eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حاج حسین یکتا: 🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد! 🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان... وقتی واسه امام زمان باشی! آقا میگه میشه کمتر بخوری! میشه بیشتر سختی بکشی! بذار دیگران استفاده کنن... آخه تو واسه مایی... !!!❤️ 🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_5884078081391460903.mp3
3.39M
🎵من لذت می‌خواهم! 🤔 سوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذت‌های ما را در زندگی می‌گیرد ؟ 🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟ 🎤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کند
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند. 💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند. 💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود. 💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم. 💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید. 💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود. 💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند. 💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟! 💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند. 💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود. 💢ابراهیم به آن نو جوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم. 💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم. 💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود. 💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم. 💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند. 💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم. 💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟ 💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد. 💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند. 💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند. 💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم. 🗣یکی از بازماندگان کانال @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹 👤میـگفت : شـما سراغ خـواب نروید!!✖️ اونقـدر کار و مطالعـہ کنید تا خستـه بشید و خـواب به سـراغ شما بیاید :))📖... . . 🌺شهیـد رسـول هلالی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و ششم ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صور
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهفتم تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!:) در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت. خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.
حکایت زن بدكاره‏ امام باقر عليه السلام مى فرمايد: زنى بدكاره، به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل، مشغول فعاليت شد، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند: اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد. زن سخن آنان را شنيد، گفت: به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اين كه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم. به هنگام شب بر در خانه عابد رفت و گفت: مرا راه بده، عابد از پذيرفتن آن زنِ تنها، در آن وقت شب امتناع كرد. زن فرياد برآورد: گروهى از مردان هرزه به دنبال منند و اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد. عابد چون سخن او را شنيد، به خاطر نجات او در را باز كرد. همين كه آن زن وارد خانه شد، لباس از بدن درآورد. جمال زن و بدن خيره كننده همراه با عشوه و نازش عابد را مسحور كرد. پس دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد. زن به او گفت: چه مى كنى؟ جواب داد: دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است. زن از خانه بيرون دويد، گروهى از مردم بنى اسرائيل را ديد، پس فرياد زد: عابد را دريابيد كه خود را هلاك كرد. مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند و با كمال تعجّب ديدند از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده است.
🌸🍃🌸🍃 امام علی (ع) در نامه31 نهج‌البلاغه به امام حسن (ع) می‌فرمایند: كارى كه برتر از توانايى زن است به او وامگذار، كه زن گل بهارى است، نه پهلوانى سخت‌كوش. بپرهيز از غيرت نشان دادن بی‌جا (به همسران) كه درستکار را به بيماردلى، و پاكدامن را به بدگمانى رساند. روزی یکی از اساتید روان‌شناسی، داستان بسیار عجیبی را پیرامون حدیث فوق، نقل کرد؛ که با رعایت حداکثر نکات اخلاقی داستان را تقدیم می‌دارم: در سن 21 سالگی با مرد مومنی که 28 سال داشت، و از نظر ایمان سرآمد بود ازدواج کردم؛ که کاملا مقید و پایبند به مسائل اخلاقی و خانواده بود. شوهرم هیچ عیبی نداشت مگر این‌که، علی رغم وضع مالی خوبمان، بسیار خسیس و مال‌دوست بود؛ اگر استکانی می‌شکستم و می‌دید یک ساعت در خانه سر و صدا می‌کرد. روزی برای عروسی یکی از آشنایان، به تالاری در شهر رفتیم. انگشتری داشتم که چون کمی لاغر شده بودم، از انگشتم می‌افتاد؛ لذا نخی دورش پیچیده بودم تا تنگ شود و نیفتد. در ساعات پایانی عروسی، لحظه‌ای به‌ خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم‌ چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم می‌لرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد. به زن همسایه که راز‌دار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت. شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود. صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: برو در بازار طلافروشان و شوهرم دوستی دارد که سفارش تو را به او کرده است. برو و انگشتری شبیه انگشترت را بردار و فکر ریالی نباش. خوشحال شدم و بلافاصله به زرگری رفتم. در آن‌جا مرد میانسالی که با کت شلواری لوکس نشسته بود. نزدیک رفتم و خودم را معرفی کردم و نشانی دادم. زرگر تبسمی کرد و گفت: در ویترین نگاه کن اگر مشابه انگشتر شما بود‌ که بود، اگر نبود برو در بازار بگرد و هرکجا دیدی شماره مرا بده به من زنگ بزنند. سریع در بازار چرخی زدم و پشت ویترین مغازه‌ای شبیه انگشتر خودم را یافتم. شماره زرگر را دادم تماس گرفتند و من انگشتر را سریع فاکتور کرده، برداشته و به مغازه زرگری آمدم. به زرگر گفتم: من درآمدی ندارم هر ماه مبلغی که دستم بیفتد به شما خواهم داد، شاید باز پرداخت بدهی من دو سال طول بکشد. زرگر روان‌شناس خوب و شیادی بود، و از زندگی و اخلاق شوهر من خبر داشت و مرد همسایه حسابی او را توجیه کرده بود. زرگر از ترس من سوءاستفاده کرده و استرس مرا دو چندان کرد و گفت: روزی اگر شوهرت شک کند و تو را تعقیب کند و پایش به مغازه من برسد، من تضمین نمی‌دهم که حقیقت را نگویم و مطمئن باش آن‌وقت تو را به خاطر رابطه نامشروع خواهد کشت. ترس‌و‌لرز سراسر وجودم را برداشت، مانده بودم انگشتر را ببرم یا همان جا بگذارم!! دوراهی بسیار خطرناکی بود. منتظر بودم ذهنم راه‌حلی پیدا کند که زرگر شیاد با برنامه قبلی راه شوم خود را پیش پای من گذاشت. او با تبسمی گفت: برو و من مبلغی نمی‌خواهم اگر زیاد ناراحت هستید، روزی زنگ می‌زنم کمی بیرون قدم بزنیم و شما هم،‌ همین‌که برای ساعتی، سنگ صبور من باشید و درد دل مرا گوش کنید بسیار کمکم کرده‌اید. چاره‌ای جز انتخاب این راه سوم نداشتم. پذیرفتم و زود به خانه برگشتم. مهربانی آن زرگر بسیار در دلم نفوذ کرده بود. در این اندیشه بودم که چه انسان‌های خوبی هستند که نماز نمی‌خوانند اما بهتر از شوهر نماز‌خوان من هستند. لحظه لحظه مهرِ زرگر در دلم زیاد می‌شد. دوست داشتم قبل از ظهر، موبایلم زنگ بخورد. کوچکترین شماره ناشناسی مرا امیدوار می‌کرد که زرگر است. سریع جواب می‌دادم. انتظار به پایان رسید و زرگر مرا به آدرسی برای ملاقات دعوت کرد. سریع سوار ماشین شدم. باز استرس مرا زیاد‌تر کرد و گفت: بهتر است به ویلایش برویم و راحت حرف بزنیم، و مرا متقاعد کرد به ویلایش در اطراف شهر رفتیم. زرگر با حرکات ظاهری رمانتیک و عاشقانه و با نیت قبلی از من دلبری کرد. و زمانی که خواست مرا تسلیم خواسته شومش کند، به اوگفتم: من متاهل هستم. گفت: مردی که زنش را بخاطر یک استکان شکستن بزند لایق پایبندی نیست من نماز نمی‌خوانم، اما تمام طلاهای همسرم را دزد زد؛ و من به رویش نیاوردم. محبت را باید به کسی بکنی که لایقش باشد؛ هر که می‌خواهد باشد. سرانجام پس از ساعتی من متوجه شدم که تنها سرمایه زندگی‌ام را هم باختم؛ اما زرگر با تبسم‌های شیطانی‌اش این عذاب وجدان را دقایقی باقی نگذاشت.
45.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 بیـݘاره مـنم ڪه یـڪ عـمـــر عـادٺ ڪـردم به جــدایۍ🥀 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد
قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گفت:حالا که می خواهید بمانید تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود. 💢در کمتر از چند دقیقه تمام قمقمه های آب در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. 💢البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چاله های کف کانال که به واسطه بارندگی شب های گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند و در قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور و تلخ بود. 💢روزهای قبل یکی از بچه ها از داخل همین گودال های آب به اندازه نصف قمقمه آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده! 💢بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند و به عنوان کمین عمل می کردند قمقمه هایی آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند. 💢مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود ولی بیشتر این آب ها آب شور و تلخ بود که بچه ها فقط لب های مجروحین را با آن تر می کردند. 💢زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار. 💢کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. 💢اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم همه را شمرد حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. 💢احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد. 💢ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. 💢یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. 💢ولی ابراهیم گفت: اینها الان میهمان ما هستند ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم. مولای جوان مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد و مرام او را نداشت. 💢دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند. 💢سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم یک قمقمه آب داد. 💢معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی و عطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن را به مجروحین می دادند. 💢تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸ مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید. 💢بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی با پوستی خشک شده و لب های ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند‌. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
🍃 شهید محمود رضا بیضایے: اگر "العجل" بگوییم و برای ظهور آماده نشویم کوفیان آخرالزمانیم ظهور تو پایان جنگهاست...!🖐🏻💛 ♥️ ...!🧔🏻🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهفتم تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد!
