eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... ديگه اون روزها سيد به انقطاع رسيده بود. کم کم در کنارتمام شوخ طبعي هاو شور و هيجاني که داشت، راز و نيازش نمود بيشتري پيدا کرد. هميشه قبل از اذان صبح بيدار بود و مشغول عبادت، يه شب هوا خيلي سرد بود، سيد يک پتو دور خودش پيچيد ونماز شب ميخوند. روزهاي آخري بود که در حال تمرين و آمادگي بوديم. سيد رسته اصلي اش آر پي جي زن بود. يکي ازتيربارچي ها مون مصدوم شد وما مجبور شديم به سيد تيربار بديم. به سيد گفتم: سيد جان تيپ و هيکلت ميخوره تيربارچي گروهان باشي؟ سيد اولش يه مقدار بهانه آورد اما وقتي ديد تکليفش اينه با جان ودل قبول کرد. سالح رو که تحويل گرفت ديگه تيربار ازش جدا نشد. نوار تيربارش روهم دور کمرش ميانداخت و يک هيبت خاص پيدا ميکرد. سيدتو تقسيم بندي افتاد دسته احتياط تا متوجه شد که جزو نيروهاي هجوم نيست تا صبح مرتب مي اومد ميگفت ممد آقا من رو جا نذاريدها من فقط فقط اومدم بجنگم. احتياط کارمن نيست... شب قبل از عمليات مصادف بود با شب سوم محرم، بچه ها عزاداري عجيبي برگزار کردند. گريه امان بچه هارو بريده بود. من ازدوربچه هارو زيرنظرداشتم. سيد ميلاد مثل هميشه يه شال مشکي بست به سرشو خيلي با شورو حرارت خاص سينه ميزد. چند بيتي روهم سيد خوند وبچه ها تکرار کردند. مراسم که تموم شد سيد بلافاصله رفت بيرون، گوشه اي روپيدا کردوباز خلوت کرد. نجواهاي قشنگي داشت. از تکان شونه هاش مشخص بودکه داشت گريه ميکرد. دلم نيومدخلوتش رو بهم بزنم،فردا قراربودبريم عمليات،معلوم نبودکدوم يکي از بچه ها ازبين ما جدا خواهند شد. البته به ظاهرمعلوم نبود،ولي اونهايي که سيم شون وصل شده بودو حساب کتابشون روبا خداو خلق صاف کرده بوند،ميدونستند رفتني هستند. سيدهم يکي ازاونهايي بودکه رفتنش روقطعي ميدونست. بايکي دوتاازبچه ها رفتيم و سيد رو آروم کرديم و آورديم تو جمع. کم کم آماده حرکت به سمت منطقه موردنظر شديم. بوي خداحافظي مي اومد. بچه هاهمديگرروبغل کردند واز هم حلاليت مي طلبيدند. سالها بود که جنگ تمام شده بود و زمينيان،ديگراز ديدن اين صحنه هاي ناب محروم بودند. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... اما بازهم معرکه اي برپا شده بودتا اصحاب آخر الزماني سيدالشهداء علیه السلام بار ديگر ارادت و عشق خودشون روبه رخ جهانيان بکشند. ازپادگان خارج شديم. حركت كرديم و در نزديکي منطقه عملياتي مستقرشديم. سيد خيلي تو چشمم بود. حال عجيبي داشت. نه تنها من كه خيلي ازدوستان تأييد ميکردند که سيد رفتني است. هوا تاريک بود. فرمانده همه بچه ها رو جمع کرد وگفت: دوستان تا اينجا که اومديد غيرت و مردانگي شما ثابت شد. هر کس ميبينه آمادگي نداره ميتونه برگرده. الان موقع تحويل مهماته، هرکس نميخواد بياد ياعلي. هيچ اجباري نيست. شب عاشورا تکرار شده بود، اما اين دفعه اصحاب آخرالزماني سيد الشهدا علیه السلام عهد بسته بودند تا نائب امامزمان(عج)را تنها نگذارند. نبايد دوباره کربلاها تکرار شودوناموس شيعه واهل بيت سلام الله علیهم دوباره به اسارت برود. به هرقيمتي. سيد تقريبا 1200 تا فشنگ تيربار داشت، خيلي سنگين بود، پشت تريلي سوار شديم. بچه هاخيلي باهم شوخي کردند. از سروکول هم بالاميرفتيم. انگارنه انگار که داريم ميريم براي عمليات. روحيه هاخيلي عالي بود. مجتبي کرمي چهره بشاشي پيدا کرده بود.