4_6010555818762568751.mp3
899.4K
ره صد ساله....
صوت: راجع به #شب_قدر
از دست ندین .🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_یکم مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_دوم
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
ــــ سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
ـــ جانم
ـــ کمک می خواید
ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
ـــ کیه
ـــ منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
ـــ بله
ـــ بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
ـــ خانم مهدوی
ـــ بله
ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا ـــ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
ــــ مهیا تو چی ??
ـــ معلوم نیست خبرت می کنم...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🎙استاد رائفی پور
💢شب قدر شبی است که تمام ملائک به خدمت امام زمان عجل الله میرسند..
💢تنها راه رسیدن به فیض الهی در شب قدر چیه❓
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️
💫ایدی خادم ختم👇
➣🆔 @Zahrayyy.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Shahadat3133
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و هشتم 🌺 👇👇👇 💢بعد از چند دقیقه بدون حرکت روی زمین بودم خونریزی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و نهم
سربند یا مهدی(عج )🌺
💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم.
💢با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم.
💢بعد از شروع جنگ،خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته.
💢در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم.
💢تیپ المهدی(عج)به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود.
💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ،مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند.
💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم.
💢گردان ها یکی پس از دیگری،در تاریکی شب وارد منطقه شدند.
💢با توجه به مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل ، همه دعا می کردند که خط دشمن در این محورشکسته شود .
💢نیرو های خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری،حرکت خود را آغاز کردند
💢آن شب را هیچوقت فراموش نمی کنم .
💢خبر های خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید .
💢خط دشمن سقوط کرد و......
💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان،خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم .
💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم .
💢دوربین ودیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود .
💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد .
💢ناخوداگاه کارخبرنگاری را رها کرده وبه سمت او دویدم !
💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود !!!
💢کاملاً اورا می شناختم.
💢او دوست قدیمی من بود.
💢ابراهیم،ابراهیم هادی.
کنارش نشستم و سلام کردم .
💢مرا شناخت و تحویل گرفت.
#ادامه-فرداظهر🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک
#شهید ابوالفضل سرلک
با زبون روزه رفتی پیش مولا 😔
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴مژده 🔴مژده
متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا
🔥چالش چله نمازشب🔥
💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم
به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات.
💟شرایط چالش ⤵️
شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید
🆔 @Khademe_shohada19
♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍
🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد
❣شروع چالش:99/02/30
❣پایان چالش:99/03/03
🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_دوم مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را ش
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_سوم
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن
امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند
مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
ــــ به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
ــــ چی شده
به زهرا اشاره کرد
ـــ تو چرا قیافت این شکلیه
ـــ م من چیزیم نیست فقط
نازی با عصبانیت ایستاد
ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی
اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه
مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت
ــــ درست صحبت کن نازی
ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن "
مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد
ــــ برا من مغنعه میاره جلو
دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد
ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت
نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی
خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد
از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت
ـــ جانم مهیا
ـــ مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
ـــ دارم میام پیشت
ـــ باشه
گوشیش را در کیفش انداخت
با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند
مهران صولتی بود
ــــ مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
ــــ بله
ـــ بفرمایید برسونمتون
ـــ خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد
ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
ـــ بحث اعتماد نیست
ـــ پس چی ?بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
ـــ کجا می رید ??
ـــ طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست
ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ???
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشانی اش کشید
ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید
ـــ اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
ـــ برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش را نداد
ــــ جواب ندادید
ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد
ـــ جانم مریم
ــــ کجایی
ـــ نزدیکم
ــــ باشه منتظرم
ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم
ــــ بزارید برسونمتون تا خونه
ــــ نه همین جا پیاده میشم
موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد
ــــ بله
ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد
ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
ــــ پسره ی بی شعور
جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد
ـــ بیا تو
در با صدای تیکی باز شد
در را باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
❤️#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
✅مسلمان با درس #انتظار_فرج می آموزد که هیچ بن بستی وجود ندارد در زندگی بشر که نشود آن را باز کرد.
#این_بقیه_الله
#قشنگترین_یوسف_زهرا
#سلام_امام_زمانم 🌹❤️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴مژده 🔴مژده
متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا
🔥چالش چله نمازشب🔥
💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم
به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات.
💟شرایط چالش ⤵️
شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید
🆔 @Khademe_shohada19
♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍
🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد
❣شروع چالش:99/02/30
❣پایان چالش:99/03/03
🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و نهم سربند یا مهدی(عج )🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت سی و نهم 🌺
👇👇👇
💢درست نمی توانست صحبت کند.
💢گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود.
