیر
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#سلام_امام_زمانم
یا رب چه شود زان گلنرگس خبرآید
آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید
شام سیه غیبت کبری به سر آید
امید همه منتظران منتظر آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پروفایل
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد
که مات میشوند تمام کسانیکه
روزی به شما پشت پا زدند...
#به_وقت_دلتنگی
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
#سعدی
#به_وقت_عاشقی
#داستان_کوتاه
*🍇 حبه انگور 🍇*
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
*داستان قشنگی است:*
روزی به مسجدی رفتیم
که امام مسجد دوست پدرم بود
گفت داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است ،
روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده
و خود شخص به سر کارش رفت ،
بعد الظهر از کار به خانه می آید
و می گوید لطفا انگور را بیاورید تا بخورم،
همسرش گفت
من و فرزندان انگور ها را خورده ایم ،
مرد گفت دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشته اید !
از خانه خارج می شود
و همسرش او را صدا می زند
هیچ جوابی نمی دهد،
رفت املاک فروشی
جایی که زمین خرید و فروش می شود
گفت : یک قطعه زمین می خواهم در بهترین جای شهر
آن را خرید،
و رفت نزد پیمانکار ساختمان ، جهت ساخت و ساز
گفت بی زحمت همراه من بیایید
او را با خود برد و زمینی که خریده بود بهش نشان داد
به پیمانکار گفت می خواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید
پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد ،
مرد ثروتمند به خانه برگشت
زنش بهش گفت کجا بودی ؟
مرد گفت الان اگر بمیرم خیالم راحته،
شما حتی با یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتی که بین شما زنده هستم ،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید ؟
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،
400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،
چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت .
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده
و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،
*🤔محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند.😔
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
#شمس_لنگرودی
سـلـامــ🌞
به شـنـبـه خـوشــ آمدید
امیـدوارم روزتـان را بـا
لبـی از خنده آغاز کنید🌺
#صبح_بخیر🌻
شازده کوچولو گفت:
بعضی کارا
بعضی حرفا
بدجور دل آدمو آشوب میکنه
گل گفت مث چی؟
شازده کوچولو گفت:
مث وقتی که
میدونی
دلم برات بیقراره
و کاری نمیکنی …
#تیکهکتاب
کتاب: شازده کوچولو
#تلنگر 👌
انسان بازتاب افكاری است كه به سر ، راه میدهد ؛
پس غذایی را كه میخورید و فكری را كه وارد روح خود میسازید،
آمیخته به شادمانی و سرور سازید تا از آن لذت ببرید.
#ژوزف_مورفى
✍@downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت48 نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت49
–آقای طراوت ببخشید میخواستم بدونم منظورتون از این محبتها چیه؟
سوالی نگاهم کرد.
به گل رز اشاره کردم و گفتم:
–منظورم این جور کارهاست.
لبش کش آمد و گفت:
–اشکالی داره به خانم متشخصی مثل شما گل بدم؟ اینا نشونهی محبته، نشونهی دوستی.
–اونوقت نتیجهی این دوستی؟
گل را برداشت بو کرد و گفت:
–حالا خیلی زوده برای نتیجه گیری.
چه میگفتم؟ میگفتم از الان باید تکلیف را روشن کنی آنوقت به امروزی نبودن متهم میشدم. میگفتم من این جور دوستیها را نمیپسندم برچسب اُملی رویم میچسباند.
–ببخشید تو محیط کار فکر نمیکنم این گل دادنا صورت خوشی داشته باشه.
خیلی راحت گفت:
–من که دعوتتون کردم بریم بیرون، رستورانی جایی، خودتون قبول نکردید.
–آخه جوابتون برای دعوتتون قانعم نکرد.
–ایبابا این همه همکار با هم میرن رستوران مگه دلیل میخواد؟
–اونا احتمالا تفکراتشون شبیهه همه. دنبال دلیل نیستن.
گل را برداشتم و بین انگشتهایم چرخاندم.
–برادرم همیشه میگه آدمها برای همهی کارهاشون دلیل دارن. شما دلیل گل آوردنتون چیه؟
سرش را تکان داد و لبخند زد.
–احتمالا برادرتون هم مثل شما زیادی سخت میگیرن.
–شما واسه همه گل میبرید؟ یعنی الان به جای من یه خانم دیگه بود هم بهش گل میدادید؟
شانهایی بالا انداخت.