تازه درجه هاش رو گرفته بود. بهش گفتم:مجتبي اين درجه هابه تو وفا نميکنه؟! خنديد، خندهاي که کمتر از يک روز وقتي پيکر غرق به خون وبي جان مجتبي رو ديدم معناش رو فهميدم؟! بعد از شوخي ها سيد رجز خواني ميکرد. با دستش ميزد به رگ گردنش و اشاره ميکردوميگفت: براي ناموس حسين علیه السلام شاهرگم روميدم. اينقدرباحس اين جمله روگفت که مو به تنم سيخ ميشد. اونجاديگه وقت شعار دادن نبود.مرگ ازرگ گردن به ما نزديکتر بود. اون شب چندين باراين جمله رواز سيد شنيدم. بعد ازاينکه ازتريلي پياده شديم، سوار نفربر شديم و حرکت کرديم. گرم خنده و صحبت بوديم که يک دفعه نفربرمون چپ کرد! خدارو شکرمهمات ما چيزي نشد وگرنه پودرميشديم. الحمدلله بچه ها سالم بودند. سيم پيچيده بوددورگردن راننده نفربر، داشت خفه ميشد!!سريع سيم روبريديم وبيرون آورديمش. سيدروحيه ميداد. ميخنديد وميگفت: خواستيم از نفربر پياده بشيم،ديديم به جاي جاده ستاره هارو ميبينيم.! .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. ادامه مسيررو با تويوتا رفتيم، براي نماز صبح رسيديم به نزديکي منطقه عمليات. درمدرسه اي مستقرشديم. يک خمپاره اومد و کنار ديوار مدرسه به زمين خورد.کم کم بوي درگيري به مشام ميرسيد. همه آماده دستور بوديم. با سيد وضو گرفتيم و آمده خوندن نماز صبح شديم.هيچ وقت فکرنميکردم که اين آخرين نماز صبح است که با سيد ميخوانيم. سيد دائم ذکر يازينب يازينب سلام الله علیها ميگفت وصلوات ميفرستاد.رفتيم مقداري مهمات اضافه هم گرفتيم. يکدفعه سردارسليماني با لباس مشکي اومد بين نيروها، سيد با ديدن سردار به وجد آمد و به من گفت: ببين خدا چقدربه اين مرد جذبه وابهت داده؟! صبح چند تا روحاني بودند که با آنها ذکر توسلي گرفتيم. يکي از روحانيون پيشنهاد داد که همه جمع عهد ببندند که هر کدام شهيد شدند دوستان خودشون روفراموش نکنند. از چندين استان نيرو اونجا بودند،همه باهم عهد بستيم که فکر ميکنم ازاون جمع تا الان بيست نفر شهيد شدند. لحظات آخري که به منطقه درگيري نزديک ميشديم، سيد رو ديدم که تو ستون مياومد. با اون قد و بالاي رشيدش تيرباررو روي دوشش گرفته بود.خيلي تو خودش بود.رفتم کنارش گفتم: سيد چته؟!!چيشده!؟به چي داري فکر ميکني؟! خيلي به سختي جوابم رو داد. فکر کردم نگران درگيري و.. گفتم سيد جان ابتداي درگيري ً اصلا نبايد هول بشي. سعي کن اول براي خودت يک جان پناه مناسبي پيدا کني بعد شليک کني. تو درگيري ً اصلا عجله نکن.