eitaa logo
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
40 فایل
🌹 ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند🌹 تاریخ فعالیت کانال : 97/2/27
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
📚برشی از کتاب #مطلع_عشق #قسمت_سوم 💕دختر و پسر باید #کفو هم باشند . 🍃عمده مساله کفویت 👈 در مسئل
📚برشی از کتاب ❤️ شکر گذاری بابت نعمت ازدواج 🍃 اگر کسی به خاطر و ازدواج کند ⬅️ ممکن است خدای متعال به او بدهد ⬅️ممکن هم هست ندهد.❌ 🌷اگر کسی به خاطر و قدم بگذارد 🍃 خداوند متعال به او مال خواهد داد ❤️جمال خواهد داد . 😍جمال به این معنی که همسرش در چشم او دوست داشتنی باشد. 💕 @ebrahiimhadi74
•[ ]• •[ ]• 🌹~خدایا‌ شکر~🌹 از صبح تا عصر به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد. با اینکه از جانبازان جنگ بودم، اما اینقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم: کاش داعش می‌آمد و شما را... آخر شب، فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت: بابا، من امروز یک کتاب جالب خواندم. خیلی آرامش به من داد. بیا شما بخوان. بعد کتابی را که تصویر یک شهید روی آن بود به من نشان داد. کتاب را انداختم آن طرف و گفتم:«همش دروغه.» و بعد خوابیدم. جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت: دوست عزیز، چرا اینقدر ناشکری؟! چیزی نشده. مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل می‌کند. خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر کن. نعمت ها را بیشتر می‌کند و... از خواب پریدم. خودش بود. همان جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت. کتاب را از گوشه اتاق برداشتم. نوشته بود: سلام بر ابراهیم. خاطرات شهید ابراهیم هادی. او به من این کلام الهی را یادآور شد : «لَئِن شَکَرتُم لَأَزیدَنَّکُم و لَئِن کَفَرتُم إِنَ عَذابی لَشَدیدٌ» «اگر شکرگزاری کنید(نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است!» [ابراهیم،۷] 🔘 @ebrahiimhadi74 🔘
📚 ◽️می‌گفتم نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم برایم میخرد. بچه بودم و معنی این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم، زن‌ها می‌خندیدند و در گوشی چیزهایی به هم می‌گفتند و به لباس‌های داخل تشت چنگ می‌زدند. ◽️تا پدرم برود و برگردد، روز‌ها برایم یک سال طول می‌کشید، مادرم از صبح تا شب کار داشت، از بیکاری حوصله‌ام سر می‌رفت، بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم: به من کار بده خسته شده‌ام. مادرم همانطور که به کارهایش می‌رسید می‌گفت: تو بخور و بخواب به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی، حاج آقا سپرده نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. ◽️دلم نمی‌خواست بخورم و بخوابم، اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر‌هایم به صدا در آمده بودند، می‌گفتند: مامان ! چرا قدم را عزیز و گرامی کرده‌ای، چقدر پی دل او را بالا می‌روی چرا ما که بچه بودیم با ما اینطور رفتار نمی‌کردید؟!🥀 ◽️باتمام توجه‌ای که پدرم و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن‌ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. مادرم می‌گفت: مدرسه به درد دخترها نمی‌خورد. ◽️معلم مدرسه مرد جوانی بود کلاس‌ها هم مختلط بودند. مادرم می‌گفت: همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی، مرد نامحرم به تو درس بدهد. اما من عشق مدرسه داشتم. می‌دانستم پدرم طاقت گریه‌ی مرا ندارد. به همین خاطر صبح تا شب گریه می‌کردم و به التماس می‌گفتم: حاج آقا! تو رو خدا بگذار بروم مدرسه. ...🌀