–بهش فکر نکردم. بعد از اتاق بیرون رفت.
بعد از تمام شدن ساعت کاری موبایلم زنگ خورد.
راستین بود، گفت که بعد از این که همه رفتند میخواهد با من صحبت کند.
البته نیازی به تلفن نبود من مدتی بود که به بهانهی کار زودتر از او از شرکت بیرون نمیرفتم. گرچه او در اتاق دیگری بود ولی انگار همین که میدانستم نزدیکم است برایم کافی بود. گاهی منتظر میماندم تا صدای قدمهایش را موقع رفتن بشنوم. یا صبح هنگام آمدنش، سعی میکردم زودتر از او خودم را به شرکت برسانم و منتظر آمدنش باشم. قدمهایش را میشمردم تا به اتاقش برسد. گاهی که چند دقیقه دیر میکرد مدام به ساعت نگاه میکردم و نگران میشدم.
آقای طراوت موقع رفتن گفت:
–شما که دوباره نشستید؟
–یه کم کار دارم، شما بفرمایید.
جلوی میزم ایستاد و گفت:
–میخواهید کمکتون کنم بعد خودم برسونمتون؟
بدون این که چشم از مانیتور بردارم گفتم:
–نه، ممنون، خودم میرم، شما بفرمایید.
چند دقیقه بعد از این که آقای طراوت رفت.
خانم ولدی با تی وارد اتاق شد و گفت:
– تا کی میخوای بمونی؟ چند روزه دیرتر از همه میری، یعنی اینقدر کار داری؟
سرم را تکان دادم.
–تقریبا. خانم ولدی با تی از اتاق بیرون رفت.
کمی طول کشید تا کارم تمام شود. همین که سیستم را خاموش کردم، راستین در قاب در ظاهر شد. با دیدنش قلبم هوار شد روی تمام رویاهایم. چهرهاش مثل همیشه نبود.
– چند دقیقه بیا اتاقم.
وقتی احضارم میکرد حالم عوض میشد. انگار تمام سلولهای بدنم چشم میشدند برای دیدنش، گوش میشدند برای شنیدن، و تنها عضوی که از کار میافتاد زبانم بود که به سختی در دهانم میچرخاندمش.
وارد اتاق که شدم گفت:
–در رو ببند و بیا بشین.
روی صندلی جلوی میزش نشستم. انگار چندتا از مویرگهای چشمش پاره شده بود تمام سفیدی چشمش قرمز بود.
نگران گفتم:
–چشمتون...
دستش را در هوا پرت کرد و گفت:
–ولش کن فقط بگو چطوری حرفهای کامران رو شنیدی. حرفهایی که یکی دوساعت پیش گفتی دیوانهام کرده. معنیش میدونی چیه؟
حرف اخراج کردن تو رو پری ناز بعد از او دعوا بهم گفت. منم که به هیچ کس چیزی نگفتم چون اصلا برام مهم نبود. این یعنی این که پری ناز با کامران در ارتباطه، برام سواله چرا باید در مود این موضوع حرف بزنن،
آب دهانم را قورت دادم. اصلا فکر این چیزها را نکرده بودم. راستین ادامه داد.
–حداقل تو دیگه با من همکاری کن. خام گل آوردن کامران نشو، اون فکر میکنه...
حرفش را بریدم.
–من نمیخوام به جاسوسی متهم بشم.
بلند شد و با صدای بلندی گفت:
–جاسوسی؟
اون موقع که تلفن کامران رو گوش میکردی، جاسوسی نبود؟
–من نمیخواستم گوش...
به طرفم آمد و در حالی که دندانهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–میگی پشت در بود، کدوم در، یه دروغی گفتی که خودتم توش موندی.
بلند شدم. دیگر تحمل حرفهایش را نداشتم.
–من دروغ نگفتم، بیایید نشونتون بدم.
به طرف آبدارخانه رفتم و در اتاقک را باز کردم. او هم دنبالم آمد و با بهت به داخل اتاقک نگاه کرد. خانم ولدی که آماده شده بود و کیف به دست ما را نگاه میکرد پرسید:
–چی شده آقا؟
راستین بدون توجه به سوال او از من پرسید؟
–تو اینجا چیکار داشتی؟
سرم را پایین انداختم.