💢یک گلوله هم به پایش خورده بود.
💢معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج میشود،به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود،اما ابراهیم،سالم و سرحال بود.
💢دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش میگفتند.
💢اینکه در شب قبل،با یک قبضه آر پی جی که در دست داشت،چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود.
💢بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد.
💢قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود.
💢 مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید!
💢با تعجب گفتم:داش ابرام،سرت چی شده!؟
💢دستی به سرش کشید.
💢با دهانی که به سختی باز میشد،گفت:((می دانی چرا گلوله جرأت نکرد وارد سرم شود؟))
💢گفتم:چرا؟
💢ابراهیم لبخندی زد و گفت:((گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود،چون پیشانی بند یا مهدی (عجل الله) به سرم بسته بودم.))
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود.
💢با اینکه بار دوم مجروح می شد،اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده.
💢لذا همراه بقیه مجروحین،او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر می کنم،حسرت می خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات
🔸️ازحضرت زهرا (س) دست برندارید.🔸️
🔻همرزم شهید:
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان، مانده بودیم چهکار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد...
دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد...
اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید.
#شهید_الله_یار_جابری
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5895655526515083354.mp3
8.21M
🎙پادکست صوتی ویژه شب قدر
🔹موضوع: برترین عمل در شب قدر
🔹سخنران: استاد بسیطی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_سوم چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_چهارم
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد
ــــ اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد
ـــ باورم نمیشه که چطورنازی همچین حرفی بزنه یعنی۶سالی دوستی روهمشوبردزیرسوال
ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دورباشی به نفعته
مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا را در آغوشش ڪشید
ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده
با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند. مهیا گوشیش را برداشت
ــــ جانم مامان
ـــ پیش مریمم
ـــ سلامت باشی
ـــ هر چی. زرشک پلو
ـــ باشه ممنون
گوشی را قطع کرد
ــــ مامانم سلام رسوند
ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط
ــــ هوا سرده
ــــ اشکال نداره
ــــ باشه
مهیا پالتویش راتنش کردکیفش رابرداشت وبه طرف حیاط رفت روی تخت توحیاط نشست
مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت
ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
ــــ خب چه خبر
ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز
ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
ــــ باشه
ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده
ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من درحق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
ـــ میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد
ـــ وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم رادرآغوش ڪشیدو بوسه ای برسرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
ـــ سلام مهیا خانم
ــــ سلام
مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
ـــ راستی مریم جان
ـــ جانم داداش
ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
ــــ آره داداش
ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
ــــ واقعا ؟؟
ـــ آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید
مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد
ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد
ــــخیلی پرویی تو.داداشم کم پیش میادکسیودعوت کنه اونم دختربعدبراش کلاس میزاری
ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود
ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
.ـــ جم کن بابا
ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش
ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد
ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن
ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
ـــ باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
ــــ راستی مهیا چادر الزامیه
ـــ ای بابا
ــــ غر نزن
ـــ باشه من برم...
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت
نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زدـ
ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
ـــ ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
ــــ چی شد مادر
ـــ پیداش ڪردم ایول
ـــ نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
ـــ حالا چی هست این
مهیا چادر را سرش کرد
ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
ـــ برا چیته؟؟
ـــآها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
ـــ مریم،داداشش وهمکاراش میخوان دانش آموزانوببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی
ــــ آره اجباریه
ـــ مگه کجا میرید
ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
ــــ تو هم میری
ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی بر روی سرش کشید
ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید
ـــ پس فردا، خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🎙 #مرحوم_شیخ_احمد_کافی
🔊آی مردم مگه شما #امام_زمان ندارید؟؟؟ چرا متوسل به امام زمان نمیشید؟؟؟ مگه باور ندارید امام زمان دارید؟؟؟
#سلام_امام_زمانم ❤️
#یااباصالح_المهدی_ادرکنی
#الهی_عظم_البلاء🤲
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت سی و نهم 🌺 👇👇👇 💢درست نمی توانست صحبت کند. 💢گلوله از صورت به داخل
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهلم
روحیات🌺
💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد.
💢یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم.
💢کنار ابراهیم یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند.
💢نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد!
💢چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
💢به جرات می گویم که ابراهیم با آن بدن قوی و نیرومند آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید.
💢گفتم مورچه یاد یک ماجرا افتادم.
💢یک روز داشتیم با هم از منزل به سمت باشگاه می رفتیم.
💢من کمی جلوتر رفتم برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد!! دوباره بلند شد.
💢گفتم: چی شده داداش ابراهیم؟
💢با تعجب برگشتم سمتش گفت: اینجا پر از مورچه بود حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها برای همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.
