eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊⃝⃡ ⥈🌿⃝⃡ بخند‌بسیجی😊 ڔزمنده ای تویِ جبهہ بی‌سیـم میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عڔاقی دستگیڔ ڪڔدم بیایـد تـا بیاڔیمِشـون🤨 میگـن خودت بیاڔ😬 میگہ نہ شما بیایـن داداش اینا نمیذاڔن بیـام😂😕🤦🏻‍♂ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_شصت_سه بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت : ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. ــ راحت باش ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب ــ چشم خانومی ــ چشمت روشن سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت: ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری. کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد. ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
♥️͜͡🔗͜͡📿 اعضاۍ‌محتـࢪم‌سـلام✋🏻 ♢بـه‌مناسبـت‌سالـروز‌شـھـادت #شهید_سید_مصطفی_موسوی ختـم‌صلـو
♡ای‌تشنه‌لبان‌ِجُرعه‌آب‌ِحيات ازمِهر و صفای‌ِدل‌ و‌ جان‌بفرستيد تقدیم‌به‌مَحضرشهیدان‌صلوات📿 بایاری‌خـدا و مشارکت‌شماعزیزان‌توانستیم ۱۸۹۳۳صلوات به روح مطهر شهیدسید‌مصطفی‌موسوی هدیه کنیم.⚘ ممنون از همراهـی شما عزیزان❤️•- "•اجرتون‌باشهـدا⤐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ⃟𖣔 🌱|امام‌صادق‌عليه‌السلام: [مَن‌كَفَّ‌غَضَبَهُ‌سَتَرَاللّهُ‌عَورَتَهُ] هرڪه‌خشم‌خودرا‌ نگـه‌دارد،‌خداوند‌عيب‌اورابپوشاند. 📚|ميزان‌الحڪمه‌جلد8،صفحه451 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
همـراهـان‌عـزیـز‌سـلام🙌🏻 ڪسانۍ‌ڪه‌بـه‌دنبـال‌سیـره‌زنـدگۍ‌ شـھـد‌اهسـتـنـد... یـه‌خبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـت‌وششـم‌آبـان‌مـاه مصـادف‌بـاسـالـࢪوزشـھـادتِ مصـاحبـۀ‌آنلایـن‌داریـم... مصـاحبـه‌بـامـادرِ بزگوار جهٺ آشنایے با این شهید بزرگوار : سـوالاتتـون‌ࢪااز‌‌طریـق‌لیـنڪِ ‌زیـر‌ اࢪسـال‌ڪنیـد... 📮https://harfeto.timefriend.net/848745741 📩پاسـخگـوۍ‌سـوالـات‌شمـا مـادرِبزرگـوار‌شـھـیـد‌رسول‌خلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🇺🇸⃠• 🌱|رهبــر‌انقلابــ: آمریــــ🇺🇸ـڪا‌ روبــه اُفــولِ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•🇺🇸⃠• 🌱|رهبــر‌انقلابــ: آمریــــ🇺🇸ـڪا‌ روبــه اُفــولِ❌ #رهبری┆#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•
⃟❤️ درزمــان⌛ غيبٺ‌امام‌زمـان‌‌عج↯ چشم‌وگوشتان‌به‌ولۍفقيہ‌باشد. تاببينيدازآن‌ڪانون‌فرماندهۍ چه‌دستورۍصادرمي‌شود.✔ 🦋|شہید‌مهدۍزین‌الدین |
•♢ ⃟🍁 🍂پࢪۆفــایݪ‌پاییــزێ‌دختࢪۆنہ🍂 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ رشت هستند و تمایل بہ‌همکارێ دربرگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 ♡@hadiDelhaa3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"•⠀ོ 🌿💚•"↯ همه‌رفتنۍان‌(: چقد‌خوبه‌ڪه‌زیبـــا‌برۍ🕊 شهیدرسول‌خلیلی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
"•⠀ོ 🌿💚•"↯ همه‌رفتنۍان‌(: چقد‌خوبه‌ڪه‌زیبـــا‌برۍ🕊 شهیدرسول‌خلیلی #استوری #ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
○🦋 ⃞ 🌹○↯ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید↻ منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
hamed-zamani-Makr-Sheytan.mp3
5.06M
💛⃝⃡ ⃝⃡🌿 بہ‌این‌آتــش‌بڔس‌هیـــزم‌مهیـــاڪن مهیـــاتر⚡️• گلستانیم‌مــا دڔ آتـش‌نَمڔود زیبـــاتڔ🌱• حامـــد‌زمــانی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●🌿⃞ 🌹● دراین‌لحظات‌ملکوتی🔮 سرسجاده‌عشق📿 دعابرای‌سلامتی و طول‌عمررهبرعزیزمان یادمان‌نرود🤲🏻
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_شصت_چهار سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماش
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ من برم کمیلو بیدار کنم ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد. *** سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیونه بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باش... کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه من هستم سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️ ⃝⃡⚠️ 🔻هرچه‌هوا‌سردترشد↯ لباس‌را‌ضخیم‌تــرمیڪنۍ تاسرمـابه‌‌تـو‌نفوذ‌نڪند! 🔻هرچه‌جامعه‌اٺ‌فاسدترشـد↯ تولباس‌تقوایٺ‌راضخیم‌‌ترڪن‌✔ تا‌به‌تــونفوذنڪنـد!‌∅ وهـــرگزنگو✖️ محیط‌خراب‌بود،منم‌خراب شدم⛔️ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا