eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°|•🌱⃟𖣔•|° 🍁اۍمُنجےدلــهٰاۍخزاݩ‌دیده‌ڪجـایے؟ ‌ 🍁ڪِےمۍࢪسدآݩ جمعہ‌مۆعــۆدبیایے؟‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○•◆•○ ࢪفقا نت هاے گوشے خاموش... نت هاے الهے وصل شده... حی العشقـ❤️
4_5954043622629310896.mp3
4.07M
🎙⃟ ⃟°• 🎤•|حجت‌الاســلام‌مؤمـنی🌱 ➕چــراغـروبـِـ جمعہ‌دلتــ میگیــره⁉️ ➕چــرا‌دلـِـ امــام زمــان میگیــره⁉️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🕊💚° 💚° همسࢪ شهیدبابائۍ می‌گوید: تولد من اول خࢪداد است.آخࢪین هدیہ تولد عباس براۍ من خیلی خنده داࢪ و ابتکاࢪۍ بود😂 دࢪ آن ࢪوز سلما،حسین و محمد خیلۍ خوشحال بودند.کیک تولدۍ گࢪفته بودند🎂🎊. پیش‌خودم می‌گفتم:آفتاب از کدوم طࢪف دࢪآمده پنج نفࢪه جشن گࢪفتیم. کیک تولد این گونہ بود: عباس دوࢪ تا دوࢪ یک سیب بہ اندازه سن من چوب کبࢪیت گذاشتہ بود و آن سیب مثل جوجه تیغۍ شده بود🦔. عباس کبࢪیت هاࢪا ࢪوشن کردو گفت: حالا فوت کن🤨"• براۍ من خیلۍ عجیب و جذاب بود کہ عباس چنین ابتکارۍ بہ خࢪج داده است😍 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•👊⃠• آیـا سلبـࢪیتےهـا بـایـد دࢪ انتخـابـات سیـاسے شࢪکـت کننـد؟؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_چهل_نهم ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید سمانه باشه ای گفت
✐"﷽"↯ 📜 💟 غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بوداز درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره باهاش درگیر نمیشم ** فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باهاش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخواد و بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•👊⃠• جنــگِ امـࢪوز☛ اسلــحہ‌نمۍخــواد🚫 اسلحــه‌‌اتـــ ࢪو‌↯ بایــد‌تـو مغزتــ پـࢪوࢪش‌بــدۍ💪 ڪه‌بتـونـۍتــو دنیــاۍ مجازۍ📲 بـا‌دشمـن‌واقعۍبجنــگۍ⭄ نــه‌اینڪہ تــو جبــهہ خــودی‌؛ گـــل‌ بـه خــودی بزنـۍ😉 جنــگ ایـن‌ ࢪوزا‌ ↯نخبــه‌ مؤمــن‌ میخــواد‌ نــه‌✖علاف تـو‌ی فضــاۍ مجــازۍツ✋🏻 ○| به‌خودمان_بگیریم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f