🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#دلنوشته
بسم اللہ القاصم الجباریݧ
مهم تریݧ قانوݧ نوشتݧ تڪرارے نبودݧ است.... ڪلیشہ اے ڪہ نباشے میتوانے بهتریݧ متݧ را بنویسے....
ولے یڪ قانوݧ مڪمل هم وجود دارد.... اگر اصول نوشتݧ را رعایت نکنے هر چقدر هم متݧ جدیدے بنویسے باز جذاب به نظر نمے رسد....
میدانے چرا میگویند شهادت هنر مرداݧ خداست؟؟؟؟....
چوݧ شهدا با رعایت تمام اصول شهادت جدید تریݧ طرح شهادت را مے نگارند....
قصه از همیݧ جا شروع مے شود....
یڪے از عیش و نوش قهوہ خانہ هاے تهراݧ شد سید شهیداݧ اهل قلم....
دیگرے از ماشیݧ بنز و لباس هاے گراݧ قیمت رسید بہ جواݧ عاشق....
یڪے را در ساختماݧ شوراے اسلامے ترور ڪردند....
دیگرے را نزدیک موسسہ رویاݧ....
یڪے گمنام شد براے ڪمیل....
دیگرے گمنام شد براے دجلہ....
یڪی از زهرایش برید تا بہ خدا برسد....
دیگرے آرمیتا را بہ دست خدایش سپرد....
یڪے را با لباݧ تشنہ سر بریدند....
دیگرے با یخ بستݧ خوݧ در رگ هایش جاݧ داد....
یڪے را بدوݧ سر آوردند....
دیگرے را با تݧ تڪہ تڪہ شده....
یڪے لباس سپاه و بسیج بر تݧ داشت....
دیگرے لباس ارتش....
یڪے نیامد، یڪے آمد، یڪے از فرزندش برید، یڪے فرزندش را ندید، یڪے ترور شد در ملع عام، یڪے غریبانہ خونش ریخت....
شروع قصہ اینجاست....
یڪے بود....یڪے نبود....
ولے میدانے اصل قصہ ڪجاست؟؟؟؟....
عشق....
همیݧ یڪ ڪلمہ....
اصول داستاݧ شهادت همیݧ یڪ کلمہ است....
فرق نمیکند باقرے باشے یا باڪرے.... حاج قاسم سلیمانے باشے یا حاج ابراهیم همت....
احمد ڪاظمے باشے یا احمد متوسلیاݧ....
گمنام ڪمیل باشے یا غواص گمنام....
آوینے باشے یا چمراݧ....
ڪوچڪ باشے یا بزرگ.... مر باشے یا زݧ....شیعہ باشے یا سنے.... ایرانے باشے یا لبنانے....
عاشق ڪہ باشے....
مردانگے ڪہ بلد باشے....
درس ولایت ڪہ آموختہ باشے....
میشوے شهید....
خونت میشود جوهر رشادت....
سخنت میشود قلم بندگے....
آب و خاڪ میشوند دفتر غیرت....
و تو بهتریݧ داستاݧ دنیا را مے نویسے....
#ارسالی_اعضا
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_5⃣5⃣ _علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ... واااے خدایا کمکم کـݧ
#عاشقانه_دو_مدافع 💘
#قسمت_6⃣5⃣
چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ،درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم .
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم.
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم .
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟؟؟
آره.ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم.اردلاݧ چے؟؟؟اونم میدونہ؟؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت .
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ.
قبول نکردم .
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد.
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟حالت خوبہ؟؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ.
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم.شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ .
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ.
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟؟؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟؟؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.
إم .إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟؟؟؟
بہ سلام خانم .ساعت خواب??
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم .تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا .وارد اتاق علے شدم و درو بستم .
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم .اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد .قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ،دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ،بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ،کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ،وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم.
علے بود .
اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ ݧ ،قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خانواده ے تو چے؟؟
خانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام.
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل ،جوابے ندادم،غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود .
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم.
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء ،دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد .
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد .و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم.
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت.
ادامہ دارد...