💢ابراهیم پرید این طرف و راهش را ادامه داد.
💢گفتم عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟
💢گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها را له کنم.
💢اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست.
💢یکی از بچه های باشگاه بعد از انقلاب هوادار منافقین شد.
💢ابراهیم خیلی حرص می خورد. خیلی ناراحت بود. مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد.
💢در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد.
💢نمی دانید ابراهیم چقدر خوشحال بود. مرتب از او تعریف می کرد.
💢از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخورد های او خوب و حساب شده و خیر خواهانه بود.
#ادامه -فردا ظهر🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴مژده 🔴مژده
متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا
🔥چالش چله نمازشب🔥
💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم
به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات.
💟شرایط چالش ⤵️
شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید
🆔 @Khademe_shohada19
♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍
🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد
❣شروع چالش:99/02/30
❣پایان چالش:99/03/03
🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
#خاطرات
♨️ابراهیم از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت. به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت.
❤️🌸پیامبر مهربانیها حضرت محمد(ص) میفرمایند:
کسی که نظر به نامحرم را از خوف خدا ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا میکند که شیرینی آن را در قلبش مییابد.
📚الحکم الزاهره؛ ج۱
#شهید ابراهیم هادی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_چهارم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_پنجم
ـــ شبت خوش باباجان
ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید
ــــ مامان جونم جمع میکنه
ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت
مهیاخندیدو خودش راروی تخت پرت ڪردگوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد
بعد دو دقیقه مریم جواب داد
ـــ مری وکوفت اسممودرست بگو.از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی
.ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن
ــــ باشه مهیا جوووونم
لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره...
مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت
ــــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات
زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید
ــ واقعا چی؟؟
ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای
ــــ زهرا با تو جایی نمیره
هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت
ـــ هرجادوس داری برو ولی لازم نیست زهراروباخودت ببری تایه املی مثل خودت بارش بیاری
وبعدبه مقنعه مهیااشاره کرداجازه ندادکه مهیاجوابش رابدهددست زهرارا کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد باصدای موبایلش به خودش آمد
ــــ جانم مری
ـــ کوفت اسممو درست بگو
ــــ باشه بابا
ـــ عصر بیکاری با هم بریم خرید
ــ باشه عصر میبینمت
ـــ باشه گلم خداحافظ
ـــ بابای عجقم
ـــ ببخشید خانم رضایی
مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت
ـــ بله بفرمایید
ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم
ـــ چرا خودتون ننوشتید
ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم
مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت
ـــ خب چطور به دستتون برسونم
ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه
ـــ بسلامت خانم رضایی
رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت
مهیاتاکسی گرفت ومحض رسیدن به خانه به اتاقش رفت ومشغول آماده کردن کوله اش شد
ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت
مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت
ــــ مامان مامان
مهلا خانم به خودش آمد
ـــ جانم
ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا
ـــ خب
ـــ گفتم که بدونید
ـــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم
قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست...
ــــ یعنی نمیاد ؟؟
مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد
ـــ نه زهرا عینهو برده است برا نازی .
هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ای اشاره کرد
ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم
ــــ برا همشون؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
ــــ آها بله
بعدسفارش ۱۰۰تاچفیه سفیدمریم باشهاب تماس گرفت تابیاید وسفارشات راتحویل بگیرد بعدچنددقیقه محسن وشهاب واردمغازه شدندسلامی کردن محسن سرش راپایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کردجلوی خنده اش را بگیرد
ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
ــــ نه نه من سرخ نشدم
ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد
ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
ــ نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
ـــ بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید
ــــ وای آرومتر مهیا. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مهیا محکم زد
ـــ از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
ـــ همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید
ــــ خب بریم دیگه
ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🎙#استاد_عالی
💠چقدر به #امام_زمان نزدیک هستی؟
⚠️دینداری کاریکاتوری
#سلام_امام_زمانم ❤️✨💫
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهلم 🌺
👇👇👇
💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد. هرکاری از دستش بر می آمد برای حل مشکل مردم انجام می داد.
💢یادم هست با هم رفتیم خیابان انقلاب از طرف پل چوبی دو تکه چوب مناسب گرفت تا با آن ها میل باستانی درست کند.
💢بعد چوب ها را داد به نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند.
💢وقتی که بعد از مدت ها آماده شد به زورخانه آورد و مشغول شد.
💢میل های او بسیار سنگین بود و بلند کردن آن کار هر کسی نبود.
💢اما ابراهیم خیلی راحت با آنها ورزش می کرد. حتی چند دقیقه میل ها را در دستانش به حالت افقی نگه می داشت خیلی فشار به انسان وارد می شد اما ابراهیم به راحتی این کار را می کرد.
