چه رازها که بر اوراقِ هر گلی رقم است
سواد نیست وگرنه کتاب بسیار است!
#سلیم_تهرانی
💠 @e_adab 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلامی گرم
🍃باعطر گل و به لطافت
🌺لبخند خدا
🍃برایتان چیدهام
🌺تـا روزتان بخیر
🍃دلتان شاد و زندگیتان
🌺هرلحظه زیباتر شود
🌺صبحتون بخیر
💠@e_adab💠
طنزِ گنج قارون
خواب دیدم پول پارو می کنم
می شمارم یک به یک بو می کنم
می زنم بوسه به رویِ اسکناس
می شوم مست و هیاهو می کنم
بینِ مردم می روم قارون صفت
گنج خود را بارِ یابو می کنم
باز دیدم می خرم چندین زمین
هر یکی را برج و بارو می کنم
کاخ می سازم برای خویشتن
بالش ام را از پرِ قو می کنم
دیدم عازم گشته ام سویِ فرنگ
کوچ مانند پرستو می کنم
با هواپیمایِ شخصی می پَرم
در خیالم رو به مینو می کنم
ناگهان دیدم که نقص آمد پدید
مُضطرب تنها به او رو می کنم
می شوم بیدار از خواب گران
وِرد خود را ذکر یا هو می کنم
خانه یِ دل را برایِ زندگی
با امید و عشق نیکو می کنم
#علی_باقری
💠 @e_adab 💠
🔴چشمش به ارباب افتاد!
چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمهباز گذاشته و با ژست متکبرانهای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه میکرد، شروع به پُکزدن آن نمود.
در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاککردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدتزمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا رانندهی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان میآید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همهی پَک و پوزش فرو ریخت و...
اگر ما احساس حضور کنیم و چشممان به رب العالمین افتد، حتی انتظار ثواب و بهشت هم از خدا نداریم و میگوییم: بنده را اطاعت باید، بدون چونوچرا، و زمزمه خواهیم کرد:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دهد آنیم
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمیدانیم
#حکایت_های_آموزنده
💠 @e_adab 💠
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
#شهیدمحمد_عبدی
💠 @e_adab 💠
✨دوستان واقعی
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
#حکایت_های_آموزند
💠 @e_adab 💠