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
♨️ #تلنگر
❌ اندکی تأمل.....
🔺آیا دوست داری سرباز امام زمان باشی
🔺آیا این موارد را رعایت میکنید👇
✅ بعضی ها آنقدری که به فکر درد دل با یه نامحرم در فضای مجازی یا غیر آن هستند اصلا به فکر درد دل با امام زمانشان نیستند که مشکلشان را حل کنند
آیا شمایی که با نامحرم از اون حد ضرورتی که باید با او ارتباط بگیرید از آن تجاوز میکنید حالا به هر بهانه ای ! آیا تا به حال به این فکر افتاده اید که وقتی اینکار را انجام میدهید ، امام زمان نظاره گر شماست ، یا نه اصلا امام زمان نسبت به این کاری که انجام میدهید راضی هست یا خیر؟
⭕️ و آیا اصلا توجیهی برای این کارتون پیدا میکنید که با جنس مخالف ارتباط میگیرید ، اون هم با وجود این همه مشاوره از جنس خودتون ، که با وجود همه آنها می توانید مشکلتان را با کمک و راهنماییهای آنها حل کنید ؛ خب حالا به نظرتون ما حتما باید با یک جنس مخالف اون هم با یک « نامحرم » درد و دل کنیم و یا مشاوره بگیریم
یا نه از آن دسته از آدمهایی هستیم که پیش خودمان توجیه میکنیم که ما گناه نمیکنیم ، بلکه داریم کار فرهنگی انجام میدهیم و راهنمایی میکنیم و اصلا حرف بدی نمی زنیم و امثال شما مخالفها هستید که مانع پیشرفت ما در کار فرهنگی میشوید
✴️ که این خود یک فاجعه ای بیش نیست برای ظهور شیطان ؛ برای ایجاد فتنه و آسیب در زندگی دنیا و آخرتمان❗️چون شیطان اول با این شیوه وارد میشود و بعد در کنار آن ؛ مسائل دیگر .... به وجود می آورد
بله این روزها در آوردن اشک مهدی فاطمه مد شده
یا زهرا مارا ببخش
حواست کجاست دوست خوبم
مهدی فاطمه تنها و غریبه
ما چه کردیم برای حضرت مهدی جز اینکه با گناه های خودمون دل مهربونش رو به درد آوردیم
⭕️ آنقدری که به فکر درد دل با یه نامحرم و ارتباط بی ضرورت با او در فضای مجازی یا غیر آن بودید
اصلا به فکر درد دل با امام زمانمان و شاد کردن آن نبودیم و یه جورهایی هم خودمون رو منتظر ظهور آقا می دانستیم
در حالیکه اصل کار را فراموش کرده بودیم که خود را در دام شیاطین نیندازیم و بازیچه دست آنها نشویم
⚛ چه بر سر ما بچه شیعه های علی و حضرت فاطمه آمده
امام زمان در غربت و غم و تنهایی به سر میبره و ما به فکر گناه و هوس و ارتباط با نامحرم و لذتهای زودگذر هستیم
من به جای همه بچه شیعه ها میگم آقا جان شرمنده ایم
⭕️ آقا جان شرمنده که نتوانستیم یارت باشیم وبرده ی شیطان شده ایم
آقا جان مارا ببخش که معنی عشق را اشتباه فهمیده ایم
دوست خوبم حواست به قلب مهدی فاطمه هست؟؟؟
❇️ بله اندکی تأمل....
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
#اخبار🌐
این پرستار داوطلب، مدافع حرم است
🔹غافلگیر می شویم وقتی جهادگر ۲۸ ساله از حضور داوطلبانه در قرنطینه بیماران کرونایی و تی کشیدن زمین و شستن سرویس بهداشتی بیماران ما را به سوریه می برد و از توسل بانوی مسیحی به حضرت رقیه و نبرد با داعش می گوید.
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
28.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریحانهـ💓
بآنوجآن...🌸
یآدتباشدبراےِبعضیها،
چشمهاگرسنهترازمعدههاست...