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهشتم ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت. شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است. عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
49.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🎤|• روزۍميآید‌ڪه‌سجده‌ۍ‌مامعطر‌ به بوےِتربت‌حسن‌_ع‌است.... ﴿أَیْنَ‌الطّالِبُ‌بِدَمِ‌الْمَقْتُولِ‌بِالبَقیع﴾ 💔◾ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گ
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. 💢تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهوره ایی که بر کانال مسلط بود مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود. 💢هوا تاریک شد. ابراهیم این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت. 💢اصحاب عاشورایی سیدالشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند. 💢بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند. 💢اما مانع نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود و این شده بود خوره ی جانشان. 💢تنها سلاحی که داشتیم کلاشینکف و دو قبضه آرپی جی بود آن هم با مهمات بسیار کم. 💢مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچه ها توی خاک به دنبال چند عدد فشنگ می گشتند. 💢یک تیربار بدونه فشنگ و از کار افتاده هم در کانال بود که عملا فایده ای نداشت. 💢در روزهای گذشته داخل کانال آرپی جی و نارنجک وجود داشت و بچه ها با همان مقدار مهمات جلوی دشمن را می گرفتند. 💢اما الان فقط چند فشنگ کلاشینکف برای بچه ها مانده بود و فقط چند راکت آرپی جی که ابراهیم دستور داده بود برای شرایط خاص نگهداری شود. 💢ابراهیم بچه هایی که هنوز تاب و توان داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب آن ها را مخفیانه فرستاد تا در اطراف کانال شهدا و جنازه های بعثی را بگردند مهمات، آب و آذوقه ای اگر وجود داشت به داخل کانال بیاورند. 💢برخی جان خود را در این راه می دادند و دیگر به کانال بر نمی گشتند. بعضی مقداری آب و مهمات می آوردند. 💢بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود برای آوردن مهمات و آب تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند. 💢آنها به راحتی می توانستد خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال بر نگردند اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود. 💢وفا و معرفت چنان با گوشت و خونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند دوباره به کانال باز می گشتند و با سختی هایش می ساختند. 💢بچه هایی که برای آوردن مهمات یا آب و آذوقه، هر از چند گاهی در دل شب میان کشته شدگان می رفتند صحنه های دلخراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد. 💢آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه ای آب بیابند. 💢بعضی وقت ها در بین راه مجروحینی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند. 💢در چنین مواقعی شرم و خجالت خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد. 💢شب های زمستانی فکه، شبهای سرد و طاقت فرسا بود. باد سرد زمستانی بیابان همه را اذیت می کرد اما مجروحین با بدن های چاک چاکشان بیش از همه از آن رنج می بردند. 💢رزمندگان سعی می کردند به هر طریقی که شده مجروحین را از سرما حفظ کنند. 💢بعضی از آنها لباس خود را به مجروحین می پوشاندند. 💢سرما آنقدر زیاد بود که به پیشنهاد یکی از بچه ها قبرهایی در کف کانال حفر شد و مجروحین را در داخل آن خواباندند تا گردن بر روی آنها خاک ریخته شد تا گرم بمانند. 💢مجروحین حالا تا گردن داخل گودال بودند. رفتن خون زیاد از بدنشان دیگر هیچ حس وحالی برای آنها باقی نگذاشته بود. به نظر می رسید این تنها راه در امان ماندن از سرمای زمستان باشد . 💢تعدادی از مجروحین اینگونه در برابر سرما تاب آورده و زنده ماندند اما بعضی از آنها برای همیشه از خواب شیرین خود بیدار نشدند! آنها آرام وبی صدا یکی یکی اوج گرفته وسبک بال خود را به دوستان شهیدشان رساندند. 💢جنگ نا برابر بود. تمام مردانگی و مروت داشت در مقابل ددمنشی و وحشی گری دشمن می جنگید. 💢وقتی بعثی ها با برانکارد برای بردن مجروحانشان وارد میدان نبرد شدند بچه ها با اینکه می توانستند به راحتی آنها را مورد هدف قرار دهند و از پا در آورند اما در اوج مردانگی به آنها امان دادند تا مجروحین خود را به عقب منتقل کنند. 💢این مرام بچه های ایرانی بود اما در عوض بهترین تفریح تک تیر اندازی های مست بعثی شکار مجروحان نیمه جان بود که زخمی وبی رمق در وسط میدان افتاده بودند. ادامه دارد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
