#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#داستان_واقعی
مادر صندوقچه اسباب بازی های کودکی جانش را آورد.
صندوقچه فقط یک صندوقچه ساده نبود؛ تمام خاطرات جان مادر درونش نهفته بود.
مادر با صندوقچه آمد و علی دستانش را دراز کرد تا آن را بگیرد.
صندوقچه آرام آرام از دستان مادر جدا شد و در دستان نحیف و استخوانی علی جای گرفت.
علی در صندوقچه را باز کرد؛ و ماشین های اسباب بازی اش را برداشت و با خنده به مادر گفت:" مامان؛ این و یادت میاد!؟ چقدر دوستش داشتم چقدر باهاش بازی می کردم."
مادر لبخند تلخی زد و گفت:" اره یادمه"
علی ماشین کوچک اسباب بازی را کنار گذاشت و دوچرخه کوچک را برداشت و نگاه کرد.
علی چقدر خاطره با همان دوچرخه داشت؛ اولین بار در همان سنین کودکی شجاعت به خرج داد تا بتواند آن را از یکی از بچه های فامیل که به زور از دست دوستش در آورده بود پس بگیرد حتی بخاطرش کتک هم خورد.
علی یاد کتک خوردن شب نیمه شعبان دو سال قبل افتاد و لبخند تلخ و پر از حرفی زد و به مادر گفت:" مامان؛ این هم یادت میاد! یادته چقدر بابتش دعوا کردم 😅تا از چنگ اون بنده خدا درش بیارم و به دوستم بدم!؟"
مادر بغض کرد و گفت:" اره یادمه علی جانم!
مادر با خود می اندیشید که علی این شجاعت و دفاع از مظلوم را از همان کودکی آموخته بود.
انقدر شجاع بود که مثل جوانی اش بی باک سینه سپر می کرد و مردانه کتک می خورد اما دست از حمایت از مظلوم بر نمی داشت.
مادر؛ منتظر سخنان علی بود تا سکوت مبهم بینشان را بشکند.
علی لب به سخن گشود؛ از خاطراتش گفت؛ حتی دفتر مشق کلاس اول ابتدایی اش را به مادر نشان داد و خاطرات روز اول مدرسه را گفت.
علی می گفت و می گفت و مادر گوش جان می سپرد به صدای گرفته ی جانش،
اما😔
مادر کم کم داشت نگران می شد.
با خودش می گفت:" چشده که علی تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را تعریف می کنه؟ "
مادر مضطرب و نگران علی را نگاه می کرد.
علی دو قطعه کوچک از چهره ی نحیفش را در قاب چشمان مادر دید.
بغض گلوی مادر را بد می فشرد.
علی متوجه بغض پنهان مادر نشده بود و تک به تک خاطرات را می گفت تا رسید به شب نیمه شعبان.
ناگهان اشک گرمی بر دستان سردش چکید.
علی سرش را بالا اورد و چشمان گریان مادر را دید.
دستان مادر که در دست های نحیفش بود می لرزید،
علی دست مادر را بوسید و ....
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#داستان_واقعی
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد.
علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔"
علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد.
مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد.
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!"
مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!"
علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد
مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟"
علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!"
مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!"
علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست"
مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر."
علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد.
یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت .
بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح.
علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!"
مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی."
علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔"
مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد .
علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔."
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#داستان_واقعی
علی ناراحت بود که چرا هنوز نتوانسته اجازه مادر را بگیرد اما خسته بود،خسته ی خسته.
علی ناراحتی مادر را دید و سکوت کرد.
تنها سکوت مرهم دل سختی کشیده ی مادر بود.
خنکای نسیم؛ گویای امدن فصل طروات و آغاز دوباره ی سال نو می داد.
مادر در چهره ی علی چند روزی می شد که نور عجیبی می دید.
چهره ی دلربای علی بیش از پیش نورانی شده بود.
علی خودش هم حس می کرد که دیگر وقت رفتنش فرا رسیده است.
نزدیک عید بود .
علی می خواست که زحمات مادر را جبران کند.
ذره ذره پول های طلبگی اش را جمع کرده بود و دوستش حسن لطفی را صدا زد.
حسن آمد و گفت:" جانم علی؟!"
علی گفت:" مادرم زحمتم را خیلی کشیده، باید سر سوزن هم که شده دلش را شاد کنم،از چند ماه پیش پول کنار گذاشتم تا براش یک طلای هر چند کوچک بخرم.میشه با این پول برای مادر طلا بخری؟!"
حسن پول را از دست علی گرفت و شمرد و گفت:" باشه رفیق ببینم چی میشه باهاش خرید."
علی تشکر کرد و .....
ادامه دارد....
#به_قلم_خودم
سلام دوستان
اگه میشه برای شفای همه مریضان دعا کنید.
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#بیو ◉‿◉
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
𝕄𝕠𝕧𝕖 𝕚𝕟 𝕤𝕚𝕝𝕖𝕟𝕖𝕔𝕖 𝕠𝕟𝕝𝕪 𝕤𝕡𝕖𝕒𝕜 𝕨𝕙𝕖𝕟 𝕚𝕥𝕤 𝕥𝕚𝕞𝕖 𝕥𝕠 𝕤𝕒𝕪 𝕔𝕙𝕖𝕔𝕜𝕞𝕒𝕥𝕖...
در سکوت پیش برو، فقط زمانی صحبت کن که وقتش شده باشه بگی کیش و مات... (◠‿◕)
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
🍃
به شغل عاشقی
غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر
کاری چنین پیدا نمیکردم
#شفایی_اصفهانی
#به_وقت_شعر