خودتراباحجابتحفظکن😌
حجآب یعنی:
ح: حیــا🌸
ج: جــمــال حقیقی☺️
ا: ایمـــــان💙
ب: بــندگــي☘
#تحول
#قسمت_اول
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💗 ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت یازدهم
اخلاق🌺
💢یکی از رزمندگان دلاور که در محله ما حضور داشت و ابراهیم هم خیلی به او علاقه داشت سردار شهید عبدالله مسگر بود.
💢و تنها تصاویری که ابراهیم با لباس سپاه انداخته و در روی جلد کتاب دیده می شود لباسی است که ابراهیم به عنوان تبرک از شهید عبدالله مسگر گرفته و پوشیده بود.
💢یک روز در محل کار بودم که ابراهیم تماس گرفت و گفت: امشب مراسم شهید عبدالله مسگر برگزار میشه تشریف میاری؟
💢گفتم: انشاءالله میام.
💢گفت: ضمنا بعد مراسم باهات کار دارم.
💢بعد مراسم ابراهیم مرا صدا زد. آمدیم تو کوچه. یکی دو نفر از بچه های محل و همکاران فرهنگی ابراهیم داخل کوچه بودند.
💢ابراهیم من را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده اینها به خاطر جو بدی در مدرسه در مورد شخص آیت الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند من گفتم شما که اطلاعات بیشتری دارید در این موضوع صحبت کنی.
💢من مشغول صحبت شدم تا ساعت ها برای آنها دلیل و مدرک ارائه کردم تا شبهات آنها برطرف شد.
💢وقتی خواستم به خانه بروم خوشحال بودم از اینکه توانستم مشکل فکری برخی از جوانان مذهبی را رفع کنم.
💢اما ابراهیم بیشتر از من خوشحال بود. او همینطور از من تشکر می کرد ومی گفت نمیدانی چه کمک بزرگی به من کردی.
💢چند روز بعد ابراهیم به من گفت: وقتش رو داری به یکی از مغازه های خیابان ناصر خسرو برویم.
💢گفتم: باشه بریم.
💢سوار موتور شدیم و رفتیم جلوی یکی از مغازه های ناصر خسرو ایستادیم
💢ابراهیم داخل یک مغازه رفت و خودش شروع به صحبت کرد.
💢من بیرون ایستاده بودم و می دیدم ابراهیم مودبانه با مغازه دار صحبت می کند. و بعد ابراهیم با مشایعت مغازه دار بیرون آمد آنها خداحافظی کردند و ابراهیم خوشحال سوار موتور شد.
💢طی مسیر از ابراهیم سوال کردم این جا چه کار داشتی؟
💢گفت: یه بنده خدا دیروز آمده بود توی محل می گفت من شاگرد یه مغازه توی ناصر خسرو بودم صاحب کار من مرا اخراج کرده و حق وحقوق من رو نمیده من هم آدرس مغازه را گرفتم گفتم با صاحبکار شما صحبت می کنم انشاءالله مشکل شما حل میشه.
💢گفتم ابراهیم جون تو هم بیکاری ها ول کن بابا..
💢ابراهیم ادامه داد آدم هرکاری از دستش بر میاد باید برای بندگان خدا انجام بده. من همین الان با صاحبکارش صحبت کردم سعی کردم با اخلاق خوش با او برخورد کنم الحمد لله خدا کمک کرد و مشکل این آقا هم حل شد.
💢و چه زیبا فرمودند امام کاظم علیه السلام همانا مهر قبول اعمال شما بر آوردن نیاز برادرانتان و نیکی کردن آنها در حد توانتان است والا اگر چنین کنید هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود.
🗣امیر منجر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙شهید رضا صیادی💙
تاریخ ولادت: 1357/01/25🌹
محل ولادت: دزفول🍃
تاریخ شهادت: 1398/08/27🥀
محل شهادت: ماهشهر🍂
علت شهادت: درگیری با معاندین ضد انقلاب🔥
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ♥️ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
عکس دونفره با #حاج_همت ،برگه تردد شهیدحسن امینیفر😌👇
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
#خاطره_شهدا
نکته جالب زندگی عمو حسن در دوکوهه این بود که وی بعد از ورود، عکسی را با #حاج_ابراهیم_همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله گرفت📸 و هر مانعی را در جبهه با این عکس پشت سر می گذاشت، در واقع عکس با #حاج_همت به برگه مجوز وی تبدیل شده بود😃. گفتنی است او وقتی به واحد تبلیغات می رفت، بچه هایی تنبل آنجا تنبلیغات می گفت.