💢یکی دیگر از رفقای ما به ابراهیم گفت: این میل ها را به من می دهی؟
💢او هم گفت: مال شما ولی تا فردا صبر کن.
💢بعد از ورزش گفتم: داداش ابراهیم این همه برای تهیه این میل ها زحمت کشیدی حالا به همین راحتی می خوای بدی بره!
💢گفت: عیبی نداره. این بنده خدا سادات و اولاد پیغمبره.
💢آن زمان من هم دوتا میل داشتم شبیه میل های ابراهیم ولی سبک تر.
💢ابراهیم میل های خودش را به من داد و میل های من را گرفت.
💢بعد هم گفت: این بنده خدا نمیتونه از میل های من استفاده کنه براش سنگینه. برای همین میل های شما که شبیه میل های من هست رو بهش بدم.
💢از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد حفظ حریم ها بود.
💢می دانست کجا و چه موقع باید چه کاری انجام دهد. حتی در شوخی ها مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
💢بارها به من می گفت: طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش.
💢می گفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین. بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا این دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگر بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره.
💢وقتی ازدواج کردم غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد مثل انسان های دنیا دیده می گفت: توی زندگی اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل باعث کدورت و دلگیری شود. از خدا بخواه خدا به بهترین حالت مشکلات را برطرف می کند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ڪل ڪل شیرین
دو مدافع حرم
🍃همیشه با هم شوخی میکردن
حتی لحظاتی قبل از شهادت حسن
رفیق شفیق که می گویند
همین ها هستند☝️
رفاقت شان از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامه یافت...✨🕊
#شهید- حسن -باقری- دانا
#شهید- مصطفی -صدرزاده
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_پنجم ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_ششم
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم
ــــ آخ چقدر خوردیم
ــــ چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم
ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
ــــ نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد
ــــ شهاب بایست
شهاب ماشین را نگه داشت
ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد. دخترا بستنی هایشان را برداشتند. شهاب پشت فرمون نشست
ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی
ــــ پشت فرموت که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟
ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش را تکان داد
ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها
شهاب خیلی تلاش کردتاخنده اش راجمع کندولی زیادموفق نبودچون لبخندی روی لبش شکل گرفت
ــــ هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند. دم در مهیا از هردو تشکر کرد
ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون
ــــ کوفت و مری جون فردا ساعت 7 آدرسی که برات فرستادم
ــــ۷صبح؟ مگه می خوایم بریم کله پزی؟
ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم
ــــ نمک
مهیا وارد خانه شد مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
ــــ اومدی مادر
ــــ نه هنو تو راهم
ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی
ــــ مسخره چیه شما تاج سری
_حالا این چیه دستت؟
مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت
گونه ی مادرش را بوسید
_وای مامان خیلی قشنگه مرسی
ـــ بابایی کجاست
ــــ رفته مسجد
ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر
_شب بخیر
مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد
ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
شهاب نمی دانست چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دید که اصلا نمی تواند تحمل کند
ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی؟
ـــ خانم رضایی؟ مهیارو میگی؟
ـــ آره
ـــ مهیا اصلا نامزد نداره
ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندید و گفت
ــــ آها، مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
ـــ چشم
ــــ چشمت بی بلا مری
ــــ شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد. ماشین را کنار پایگاه پارک کرد. به سمت مسجد رفت. با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
ــــ اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد
همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی؟
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
ـــ شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
ــــ سلام حاج آقا خوب هستید
ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما؟
ــــ این چه حرفیه رحمته
ـــ پسرم مهیا باهاتونه هواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
ــــ چشم حتما نگران نباشید
ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
ــــ بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
ـــ چته ؟؟
ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد
ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🎙#استاد_رفیعی
✅فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً «10» يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً «11» وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً «12»
پس گفتم از پروردگارتان آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است.
آسمان را بر شما ريزش كنان مىفرستد. و شما را با اموال و فرزندان يارى مىكند و براى شما (از همان آب باران) باغها قرار مىدهد و براى شما نهرها جارى مىسازد.
🤲#استغفار و تاثیر آن بر زندگی
#استغفرالله_ربی_واتوب_الیه🤲🦋
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و یکم
جماعت صبح🌺
💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم.
💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند!
💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟!
💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه.
💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم.
💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم.
💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود.
💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم.
💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود.
💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟
💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو.
💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود.
💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود.
💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید.
💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند.
💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.
💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد.
💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت.
💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد.
💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم.
💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟
💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد.
💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده.
💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