#بازگشت_به_کار
#قسمت_نهم
تو دلم گفتم خب تموم شد
نه اینا من رو میخوان نه من میخوام اینجا کار کنم. اما نمیشد که جلسه رو یکدفعه قطع کنم و پاشم برم که، بالاخره باید تا اخرش محترمانه ادامه میدادم.
یک کاری که تو این جلسات خیلی رایجه اینه که کل محیط کار مثلا مطب رو به شما نشون میدن.
بعد از چند دقیقه ای گپ و گفت که هیچ خاطره ای ازش ندارم، نمیدونم اصلا چی پرسیدن و من چی جواب دادم چون تمام مدت داشتم تو ذهنم با خودم حرف می زدم، شفین به مدیر داخلی اشاره کرد که مطب رو به خانم دکتر نشون بدین. منم خیلی شیک و مجلسی بلند شدم، با شف خداحافظی کردم و رفتم که مطب رو ببینم
حال خیلیییی بدی داشتم، انگار میخواستم همونجا حجابم رو به زور بر دارن..
حالا اصلا شرایط اینطوری نبودا ولی من حالم اصلا دست خودم نبود.
یادمه تو اسانسور مطب مدام با خودم تکرار میکردم یکم دیگه تحمل کن، الان تموم میشه، ولی مگه تموم میشد...
یه مطب دو طبقه فوق العاده بزرگ و مجهز ...
میشا هم با تمام جزئیات توضیح میداد
قشنگ کش آوردن ثانیه ها رو احساس میکردم
حالا تو همون شرایط به شدت از امکانات مطب تعجب کرده بودم، بعضی هاش رو دانشگاه ما هم نداشت!!
بازدید مطب که تموم شد تازه رفتیم با نیکو حرف بزنیم!
نیکو ارتودنتیست ( متخصص اورتودنسی) مطب بود که در واقع قرار بود من به عنوان زیر مجموعه اون کار کنم.
یه اقای حدودا ۴۶ ساله، قد بلند، مبادی آداب، اهل یونان که آلمانی رو مثل خودآلمانی ها مسلطه فقط به شدت لهجه یونانی داره.
همون اول از من پرسید....
کانال #دکتر_موتا در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
این داستان، #هنر_این_نیست_که...
#قسمت_نهم
ولی مگر صبر کردن و کاری نکردن تو اون شرایط بدون اینکه هیچ چیزی بدونی کار آسونی بود؟ اصلا مگر ممکن بود؟ من قرار بود منتظر تلفن خانم ... باشم
اما دستور از بالا اومده بود و لازم الاطاعه بود.
دوباره با همون ماشین برگشتم سالن تشریفات پیش مامانم و بچه ها.
مامانم که پروازشون رو نرفتن و کلا بلیطشون سوخت ...
دکتر ارنست یکمی بعد دوباره زنگ زدن و گفتن دیگه هیچ کاری نکن با کسی هم صحبت نکن، ان شالله که مشکل حل میشه. صبر کن تا ساعت ۷.
خیلی تو زندگی دیدم که کارهای نشد رو شدنی کردن ولی راستش ته دلم به این یکی امیدی نبود.
اما خب چاره ای هم جز صبر نبود.
باز خوبه مامانم بودن وگرنه که من دق کرده بودم
خواهرم زنگ زدن و گفتن اگر میخوای بسته ها امشب به دستت برسه الان آخرین فرصته، بفرستیم یا نه وگرنه دیگه پستی امشب نمیاد...
وای هنوز اونا فرودگاه بودن😫
یه لحظه چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم بفرستین.
من که اینقدر هزینه کردم،( شما بخونید ضرر) اینم روش.
و بسته ها ارسال شد...
خسته بودم و گرسنه، کمی نهار خوردم، نفهمیدم بچه ها چیزی خوردن یا نه. مامانم بهشون رسیدگی می کردن.
یادم رفت این رو بگم این وسط ها یه وقتی رفتم وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر بخونم با اون حال پریشون و فکر به هم ریخته که همون اوائل نماز یه خانوم بلوز شلواری با موهای مش کرده و فقط با یه کلاه پسرونه طور از اینا که جلوش یه لبه بلند آفتابگیر داره و پشتش از این دکمه های تنظیم، بدون روسری با ناخن های کاشت و شلوار کوتاه اومد وایستاد به نماز خوندن😯
تو نماز گفتم خدایا من کم خودم حواسم پرته الان از نماز و باید جون بکنم که توجهم به تو باشه اخه این چه صحنه ای بود جلوی من
دیگه من چجوری تو نماز روی تو تمرکز کنم🤦🏻♀️
بعد نماز دیگه نمیتونستم کفش هام رو بپوشم، پاهام از شدت ورم تو کفش میسوخت دلم میخواست کفش هام رو در بیارم و پا برهنه راه برم البته که یه جاهایی هم این کار رو کردم
واقعا دیگه جسمم همراهی نمیکرد
دکتر ارنست دوباره زنگ زدن و گفتن با یکی از مسئولین رده بالای فرودگاه صحبت کردن و شرایط رو توضیح دادن، درک کرده و گفته که با مسئولیت خودش من رو سوار میکنه فقط باید صبر کنیم تا شیفت قبلی ها عوض بشه یعنی همون ساعت ۷.
این وسط این رو هم اضافه کنم ما هیچ کس رو تو فرودگاه و ایرلاین نمیشناختیم، یعنی کوچکترین آشنایی و به اصطلاح پارتی نداشتیم جز خدا.
ادامه دادن که تو این فاصله از دکترت یه گواهی بگیر که توش این و این و این و این و هزارتا این دیگه نوشته باشه.( البته همه این " این " ها توضیحاتی علمی بود برای مجاب شدن آقای مسئول ) . قبلش هم یه زنگ به این آقای مسئول بزن، شماره اش رو هم برام فرستادن.
حالا کی روش میشد به دکترش بگه دوباره یک گواهی به این مفصلی بده اونم روز جمعه سر ظهر😫
اول زنگ زدم به اون آقای مسئول...
خیلی مودب و مهربون بود و توضیحات لازم رو داد. گفتم اگر این گواهی رو من بیارم دیگه کارم قطعی درست میشه؟ گفت بله صد در صد!
و من دست به دامن مامانم شدم که زنگ بزنین به دکترم( دکترم از دوستان مامانم بودن) و ازشون این گواهی رو بخواین. حقیقتا برای مامانم هم سخت بود
زنگ زدیم و دکترم گواهی رو نوشتن و عکسش رو فرستادن و من هم فرستادم برای اون آقای مسئول...
دیگه بریده بودم، دوباره رفتم تو نماز خونه تا رو زمین دراز بکشم بلکه کمی از درد کمرم کم بشه
محمد مهدی روی مبلهای سالن خوابش برده بود و زهرایاس مشغول تماشای شبکه پویا بود
شده بود ساعت های چهار و پنج
تازه چشمام گرم شده بود که دکتر ارنست زنگ زدن...
کانال #دکتر_موتا در ایتا
دوستانتون رو به این کانال دعوت کنید🌱
مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان
https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef
انتشار مطلب فقط با ذکر منبع