شهید حسن امینی فر برای نوجوان ها و جوان ها احترام زیادی قائل بود☺️. همیشه قبل از آنکه آنها به وی سلام کنند، او به این بچه ها سلام می کرد و آنها را بانام های «گلم» «شاخه نباتم» « پروانه من» خطاب می کرد😊. هرگاه کسی زودتر به او سلام می گفت، علاوه بر جواب سلام رزمنده ها ، دست آنها را می بوسید☺️. وقتی رزمنده ها تلافی می کردند او گریه می کرد و می گفت: من باید دست شما را ببوسم، شما بسیجی هستید و پاک، ولی شما از گذشته من چه می دانید؟😞
عمو حسن همیشه در، دیوار و ساختمان های دوکوهه را دست می کشید و به صورت خود می مالید.وی می گفت: دوکوهه متبرک است و با این کار خودم را متبرک می کنم. علاوه بر این لباسی را به یادگار از #حاج_ابراهیم_همت گرفته بود که علاقه زیاد این لباس باعث شده بود تا این رزمنده کمتر لباس نو بخرد.🙂
شهید حسن امینی فر همیشه برای رزمندگان اسلام حنا می گذاشت. وقتی به او می گفتند چرا برای خود حنا نمی گذاری، در جواب می گفت قرار است محاصن من به خون خضاب شود💔.عمو حسن بارها در زیر آوار جنگ ماند و هر بار که بیرون می آمد با خود می گفت این بار نیز نشد.☹️
اما سرانجام انتظار عمو حسن نیز به پایان رسید و وعده صادق محقق شد. در عملیات کربلای چهار محاصن عمو حسن به خون پاک خود خضاب شد، تا روز های پایانی دی ماه 1365 با پرواز در 70 سالگی او رقم بخورد🕊
#یادش_باصلوات🌹
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_6⃣5⃣ چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ،درشو باز کردو یہ ساک نظام
#عاشقانه_دو_مدافع 💘
#قسمت_7⃣5⃣
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت.
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟؟؟!!
آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ.
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
ساعت بہ سرعت میگذشت .
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود .
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم .
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود .
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم .
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد .
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم
سرمو گذاشتم رو پاش .
علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاءاللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم.
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ…
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم.
دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت .
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد .
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود
آه ! به اصرار خودت !
ادامه دارد...
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
📖》اعــوذ باللــه من الشیـطان الرجـیم🕊
📖》بــــسم اللـــه الرحــــمن الـــــرحیم🕊
🔍 شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ --- ماه رمضان است که قرآن در آن نازل شده است، که راهنمای مردم است،و نشانه ها و دلایل آشکار و روشن از هدایت و جدا کننده حق از باطل است
📣 پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) فرمودند : هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل این است که در ماه های دیگر تمام قرآن را بخواند- بحارالأنوار ج ۹۳ ص ۳۴۱-
دوستان و عزیزان چهارمین سالیست که ماه ضیافت و بندگی خدا را در کنار هم سپری میکنیم
طبق سال گذشته ختم قرآن کریم در کانال انجام میشود
❣ #باابراهیم_ونویددلهاتاظهور❣
◀ ان شاءالله، اگر نیت ختم قرآن را دارید جهت شرکت در ختم عظیم قرآن در کانال با ابراهیم و نوید دلها تا ظهور نام خود را به ایدی زیر اعلام فرمایید👇
🆔 @Khademalali
ان شاءالله همگی در رأس حاجاتهایمان سلامتی و فرج آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) را قرار میدهیم به یاری خداوند منّان
قرائت هایمان با تدبیر و عمل همراه باشد🕊
🌹لطفا این پیام را بین دوستان و در گروه های مختلف #نشر_دهید
❣ #انتشارپیام_صدقه_جاریه_است❣
💞اللهم عجل لولیک الفرج💞
4_5933752225733017965.mp3
6.29M
♨️#تلنگر
✅ حیاء زیربنای خوبی ها ...
