eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
همـراهـان‌عـزیـزسـلام🌱 ایـن‌روزهـا"ازدواج‌" از دغدغه‌هـاۍ‌ اصلۍ مجـردان و خانـواده‌هـاۍ‌آنها ‌شده ‌است... به همین دلیل ‌مجموعۀ‌ از"۱۳‌دی" تا "۲۲‌بهمن" چلـه‌سوره‌یاسیـن برگزار می‌کند🌱 سوره‌یاسیـن علاوه بر فضیلت‌های بسیاری که دارد... برای حل مشکل ازدواج بسیار‌تاثیرگذار هست👌🏻 پـس‌‌ را از دست ندید🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
♥Γ∞ دعاۍ‌مومن،سه‌حالٺ‌دارد: ¹•يابرايش‌ذخيره‌مۍشود ²•يادردنيــابرآورده‌مۍشود ³•و يابلايۍازاوبرطرفـ‌ مۍشود. |امــام‌سجــاد؏ ࢪوز‌‌نـوزدهم فـرامـۅش‌نشـود❌ ‌
21.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⅌ ͜͡ ------------- رنجِ‌راه‌وغربٺ‌و‌مِحنٺ‌ڪشیدن‌یک‌طرف آخـرش‌روۍبرادر را‌ندیــدن‌یک‌طرف °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
📿 ⃟❥• از اینڪہ اذان گوشیتـوݩ فـعالہ ولێ همیشہ خاموشش می ڪنید و بہ ادامہ ڪارتوݩ میرسید... فازتوݩ چیہ؟!🤔
آقـاۍخوبۍهـا🍃 غيبتتــان،آرامش‌را ازمــن‌ربوده↻ ۆ روزهـايـمان‌را ↯ ابرۍسياه،تيره‌وتارڪرده... ميشود خودتـان‌براۍ‌↓ ظہورتــان‌دعـاڪنيد🦋 و آرامش رابه‌دلہاۍ⇢ خستہ‌مان‌برگردانيــد...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⅌ ͜͡ ------------- ❞دشمن‌ڪه‌واژه‌شهـادت‌ براش‌معنا‌نداره! برای‌چی‌اصلا‌میجنگه؟!!!❝ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- ❞دشمن‌ڪه‌واژه‌شهـادت‌ براش‌معنا‌نداره! برای‌چی‌اصلا‌میجنگه؟!!!❝ #استوری #ڱـڔدا
"༃♥️" ما ملـت شهـ🦋ـادتیم شما‌میدانید این جنگ‌یعنی نابودی‌همہ امڪانات‌شما! این‌جنگ را شماشروع میڪنید‌اما پایانش‌را ما‌ترسیم‌ میڪنیم.👊🏻 حاج‌قاسم‌عزیزِما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_شش کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید
✐"﷽"↯ 📜 💟 کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر میکند نگاهی کرد. . سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد. ــ سمانه ــ باتوام سمانه کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند: ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده . سمانه شاکی گفت: ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم . کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید: ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد. ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد: ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم. ــ من بچم کمیل ??بچم؟ ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم با اخم به او خیره شد و گفت: ــ منظورت چیه؟ سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش. ــ منظورم اینه گه طلاق بگیریم کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد. سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ، . دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سمانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد گرفت،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید. . کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت: ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟ سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده... ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4