–کار داشتم دیگه، کار شخصی، باید همهچیز رو به شما گفت؟ بعد با حالت قهر به اتاقم رفتم و کیفم را برداشتم. موقع خارج شدن از شرکت شنیدم که از خانم ولدی در مورد اتاقک میپرسید.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت50
تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر میداد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود.
اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم.
نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانهی عمه کارم دارد.
وارد خانهی عمه که شدم از پنجرهی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانهی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانهی راستین روبروی خانهی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد میشود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانهشان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت:
–مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟
–ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله.
–بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن.
–راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس.
–تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه.
روسریام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم:
–حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی میخواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده.
–هیچی بابا، کلا این همسایهها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمیدونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن.
همانجا خشکم زد.
–کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
–والا این مامانت که همهی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیهی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمیدونسته تو برادر زادهی منی، روز خواستگاری فهمیده.
–منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟
عمه طرهایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت:
–اسمشم که از بحری.
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکر میکردم با من همسن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحتتر از مادرم بودم.
–راستش مادرت میگفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون میدونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمیتونی با هر کسی بسازی.
خندیدم.
–الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟
او هم خندید.
–چون میشناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره.
–ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من میشورم.
لبخند زد.
–عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کار دختر سوسولاس. به کارهای سختری فکر کن.
–ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟
ابروهایش بالا رفت.
–راست میگیا این خیلی جواب میده.
یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم.
فقط گفت:
–قسمتت نبوده عمه.
همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانهشان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود.
عمه گفت:
–جدیدا زود به زود میاد اینجا، بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم، خبر نداره همه چی زیر سر پسر خودشه.
هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
–بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت.
–واسه چی امده عمه؟
–گاهی برای معرفی بعضی خانوادهها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام میدیم.
مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت.
بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت:
–اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی...
عمه حرفش را برید.
–ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت باید باشه.
مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
–قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه.
عمه گفت:
–حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو.
مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را میبرد دلم میریخت.
آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت:
–میبینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانهی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه.
عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت.
مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
–چه خوب شد اینجا دیدمت، میخواستم یه چیزی بهت بگم.
استفهامی نگاهش کردم.
نگاه دزدکی به عمه انداخت.
–حالا عمت ندونه بهتره.
◀️ ادامه دارد...
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت51
با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخواد برات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت.
من هنوز مبهوت نگاهش میکردم.
با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.
من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم.
عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.
سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.
وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد.
مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.
با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟
لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته، خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید.
بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...
دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقا راستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم.
"خدایا بازم؟"
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.
مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.
بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟
او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.
مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.
مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.
از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.
صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت52
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
از حرفش قند در دلم آب شد. نگذاشتم لبخندم به چشم بیاید. در دلم هزاران بار خدا را شکر کردم که حرفی به مادرش نزدم.
خیلی جدی گفتم:
–ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.
◀️ ادامه دارد...
[ 📔🖋 ]
نازنینم، رنجش از دیوانگیهایم
خطاست
عشق را همواره با دیوانگی،
پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با
دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را
عاشق، نخواست
چند می گویی که از من شِکوهها
داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا هم با تو
چندان ماجراست
عشق را ای یار، با معیار بیدردی
مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز
علت ها جداست
با غبار راه معشوق است
راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان
عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر
نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی، او بیشتر
آهنرباست
خود در این خانه نمیخواند
کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری
عشق راست
#حسين_منزوی
#به_وقت_شعر
مرا از رنجهای عاشقی بیهوده ترساندی
فقط سربسته می گویم، طبیب از خون نمی ترسد ....
#سیدسعیدصاحبعلم
#تکبیت
با تو؛
به بینهایت میرسم.
تو نهایی ترین حسِ خواستن منی❣
#عکس_نوشته #کلبه_رمانــ
هر کس نشان من ز تو پرسد
همین بگوی
دیوانهای که عاقبت
از آبرو گذشت...
#معینی_کرمانشاهی
#به_وقت_عاشقی
#تغییر
▪︎تنها راهی که میشه یه زندگی بهتر داشت،
اینه که
رشد کنیم...
▪︎تنها راهی که میشه رشد کرد،
اینه که
تغییر کنیم...
▪︎و تنها راهی که میشه تغییر کرد،
اینه که
چیزهای جدید یاد بگیریم!
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