🔉 #فایل_صوتی کوتاه
🎤 #استاد_عالی✅
┄┅✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┅┄
✅کانال با ابراهیم و نوید دلها
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#اخبار🌐
🔴#گاردین:۱.۵میلیون نفر از مردم انگلیس اعلام کردهاند که از زمان شروع قرنطینه در پی شیوع کرونا هیچ غذایی در طول روز نخورده اند😐 چون پول و دسترسی به غذا نداشته اند.😳
۳ میلیون نفر هم گفته اند که وعدههای غذایی خود را کاهش داده اند‼️
یک میلیون نفر هم تمام درآمد خود را از دست داده اند😳
*عبدلله گنجی*
🔷همچنان مرغ همسایه غاز است😒😏
...........🌹🌹.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........🌹🌹..................
33.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریحانهـ💓
بآنوجآن...🌸
یآدتباشدبراےِبعضیها،
چشمهاگرسنهترازمعدههاست...
خودتراباحجابتحفظکن😌
حجآب یعنی:
ح: حیــا🌸
ج: جــمــال حقیقی☺️
ا: ایمـــــان💙
ب: بــندگــي☘
#تحول
#قسمت_دوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💗 ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت دوازدهم
رفاقت🌺
💢ابراهیم همه چیز را در وجود خود از بین برد مگر آدمیت را.
💢او بندگی خدا را در عبادت نمی دید بلکه فرمان خدا را اطاعت می کرد.
💢او مطیع فرمان خدا بود و در این راه از هیچ سختی و مشکلی نمی ترسید.
💢خیلی از رفقایم را دیدم که تحت تاثیر دوستان بد از مسیر خدا دور شدند اما رفاقت با ابراهیم برای همه دوستان زمینه هدایت را فراهم می کرد.
💢هدایت افراد خیلی برای او مهم بود اگر می توانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند تمام تلاش خود را انجام می داد.
💢 برایم جالب بود ابراهیم چطور با جوان های رفیق می شود.
💢مثلا شب ها چند نفر از جوان های محل سر کوچه جمع می شدند در یک پیت حلبی آتش روشن می کردند و بلند بلند می خندیدند سر و صدای آنها بقیه را اذیت می کرد.
💢گذشت تا اینکه یک شب ابراهیم به سراغ آنها رفت و بعد لبخند و سلام علیک با آنها دست داد.
💢یکی از آنها ابراهیم را می شناخت او را تحویل گرفت و معرفی کرد.
💢ابراهیم هم با همه آنها صحبت کرد و خندید به همین راحتی با آنها رفیق شد بعد اشاره کرد الان آخرشب است و آرام تر صحبت کنید.
💢شب های بعد و صحبت های بعدی.
💢او تلاش کرد تا آنها را از سر کوچه جمع کند در این راه بسیار موفق بود و بعد تلاش کرد پای آنها را به مسجد باز نمود.
💢یکی دو تا از رفقایش اخلاق خاص داشتند خیلی با بچه های مذهبی رفت و آمد نداشتند.
💢ابراهیم بعد انقلاب خیلی تلاش کرد تا آنها را به جمع نیروهای مذهبی وارد کند اما نشد.
💢آنها بعد مدتی دچار تحول شدند و می خواستند وارد جبهه و سپاه شوند اما کسی آنها را تایید نمی کرد.
💢ابراهیم خیلی با آنها صحبت کرد و آنها را برای ورود به سپاه تشویق کرد و از آنها خواست تا بیش از گذشته به مسائل دینی توجه کنند و بعد هم خودش ضامن ورود آنها به سپاه شد.
💢کار و تلاش ابراهیم باعث شد تا آنها از رزمندگان خوب دفاع مقدس و از فرماندهان مومن و شجاع سپاه پاسداران تبدیل شوند.
💢یک زمانی که در زورخانه مشغول بود جماعتی جاهل دعوایی را راه انداختند در این درگیری ها آبروی خیلی ها رفت.
💢ابراهیم بعد مدتی یک مراسم مفصل گرفت و تعدادی چلوکباب تهیه کرد و مجلس آشتی کنان راه انداخت.
💢او آنقدر تلاش کرد تا بالاخره صلح و صفا را در جمع رفقای خود برقرار نمود.
💢ثمره تلاشهای او بعدها خودش را نشان داد برخی از رفقایی که آن سالها با جهالت خود ابراهیم و حاج حسن نجار را اذیت می کردند بعدها به انسان خوب و مومن تبدیل شدند.
💢آنها هنوز هم داخل محل هستند و هدایت خود را نتیجه تلاش ابراهیم می دانند.
💢دو تا برادر از جوانهای محل ما معتاد بودند آنها کسی را نداشتند ابراهیم برای ترک آنها تلاش زیادی کرد تا بالاخره موفق شد.
💢با پیروزی انقلاب ابراهیم آنها را مشغول به کار کرد.
💢جنگ که شروع شد آنها را به جبهه برد.
💢به او اعتراض کردم که اینها را چرا جبهه می بری؟
💢ابراهیم گفت: اتفاقا در جبهه بهترین رزمندگان هستند اینها ترک کرده اند فقط نباید رها شوند چون کسی را ندارند.
💢ابراهیم ادامه داد حتی اگر من شهید هم شدم اینها را رها نکنید تا دوباره میان دوستان معتادشان رها شوند.
💢ابراهیم شهید شد این دو برادر از جبهه برگشتند یک روز به منزل ما آمدند و ساعتها در فراق ابراهیم گریه کردند.
💢متاسفانه دوستان ابراهیم به دلایلی این دو برادر را ترد کردند.
💢آنها دیگر به جبهه بر نگشتند و در شهر ماندند و دوباره درگیر مواد و.. شدند.
💢در سال های بعد جنگ خبر فوت آنها را شنیدم.
🗣امیر منجر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💙 ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙شهید موسی نامجو💙
تاریخ ولادت: 1317/09/26🌹
محل ولادت: بندر انزلی🍃
تاریخ شهادت: 1360/07/7🥀
محل شهادت: حومه شهر ری🍂
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 🥀 ✦°═══
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#روایت_شهدایی
فرمانده لشگری که آشپزخانه لشگر را #تی میکشید و خود رو یک سرباز عادی جا زده بود🌺
#شهید_مهدی_زین_الدین
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
...........🌹🌹.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........🌹🌹..................
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_7⃣5⃣ بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا وسهلا کر
#عاشقانه_دو_مدافع💘
#قسمت_8⃣5⃣
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ .ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ .
همہ چشم ها سمت مـݧ بود .همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم .
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم.
روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم .تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد .همہ ے نگاه ها سمت مـا بود .
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد .
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد.
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظےاومد جلو .
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد .
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم .
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟؟
کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد .
چیزے نگفتم .
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم.
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت.
با هر سختے کہ بود صداش کردم .
علے؟؟
بہ سرعت برگشت.جان علے؟؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام.
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم .
کاسہ رو دادم دستش ،بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم .
زهرا هم با ما اومد .
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم.
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم .
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ .
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم.
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا .
بقیہ راه بہ سکوت گذشت .
بالاخره وقت خداحافظے بود .
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت .
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود .
اسماء جاݧ مـݧ برم؟؟؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم ،عقب عقب رفت .دستشو گذاشت رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد.با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
وارد فرودگاه شد .در پشت سرش بستہ شد.
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم.کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ ،کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد .زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم.
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ.
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم ـ
اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد .سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟؟؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم .
ادامہ دارد..
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
29.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️#تلنگر
‼️اَمان از رفیق بَد
اما به شرطی که...
🔴پیشنهادویژه دانلود🔴
#دقایق_دلنشین
#استاددانشمند
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 🥀 ✦°═══
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