eitaa logo
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
40 فایل
🌹 ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند🌹 تاریخ فعالیت کانال : 97/2/27
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠سوپرطلا 🔸💟اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ی خدا بود و آب بینیش چند سانت آویزون. 🔹💟یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که . 🔸💟کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و زدند. 🔹💟دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی بهمن‌‌شیر. اکبر کاراته که داشت می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از ریسه رفته بودند. 📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق 🍃🌹 @ebrahiimhadi74
🕊 استاد سرکار گذاشتن بچه ‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید ، شما وقتی با دشمن رو به‌ رو می ‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟! آن برادر خیلی جدی جواب داد ، البته بیشتر به اخلاص بر می ‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی ، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی ، اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحم‌ الراحمین !! طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت ، این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است ! اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت ، اخوی غریب گیر آورده ‌ای؟!.... 📕 رفاقت به سبک تانک 💕یاد شهدا کمتر از شهادت نیست💕 @ebrahiimhadi74 اللهم عجل لولیک الفرج 🕊 ♥️🕊 🕊♥️🕊 ♥️🕊♥️🕊 🕊♥️🕊♥️🕊
تازه اومده بود جبهه،یه رزمنده پیدا کرده بود ازش پرسید؛وقتی توتیرس دشمن قرارمیگیرید،برای اینکه کشته نشید چی میگید؟🤔 رزمنده که فهمیده بود تازه وارده،گفت:اولا باید وضو بگیری. بعد روبه قبله بگی:الهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا ویاپاینا ولاجای حساسنا برحمتک یاارحم اراحمین. اول بادقت گوش دادبعد که به عربیش دقت کرد گفت:اخوی غریب گیر آوردی؟؟😂 💞______________________🕊 🍃 🌺🍃 @ebrahiimhadi74
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند ، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: حیدر حیدر رشید چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد: _ رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! _ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا ! من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام ، از یک‌ طرف باید با رمز حرف می‌زدم ، از طرف دیگر با یک آدم نا وارد طرف شده بودم !! + رشید جان ! از همان ‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان ‌ها که سفیده ! – هه هه! نکنه ترب می‌خوای !! + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!! کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم..... 📕 رفاقت به سبک تانک
😊 😊 💟گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند.😕 سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ☹️ 💟⇐ما هم اذیتشان می‌کردیم😌. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👟 یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم😜 💟⇐صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😁 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟😛» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد اما این همه ماجرا نبود. 💟⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست:😒 «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد😁😂. ┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄ ●▬▬▬▬๑۩ 🔶 @ebrahiimhadi74 ۩๑▬▬▬▬●
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 🌾🌸 🌸 🌾 ☺️ ☺️ عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃 مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.  به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌 او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور  بچه های  مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂 🍃 🌾 @ebrahiimhadi74 🍃
*⚘﷽⚘ طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 ┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄ ●▬▬▬▬๑۩ 🔶 @ebrahiimhadi74 ۩๑▬▬▬▬●
😂اینطوری لو رفت...!😂 ⭕️دو تا از بچه‌هاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و ‌هاے هاے مـے‌خندیدند. گفتم: «این ڪیـھ؟» ↭😳 گفتنـد: «عـراقـے» ↫😁 گفتـم: «چطورے اسیرش ڪردید؟» ⇤😎 مـے‌خندیدنـد ⇜ 😂 . گفتنـد: «از شبــ🌙 عملیاتــ پنهـان شـده بـود. تشنگـےفشار آورده بـا لبـاس بسیجـے‌هـا آمـده ایستگـاه صلواتـے شربتــ گرفتـھ بـود.╉😎😂╉ پـول داده بـود!» اینطورے لـو رفتـه بـود┿😎😁┿ بچـھ هـا هنـوز مـے‌خندیدند.┆⭕️┆ 🌹 @ebrahiimhadi74 🌹
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹 گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊 این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر🗣 من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.😋 ولی این شربت شیطنت😜 بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐 بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳 بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒 بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد.😬 وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁😂 ┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄ ●▬▬▬▬๑۩ 🔶 @ebrahiimhadi74 ۩๑▬▬▬▬●
دو تا از بچه‌های گردان ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و ‌های های می‌خندیدند.😂 گفتم: این کیه؟!👀 گفتند: عراقی گفتم: چطوری اسیرش کردید؟🤔 می‌خندیدند. گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود !!‍ 🌷 @ebrahiimhadi74 🌷
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.😌 کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .☹️ بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .😒 تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. 😢 من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟😠 میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😡 تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.🤣 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😂 راوی:آقای شالباف @ebrahiimhadi74
اسلام در خطر است بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم. دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم.» پرسیدم :‌ «چی شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا می‌بینم جانم در خطر است!!.» @ebrahiimhadi74
|°•🕊🌹| طنز جبهه|😁| لبخند های خاکی|🤓| خرمشهر بودیم ! آشپز و کمک آشپز |👨‍🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐| آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎| آشپز اومد |👨‍🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶‍♂️| بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦‍♂️| کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳| تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣| بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦‍♂️😄| آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡| زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄| که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷‍♂️| آشپز دوید |🚶‍♂️|روبروی حاجی و گفت حاجی اینا دیگه کیند... |😡| کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶| فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁| آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂| آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷‍♂️| آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄| با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟ اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱| و بعد رفت تو آشپز خونه.... هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗| ›⤷⸀💕🌿˼ 🤣 🥀 [💛@ebrahiimhadi74💛]
🤣 😄 شب عملیات ☄ بود. 🌴 حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلو تیر و ترکش 💥 ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟ 🌦 نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: دِرِن، دِرِن، دِرِن ...(آهنگ پلنگ صورتی!) 😂😳 معلوم بود این آدم قبلا ذکراشو گفته که در مقابل دشمن این گونه شادمانه مرگ رو به بازی گرفته 🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahiimhadi74