سلام برابراهیم هادے🇵🇸
📚 برشی از کتاب #مطلع_عشق #قسمت_ششم 👨👩👧👦خانواده خوب در درجه اول یعنی 💕زن و شوهر باهم 🌸 #مهر
📚برشی از کتاب #مطلع_عشق
#قسمت_هفتم
❤️ خانواده در اسلام یعنی
💕محل سکونت دو انسان
🍃محل آرامش روانی دو انسان
🌸محل انس دو انسان
🌱محل تکامل یک نفر به وسیله یک نفر دیگر
🌸آن جایی که انسان در آن صفا یابد
🌹راحت روانی می یابد .
🍃میدان زندگی میدان مبارزه است
زمانیکه در انسان آرامش به نحو صحیح تحقق یابد 👈 زندگی سعادتمند می شود .
🌸محیط خانواده محیط #آرامش است .
💕 @ebrahiimhadi74
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]• •[ #قسمت_هشتم ]• 🌹~یاری خدا~🌹 توی بیمارستان بود. خبرنگار آمد بالای سر ابرا
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
•[ #قسمت_هفتم ]•
🌹~تقوای الهی~🌹
سراسر زندگی ابراهیم هادی، این کلام زیبای الهی را فریاد میزد: تقوا داشته باش، خدا در سخت ترین شرایط که تمام راه ها بر انسان بسته میشود، راه خروج را به تو نشان میدهد. مثل معجزه اذان، یا داستان وسوسه شیطانی و... جدای از آن، خداوند در این آیه ادامه میدهد:« از جایی که فکرش را نمیکنی به تو روزی میدهم. و انسان با تقوا بر خدا توکل میکند که خدا برایش کافی است.»
به ابراهیم میگفتند: از سازمان تربیت بدنی خارج نشو. آینده و درآمد خوبی داره. آخه آموزش و پرورش که... او میخندید و میگفت: با خدا باش، از جایی که گمان نمیکنی روزی تو را میرساند.
در مورد اهمیت این آیه پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم میفرماید: من آیه ای میشناسم که اگر تمام انسان ها دست به دامن آن زنند برای حل مشکلات آن ها کافی ست، پس از آن، آیه ی "مَن یَتَّقِ الله..." را تلاوت فرمود و بارها آن را تکرار کرد.
«هر کس تقوای الهی پیشه کند، (و به خاطر خدا گناهی را ترک کند) خداوند راه خروج (از گرفتاری) برای او فراهم میکند. و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد و هر کس بر خدا توکل کند، خدا برای او کافی است. خداوند فرمان خود را به انجام میرساند و خدا برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است!»
[طلاق،۲و۳]
🔘 @ebrahiimhadi74 🔘
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی
#سه_دقیقه_در_قیامت👌
🔹تجربهای نزدیک به مرگ !!!
#قسمت_هفتم (لطفا با هندزفری گوش کنید)
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
@ebrahiimhadi74
•┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈┈•
#دخــــــــــتــــــرشــــــــــیـــــــنـــــــا🧕
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
◽️از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همین که به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیر گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم .😨
◽️همه فکر میکردند برای مردهی آنها گریه میکنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس رو داشت. با اینکه چهارده سالام بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.😚
◽️آن شب از لا به لای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز رفت و آمدهای مشکوک به خانمان شروع شد.
اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد.🧐
◽️صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
◽️میگفت: قدم هنوز بچه است، وقت ازدواجش نیست. خواهرهایم میگفتند: ما از قدم بچهتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید ؟
◽️پدرم بهانه می آورد: دوره و زمانه عوض شده. از اینکه میدیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا شوهر دهد و از خودش جدا کند. اما مگر فامیلها کوتاهی میکردند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
◽️یکسال از آن ماجرا گذاشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمیدهد، آنها یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشسته بودند و با هم حرف میزدند. من توی حیاط زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم.
◽️حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید. اما من به خوبی اتاقی را که مردها نشسته بودند میدیدم، کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت شستم خبردار شد، با خودم گفتم: قدم بالاخره از حاج آقایت جدایت کردند.
🌀#ادامه_دارد...
@ebrahiimhadi74