. 🌸 . فڪر ڪن برے گلزار شهدا{🍃} روے قبرا رو بخونے و برسے بہ یہ شهید هم سنت[←🌀 اونوقتہ کہ میخواے سربہ تنت نباشہ(💔😔) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهشتم ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شم،ا از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت. مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند... ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید! ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد. ـــ یعنی اون... ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت. ــــ اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: ـــ متاهل بود؟! شهاب سری تکان داد. ــــ وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جایش بلند شد. ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. ــــ نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:) ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رفیقِ‌خُدایی |•°🕊🍃 وَقتی‌ببینه‌داری‌‌غَـرق‌میشی -نِجـاتت‌میـده..، بی‌منت.. رفاقتمون‌روخدایی‌ڪنیم:)☺️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند اما خ
ادامه قسمت چهل و هفتم👇👇👇 💢شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. 💢از یک طرف غربت پیکرهای دوستان لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. 💢بیابان فکه و کانال دوم آن با تمام دقت جزئیات حادثه ای را که در آن شب ها اتفاق می افتاد در خود ثبت و ضبط می کرد. 💢من هم در کنار آنها در گوشه کانال در جمع مجروحین نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. 💢در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می آمد. 💢یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. 💢یکباره خواب از چشمانم پرید و به آنها خیره شدم. او به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانست توانمان را ببرد، نه دشمن و نه آتش بی امانش اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسد دمار از روزگار دشمن در می آوریم. 💢نمیدانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم. 💢یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: یا ابتا عطش قد قتلنی... 💢یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام.. 💢من می دانستم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند! 💢ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. 💢او تصمیم گرفت هر طور شده خودش از کانال بیرون برود و برای عطش بچه ها کاری بکند. 💢در همان نیمه شب ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی با هیچ کس حرف نزد. 💢حوالی صبح بود هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم.. همه ناراحت بودند. او تمام دلخوشی ما به حساب می آمد. 💢یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. 💢همه خوشحال شدند ابراهیم با چند قمقمه پر از آب برگشت. تمام رزمندگان و مجروحین خوشحال شدند. 💢به ابراهیم گفتم: دیر کردی ترسیدیم؟ 💢ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دو قلو رفتم. نیروهای خودی رو هم در حال جنگ با بعثی ها دیدم. 💢با تعجب گفتم تا اونجا رفتی؟ خُب... 💢ابراهیم بلند شد و رفت به نیروها سر بزند. 💢در تپه دوقلو هر شب در گیری بود. تپه چند بار بین بچه ها و بعثی ها دست به دست شد. شب هنگام با حمله نیروهای ایرانی به دست رزمندگان اسلام می افتاد و در روزها بعثی ها با پاتک گسترده آن را پس می گرفتند. 💢ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید اما آمده بود با چند قمقمه آب. 💢کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادبِ آقا و مولایش حضرت عباس علیه السلام با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها لب به آب نزده بود. 💢بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. 🗣یکی از بازماندگان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❣استخوانـــے آمده از یوسفــی ❣مـــادر غم دیده را یاری ڪنی 🔸️بعد از ۴ سال انتظار و دوری مادر بزرگوار شهید پیکر مطهر (تفحص شده) پسرش آقا جواد را در آغوش گرفت.😭 جای پدرت خالی آقا جواد... 🔹️شهادت:اردیبهشت ماه سال نود و پنج خانطومان سوریه 🕊 (س) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_ونهم سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهلم مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. ــــ تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. ــــ آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. ــــ خانم رضایی؟! ــــ بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. ــــ سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. ــــ سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. ــــ چی میخوری؟! ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! ـــ نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: ــــ دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بگزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135