هدایت شده از مجله قلمــداران
حسین گفت:«ساعت ده و نیم شب چه جارویی؟»
«آره دیگه تو که نباید برات مهم باشه؟ تشکمو بردار بدم میاد»
من از کنار اجاق به حسین یه نگاه سوسکی انداختم و خندیدیم.
حسین داشت میرفت تو اتاق خودش که مامان صدا زد:«کجا؟ جارو رو از اتاق بیار»
حسین صداش در اومد: «ماماااان آخه مگه الان وقتشه؟ میخوام بخوابم. بذار فردا میزنم»
مامان گفت:«کسی نخواس تو برام جارو بزنی. خودم میزنم»
من دیگه از تهوع افتاده بودم به تعریق.. هی با خودم دل دل میکردم که خدایا اگه من الان چیزی بگم میشه منت اگه چیزی نگم حالم بد میشه. چون از ظواهر امر مشخص بود که مامان انتظار جارو هم ازم داره.
حسین هم بو برده بود که گفت:«خب من نزنم کی بزنه؟ فاطمه؟ مامااان سر جدت کوتاه بیا رنگ به رخ این طفلی نیس»
مامان اخماشو کرد تو هم و صورتش رو چروک انداخت که:«فاطمه؟؟ اصلا! کی گفته من میخوام به اون جارو بدم؟ مگه خودم اینجوریام.. آاخخخخخ.. درد بیدرمون نگیری که اینقدر از من حرف میکشی»
این آخ و فحش بعدش بخاطر این بود که دستشو کج کرد و به کتفش فشار اومد.
من دستمال کثیف رو شستم و رفتم دستهی جارو رو برداشتم.
مامان با هول گفت:« بیا برووو نمیخواد تو بزنی».
بعد دید حسین داره میره سمت حیاط با همون دستپاچگی داد زد:«،کجا؟ بیا این پتو رو بردار بذار رو مبل، زیرش جارو بخوره.. فاطمه.. میگم جارو رو بذار کنار، نمیخواد بکشی»
و بعد دوباره شروع کرد:«خجالتم نمیکشن. الان اگه بالشهای مبلو برداری زیرش پر آشغاله»
دیگه داشت گریهم میگرفت. بالشهای مبل و یکی یکی برداشتم و زیرشون رو جارو کردم.
مامان هم هر چند ثانیه یکبار تکرار میکرد:«بیا برو نمیخواد جارو بزنی»
بعد جملهاش رو اینجوری ادامه میداد:«اصلا این دختره از وقتی نامزد کرده خونه رو ول کرده. ببین چقدر دیوارا چرکه؟ ایوون هم باید بگم فردا خودش جارو بزنه.. حالا وقتی اومد خونه به حسابش میرسم. اصلا دیگه براش خونه زندگی مهم نیس.. خاموش کن جارو رو.. الهی بمیرم! رنگو روشم پریده... حسسسین! بیا این مبلو بکش جلو خواهرت زیرشو جارو بکشه.. نیگا نیگا صورتشو؟! خب چرا دکتر نمیری تو؟ داستان برات نون و آب میشه؟ الان اعضای کانالت میان پرستاریتو کنن؟ زیر میز تلویزیون که فکر کنم کبره بسته.. نمیخواد نمیخواد میزو بکشی اونور.. وای عجب لجبازیهها.. دختر میگم نمیخواد.. اتاق زینبو دیگه نمیخواد دس بزنی. جون بکنه خودش جارو کنه.. والا بخدا! دیشب اومده کاردستی درست کرده همه جا رو کرده کاغذ و چسب. میگم نرو اونور . همین تو بد عاتشون کردی دیگه! برو یه آزمایش بده میگم.. شاید خدای نکرده چیز دیگهای باشه. الهی بگردم خیس عرق شدی..»
جاروی خونه تموم شد. خواستم سیم جارو رو بکشم داخل که برگشت گفت:«خدا خیرت بده. الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده. اینقدر دیگه حالت بد شد که نتونستی بری ایووونم جارو کنی»
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودشم خنده اش گرفت..
خلاصه که الکی الکی ایوون و توالتش هم شستم و حیاط رو آب وجارو کردم رفتم توی خونه.
مامان با یه آرامش و ذوقی به کل خونه نگاه میکرد. تا دلتم بخواد برام دعا کرد. وقتی گفت:الهی به حق امام زمان خدا درد و بلا رو از تنت دور کنه تازه یادم افتاد من دیگه درد ندارم! نه خبری از سردرد بود نه خبری از تهوع!
#ف_مقیمی
#دوستت_دارم_مادر
#رفیق_پرکلک_مادر
هدایت شده از مجله قلمــداران
اصولاً ما انسانهای فراموشکاری هستیم!
فراموشکار و منفعتطلب!
ببخشید که مثل بعضیها بلد نیستم در بیان احساسات و افکارم، بلانسبت شما بگویم. چون به گمانم اکثریت غالبمان همینطوری هستیم.
نیازی هم به آمار و همه پرسی نیست. همینکه اینهمه سال بیمولا و سایهیسر ماندهایم خودش گواهی میدهد که حق با من است.
چند سال پیش که کرونا روی کرسی قدرت نشسته بود و کرور کرور جان میگرفت یادت هست؟
یادت هست نشسته بودی کنج خانه و از ترس جانت جرات نداشتی حتی مادر و پدرت را ببینی؟
یادت میآید چند نفر از دوست و نزدیکانت در غربت و تنهایی به خاک سپرده شدند و تو مجبور بودی بخاطر رعایت جان که نه، رعایت پروتکل از دور فاتحهای بخوانی و به بازماندهها تلفنی تسلیت بگویی ؟
آنوقتها با هر کسی حرف میزدی پر از اضطرار و ناامیدی بود..
روضه نخوانده همه تا کربلا میرفتند و میآمدند..
یادت هست هر شب بعد از اذان مغرب تمام شبکهها دعای عظمالبلاء پخش میکرد؟
چرا راه دوری برویم!
همین خود مقیمی که دارد این حرفها را مینویسد هر شب ساعت دوازده دعای عظمالبلاء میگذاشت توی کانال و یکوقتهایی هم که دلش به ستوه میآمد، مناجاتهاش را میآورد اینجا با شما قسمت میکرد!
از شماها که خبر ندارم ولی بگذار هر چه از مقیمی دیدم و میدانم را بریزم روی دایره تا بفهمی این جماعت«منظورم خودت هم هستیها! فکر نکن تعارف دارم با کسی» چقدر بیچشم و رو و فراموشکارند!
نیمه شبی نبود که مقیمی پنجره را باز نکند و خیره نشود به ماه!
چه حرفها که با مولایش نمیزد! چه درددلها که با آقاش نمیکرد..
هی میگفت و میگفت و میگفت..
هی اشک میریخت و اشک میریخت و اشک میریخت..
هی با فانی عظمالبلا میخواند و میخواند و میخواند
تا به زعم خودش آقا دست میکشید روی دل بیتابش و راهی رختخوابش میکرد..
گاهیوقتها که با اطمینان زنگ میزد به دوست و رفیقهاش! با هم تا ساعتها از آخرالزمان و بوی مهدی موعود حرف میزدند. میگفت: بوی ظهور میآید!
نمیدانم.. شاید هم شامهاش درست کار میکرد. آخر فقط او این حس را نداشت. خیلیهای دیگر هم بوی مهدی را حس میکردند.
امشب داشتم دنبال صدای فانی میگشتم تا وقت پخش کردن چای و شیرینی بگذارم توی خیابان..
هر چه توی آرشیوم گشتم نبود! یکهو خاطرات مثل برق و باد از جلوی چشمم رد شد. همین خاطراتی که برات نوشتم.
چیشد که صدای فانی در آرشیوم گم شد؟
چرا دیگر بعد از اذان مغرب تلویزیون دعای فرج پخش نمیکند؟
اصلا همان موقع که این دعا را با تصاویر بیمارستان و پرستارهای ماسک زده نشان میداد باید میفهمیدم که دعای فرج مخصوص کروناست!
حالا بیانصافی نکنیم.. فقط کرونا هم که نه..
فکر کنم مخصوص بلایای طبیعی و غیر طبیعی است.
وقتی که بلا از سرمان دفع شد کارکرد دعا نیز تمام میشود!
آره دوست من! به نظرم ما واقعا مردم منفعتطلب و فراموشکاری هستیم!
شاید به همین دلیل است که روز خوش نمیبینیم!
فکر کنم آقا دلش که برای مهدی مهدی گفتن ما تنگ میشود دعا میکند گرفتار شویم...
چون ظاهراً ما وقت خوشی نیازی به او نداریم.
عین کودکی که سرش گرم بازیست و یادش رفته مادرش نیست...
#ف_مقیمی
#الهی_عظمالبلاء
#امامزمان
#تنهاترین_سردار
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
هدایت شده از مجله قلمــداران
دارد چه اتفاقی میافتد در دنیا؟
مگر نمیگفتیم غرب غرق شده در شهوت و زر و سیم؟ چه میشود که غرب وحشی یک صدا برای آزادی غزه فریاد میزند؟
دانشجوها و استادهای دانشگاه، تحصن میکنند..
برای مسلمانهای ایستاده در صف نماز سپر انسانی درست میکنند و اینجا، در دانشگاههای جمهوری اسلامی دعوا بر سر آزادی سلف مختلط است؟
دارد یک اتفاقهایی میافتد..
از آن عدم تعادلهای داستانی که اگر آقای استاد نویسندگی مان بهش برمیخورد میگفت:«نه.. این هیچ چیزش با منطق جور در نمیاد! کنشهای شخصیتها به فرمان نویسنده ایجاد شده! شخصیت با پیرنگ مطابقت ندارد!»
یا حتی اگر بهش بگویی این شاید تغییر دراماتیک شخصیتها باشد باز سرش را تکان میدهد که:«فاطمه سادات.. فاطمه سادادت.. تغییر دراماتیک باید باور پذیر باشه.. این تغییر دراماتیک نیست»
دنیا دارد به سمتی میرود که هیچ استاد نویسندگیای نمیتواند با عدم تعادلها و تغییر دراماتیکهایش کنار بیاید!
و این یعنی هیچ قصهنویسی به اندازهی خدا قصه را نمیشناسد!
#ف_مقیمی
#تغییر_دراماتیک_داستانی
#دنیا_در_حال_استحاله
#دانشجویان_انقلابی