داشتم از تجربيات عمليات هايي که سالها در دوران دفاع مقدس داشتم روبه سيد ميگفتم. اما سيد درعالم ديگري بود. گفت: حاجي، همه اينها رو ً قبلا گفتي انشاالله به مدد اهل بيت سلام الله علیهم ميدونم چيکار کنم، اما من دلتنگم، گفتم دلتنگ؟! سيد اينجا اگه دلت پيش خانواده باشه کم مياري؟! نکنه دلتنگ خانواده هستي؟!گفت نه حاجي!من دلتنگ امام زمان(عج) هستم، غربت آقا رو اينجا بيشتر حس ميکنم. دلتنگ شهدا هستم دلتنگ مادرم هستم. همين طور که به سمت منطقه ميرفتيم به نزديکي هاي روستاي شقيدله رسيديم. من با دوربين نگاه ميکردم، ناخودآگاه چند نفر رو ديديم که دارند اسلحه ميکشند، گفتم: قديرفکر کنم خود نامردشون باشند دارند اسلحه ميکشند. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. چندين تيربار بدون وقفه كار ميکرد و اجازه هر تحرکي رو از ما گرفته بود. شهيد کرمي فرمانده يکي از دسته هامون بود. من بادوتا دسته يه مقدار جلوتر رفتيم و پاکسازي کرديم. کم کم بين ما و بچه ها فاصله زيادي افتاد. همين طور مشغول درگيري بوديم. آتيش دشمن خيلي سنگين بود. از نيروهام فقط سه نفر کنار من بودند. بقيه بچه ها به خاطرحجم آتش سنگين دشمن نمي تونستندجلو بيان. قدير سرلک هر کسي رو که ميزد ميگفت خدا رو شکر فرستادمش جهنم!! بين ماوتکفيري ها کمتراز صد مترفاصله بود. ً کاملا تحرکات شون رو زيرنظر داشتيم، مي اومدندعليه ماشعار ميدادند،خيلي کفري شدم. کلمه مقدس لااله الاالله والله اکبر رو به زبان مي آوردند. بلند شدم چند تا دري وري بهشون گفتم! آخه نامسلمان ها شما کجا و اين ذکرها و شعارها کجا؟! با ديدن قيافه نحس تکفييري ها براي جنگيدن مصمم تر ميشديم. چند بار پشت بيسيم نيروهاي گروهان رو گفتم که جلو بيان، اما خبري نشد ...واقعًا کار سختي بودهرلحظه به تعداد تکفيري ها اضافه ميشد و هر گونه تحرک رو از ما ميگرفت، ما سه نفري با انبوهي از دشمن درگيربوديم. تو اين حين ازدور ديدم يکي ازنيروهاي خودي داره به سمت ما مي ياد،دقت که کردم سيد ميلادرو ديدم که با تيربارش خودش رو به ما رسوند. بدون هيچ ترس وواهمه اي اومد نشست کنارم. کلاهش رو درآورد. گفتم سيد جان کلاهت رو در نيار خطرناکه. گفت ممد جان چشم!دوباره کلاه رو روي سرش گذاشت. با لهجه شيرين ترکي اش گفت: ممد آقا نگران نباش (آخره اولوم دو دا)آخرش مردنه(شهادته)ديگه!!داد زدم سرش يعني چي، خون تو پاي منه، من فرماندتم. باز با خنده جوابم رو داد. روحيه عجيبي داشت. بعدها ازبچه ها شنيدم، سيد وقتي که من با بي سيم از بچه هاخواستم که جلو بيان با اينکه خودش بي سيم نداشت، اماصداي من رو شنيدو گفته بود: بايدبرم، فرماندم تنها مونده. حتي بعضي ازبچه ها ممانعت کردند. گفته بود نه من تا اينجا اومدم که پدر اين نامردها رو در بيارم. نميتونم بمونم عقب، بلند شده بودداومد جلو. گفت: فرمانده حالا بايد چيکار کنم. گفتم برو پيش قدير سرلک. مهمات قدير تمومه. سيد ازمن 50 متري فاصله گرفت ومشغول تيراندازي شد. نميدونم چرا؟اما همش نگران بودم! استرس داشتم مدام از سيد ميپرسيدم چه خبر؟!مشکلي نيست؟! . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... مقداري مقاومت کرديم. اما بي فايده بود. تعداد ما خيلي کم بود. هر چقدر هم پشت بي سيم فرياد زديم کسي نتوانست جلو بيايد. از آمدن بچه ها نااميد شديم. از طرفي خيلي خسته بوديم. شب درست نخوابيده بوديم. گرسنه هم بوديم ودشمن داشت ما رو تعقيب ميکرد. مجبور بوديم هر از چند گاهي آتش کور بريزيم تا پيش روي دشمن کند بشه. قرار شد يک نفر پوشش آتش داشته باشه و دونفر ديگه پيکر رو عقب بکشيم، سيد هيکل درشتي داشت، خيلي سنگين شده بود. به سختي پيکررو مقداري ازمنطقه خطربه عقب آورديم. سختي کارما زماني بيشتر شد که قدير سرلک ازناحيه پاودست مجروح شد! سريع با چفيه دست وپاي قديررو بستيم. خونش بند نمياومد.دشمن با شهادت سيد جرئت پيدا کرده بود.هرلحظه احتمال اسارت ما ميرفت. چند صد متري پيکر رو عقب آورديم. هيچ کدوم رمقي نداشتيم. لحظات پر اضطرابي بود.منتظربوديم كه يكباره درمحاصره تروريستها قراربگيريم. تصميم گرفتيم برگرديم عقب تا نيروي کمکي بياريم وبا کمک تانک ونفربر پيکر سيد رو منتقل کنيم. در همان حوالي يک اتاقکي نظرم رو جلب کرد. پيکر سيد رو كشاندم داخل اون اتاق ودرش روبستم تا کسي متوجه نشه. به هر سختي بودخودمون رو رسونديم عقب. تمام لباسهامون ازخون سيد رنگين شده بود. فشار رواني زيادي روي ما بود. شروع به دويدن كرديم و گه گاهي تيراندازي ميكرديم. درحين برگشت يکي ازبچه هارو ديدم که با صورت روي زمين خوابيده بود! تعجب کردم. گفتم پاشو بيا عقب. اونجا نشين. خطرناکه. ديدم که عکس العملي نداره. جلوتر که رفتم پيکربي جان مجتبي کرمي روديدم، باصورت روي زمين افتاده بود. تير از گونه اش وارد شده و از پشت سرش خارج شده بود. دندانهايش خرد شده بود. کلاهش روي صورتش افتاده و پر از خون بود. چند نفرازدوستان هم اومدند، يا علي گفتيم وباهمه ي خستگي که داشتيم، پيکر مجتبي رو کشان کشان آورديم عقب. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... تجهيزاتش روباز کرديم تا پيکر سبک تر بشه. از طرفي دشمن هم روي ما آتيش مي ريخت. پيکر مجتبي رو چندين مرتبه گذاشتيم زمين، نفسي گرفتيم و دوباره حرکت کرديم. به هر سختي بود پيکر رو تا مکان امني آورديم. بعدش با نفربر پيکر رو عقب منتقل کردند.خواست خدا بود که حين جابه جايي مجروح ياشهيد نداديم. دوباره با تانک رفتيم تا پيکر سيد رو بياريم. آتيش دشمن سنگين بود. تک تيراندازها ماروهدف گرفته بودند. يکدفعه صداي زوزه تير از کنار گوشم رد شد وصداي آخ رو شنيدم! برگشتم عقب ديدم که تير به کتف يکي از بچه ها خورد و دود از کوله اش برخواست!! وحشت تمام وجودم رو گرفت. فکر کردم تير به خرج آر پي جي ها خورده والان اون بنده خدا ميسوزه. بدون اينکه توجه کنم آتيش رو خاموش کردم. کمي که دقت كردم ديدم تير به بي سيم خورده، بعد کتف رومجروح کرده. بي سيم براثراصابت گلوله آتيش گرفته بود. درگيري شديد بود. من کلاشم رو روي سينه ام انداختم و با آر پي جي شليک ميکردم. يکدفعه ضربه اي به سينه ام خوردونزديك بود بيفتم! به خودم آمدم،ديدم اسلحه کلاش من روي سينه ام متالشي شده! از تعجب چشمانم گرد شد. گلوله درست خورده بود روي کالش و اجازه نداده بود به من آسيبي برسد. تا شهادت فاصله اي نداشتم وآنجا فهميدم که شهادت اتفاق نيست، يك انتخاب است. در جايي مناسب موضع گرفتم وبا دوربين نگاه ميکردم. هر جا نفرات دشمن تجمع داشتند، سريع به تانک اشاره ميکردم وتانک هم حسابي از خجالت شون در مياومد! تعداد زيادي ازتكفيري ها به درک واصل شدند واين مرحم کوچکي بر زخم دلمان بود. آمديم عقب. به همان مکان اولي که درگيري شروع شده بود. خبر شهادت بچه ها و جا ماندن پيکر سيد بين همه پخش شد. بعضي ازبچه ها نتوانستند جلوي خودشان را بگيرند و گريه ميکردند. با اينکه خودم از درون ميسوختم، اما بهشون تشر زدمو گفتم: الان وقت اين حرف ها نيست،داغ شهادت رفقا براي همه ما سنگينه، اما الان شما با اين کارتون روحيه ي بقيه روهم خراب ميکنيد. گرسنگي فشار زيادي مي آورد، بچه هاي تدارکات به استقبال ماآمدند. نمازرو درشرايط بسيار سختي خونديم. حتي بعضي از بچه ها نمازشون رونشسته خوندند. تكفيري ها نيروي زيادي به منطقه آورده بودند. بعد از نماز رفتيم بالاي پشت بام يك ساختمان مستقر شديم والحمدلله با توپ خانه تلفات بسيار خوبي از دشمن گرفتيم. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. البته دشمن هم بيکار نبود. بچه ها يه توپ 23 ميلي متري رو آوردند تا شليک کنند. دشمن سريع با موشک منهدمش کرد. خدارو شکر خدمه شون سريع ازتوپ دور شدند و چيزي شون نشد . انهدام توپ23 ميلي متري انفجار بزرگي ايجاد کرده بود، مدام مهمات توپ آتيش ميگرفت وانفجار رخ ميداد وترکش ها روي سرما مي باريد. غروب شد. فاصله ما تادشمن خيلي نزديک شده بود. مجيد تيربارچي ما بود. با شجاعت تمام،در كنارما با تيربار شليک ميکرد. يک لحظه پاهاي مجيد سست شد و کشان کشان كناررفت و روي زمين افتاد! بالاي سرش که رسيدم. از پهلوش خون بيرون ميزد.مجيد خيلي خوشحال بود!ميخنديد.شادي ميکرد.ميگفت: بالاخره مارو لايق دونستند. براي ما تعجب آور بود. زمان زيادي نگذشت که مجيدهم آروم چشمهاش رو بست و شهيد شد. يادم افتاد که قبل از عمليات، مجيد صانعي خيلي اصرار داشت که اسلحه تير بار تحويل بگيره. يکي دو روز قبل از شهادتش من رو صدا کرد گفت: حاجي من خواب عجيبي ديدم. تو خواب به من گفتند اگر شهادت ميخواي، بايد تيربارچي بشي، با حالت بغض به من گفت: حاج امير من اين خواب رو سه مرتبه ديدم. قبلازاينکه ً اصلا بحث اعزام به سوريه پيش بياد، مجيد بارها مراجعه کرد براي اعزام، اما فرماندهان قبول نكردند. به من گفت: سردارمن سالها ورزش حرفه اي کردم، ده نفر از تکاوراتون روبفرستيد با من مبارزه کنند تا من توانائي هام رو نشونتون بدم. بالاخره مجيد با ما اعزام شد. يادمه چند ساعت قبل از شهادتش من روصدا زدو بابغض گفت:حاج امير فکر کنم خوابم صحت نداشت!درگيري تمام شد و ما هنوز هستيم؟!گفتم مجيدجان، ما مأمور به تکليف هستيم، شهادت هم انشاالله به موقعش. مجيد سومين شهيد از نيروهاي اعزامي همدان بود. کل شهداي عمليات ما 5 نفر شدند که سه نفر از همدان بود. اما بعدها آمار کشته هاي دشمن حداقل دويست نفر اعالم شد. دستورعقب نشيني دادند. براي ما سخت بود. چهار کيلومتر پيشروي کرده بوديم، شهيد داده بوديم. اما حالا بايد براي تثبت مواضع مقداري عقب تر مي آمديم. هوا داشت تاريک ميشد و چون خيلي با منطقه آشنائي نداشتيم و جناحين ما خالي بود، ديگر توقف جايز نبود. اومديم عقب تر وتا صبح پدافند کرديم. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... احساس شرمندگي ميکرديم که يکي از بهترين دوستان مان رو جا گذاشتيم. مشورت کرديم وقرار شد من که جاي پيکر رو بلد بودم بمانم وبقيه برگردند. خيلي براي بچه ها سخت بود که دست خالي برميگشتند وپيکرهم رزم و رفيقشون جا بمونه.هرچند سيد بارها ميگفت که من دوست دارم گمنام بمونم واگر شهيد شدم جنازه ام رو برنگردونيد. همه دوستان رفتند. من ماندم و غصه مفقود شدن سيد ميلاد. نزديک منطقه عملياتي ديدگاهي بود که ً کاملا از اونجا منطقه رو زير نظر داشتيم. بارها ميرفتم اونجا و با دوربين منطقه رو نگاه ميکردم و در حسرت برگرداندن پيکر سيد بودم. با آمدن نيروهاي تازه نفس وادامه عمليات ورشادت رزمندگان جبهه مقاومت، شقيدله و مناطق اطراف آن آزاد شد. با شنيدن اين خبر از خوشحالي در پوستم نمي گنجيدم. خوشحال بودم که خون بچه ها ثمره داد و دشمن با زبوني پا به فرار گذاشت. بلافاصله رفتم سمت روستا چند صد متر مانده به محل شهادت سيد از ماشين پياده شدم. دوان دوان به سمت خونه باغ ها دويدم،درختان انار، من را به ياد لحظات عمليات و حضور دركنار سيد انداخت. از در باغ که وارد شدم، صحنه اي ديدم که هيچ وقت تصورش را نداشتم. در اتاقك داخل باغ باز بود؟! خدايا يعني چه اتفاقي افتاده؟! براي لحظه اي هم که شده نميخواستم فکرش را بکنم. ما پيکر سيد را در اين اتاقك مخفي كرديم ودرش را بستيم. چند قدم بيشتر تا درب اتاقك نمانده بود اما پاهايم سست شد. رمق نداشتم تا آن چند قدم را بروم. کل شهر منتظر خبر من بودند تا پيکر سيد رو با خودم ببرم. صحن هاي که هيچ وقت دوست نداشتم ببينم را ديدم، درب اتاقك باز و خبري از پيکر سيد ميلاد نبود. هرچند هنوز اثر خون سيد کف اتاقك مانده بود. مثل ديوانه ها شدم، تمام ساختمان هايا طراف رو گشتم. چندتا از نيروهايي که اونجا بودند به کمکم آمدند، تو ساختمان هايي که اون روز تکفيري ها مستقر بودند خون زيادي ريخته شده بود. مشخص بود تلفات زيادي دادند. دوباره با بچه ها رفتم خط مقدم. با دوستان صحبت كردم. از سيدميلاد برايشان گفتم. همان روز خبردادند که پيکر شهيدي پيدا شده. با خوشحالي برگشتم عقب. رفتم سردخانه که پيکر شهدادرآنجا بود. بالاي سر پيکر شهيد رفتم وصورتش را بازکردم. فهميدم اشتباه شده. پيک رمربوط به ابو رامين، راننده بولدوزري بود که کنار ما آتش گرفت وبيشتر پيکرش سوخته بود. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. بازهم به خط رفتم. اونجا يه نفر رو ديدم که با لهجه غليظ همداني حرف ميزد! خيلي خوشحال شدم. ازش سؤال کردم که اسمش چيه. گفت محسن فانوسي هستم. بچه روستاي دره مراد بيگ بود. از بچه هاي تيپ 43 امام علي علیه السلام بود. چند روزي از آشنائي ام با محسن نگذشته بود که کنار سد شقيدله تيربه سرش خورد و شهيد شد. چهره بسيار نوراني و جذابي داشت.وقتي رسيدم، خون گرم محسن روي زمين جاري بود، خدايا چرا من! چرا بايد فراق بهترين بندگانت رو اينجا ببينم؟! يادش بخير شهيد محمد حسين بشيري هم آنجا بود. وقتي محسن شهيد شد، اسلحه اش رو برداشت و گفت نبايد بگذاريم اسلحه رفقامون رو زمين بمونه. يک سال بعد محمد حسين در سومين اعزامش به سوريه شهيد شد. چند روز قبل از شهادت رفته بود معراج شهداي سوريه، اونجا دو تا شهيد آورده بودند. بشيري بعد ازاينکه اون دوتا شهيد روبردند،رفت تو يکي ازتابوت ها خوابيد و گفت انشاالله منهم ميرم پيش رفقام. از تابوت اومد بيرون وروي تابوت نوشت شهيد محمدحسين بشيري! خيلي زود همون تابوت پيکر تکه تکه شده شهيد بشيري رو حمل كرد. با اينکه ماموريت من تمام شده بود اما ً اصلا دل و دماغ برگشتن نداشتم. با شهادت محسن فانوسي و ديگررفقا، براي ماندن مصمم شدم. از طرفي بازگشت من بدون پيکر سيد برايم ً اصلا قابل تصور نبود. دائم توسل و دعا ميکردم تا دست پر برگردم، روزها و شب ها همين طور ميگذشت. لحظه اي فکرم از سيد ميلاد جدا نمي شد. توسل داشتم و سيد را قَسم ميدادم كه برگردد. لااقل به خاطر پدرش كه حالا حسابي تنها شده. بيست روز بعد خبري شنيدم. پيكر يك شهيد ديگر پيدا شده. بلافاصله خودم را رساندم به معراج. يكي از بچه ها در همان منطقه به يك درخت زيتون مشکوک ميشود!پاي درخت خاک هايش متورم شده و دستکاري شده بود! اين رزمنده خاك هارا كنارميزند و... سريع زنگ زدم به فرمانده ي سپاه همدان و خبر پيدا شدن پيکر رو به ايشون دادم. دوباره برگشتم به خط. با آزمايشات، پيکر سيد ً كاملا شناسائي شد. اما تكفيري ها كه در آن عمليات تلفات بسياري دادند،عقده خود را روي پيكر سيد خالي كردند! بدن سيد ميلاد بدون سر و دست و پا ... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. تواون چند روز، از همه کشور براي ما مهمان آمد. صبر پدر خيلي تحسين برانگيز بود. حتي سردار فرجي گفت: براي من سخت بود که بيام خبر شهادت رو بدم. اما صبر واستقامت خانواده رو که ديدم روحيه گرفتم. وقتي خبر شهادت سيد ميلادرو گفتم. پدرش حرف زيبائي زدو گفت: سيد ميلادمهمان عمه اش شده. مونده پيش عمه اش. خودش هم دوست داشت گمنام بمونه. با من كه سرويس مي اومد، تو هر مسير شهيد گمنام مي ديد، ميرفت سرمزارش و فاتحه مي داد. بالاخره زنگ زدند و بازگشت پيکر رو تائيد کردند. دونفر ازدوستان رفتند تهران و از روي زيرپوش واستيل بدن سيد شناسائي اش کردند... يک روزتوي کوچه عمه را ديدم. مادر شهيد رحيمي که ميلاد او راعمه صدا ميزد.‌ با گريه ونگاه مادرانه ومظلومش با زبان ترکي براي مان بااشک تعريف کرد شب درعالم خواب ديدم پدربزرگ آقا سيد ميلاد که از افراد اهل نفس شهر بودند به خوابم آمد ودو جعبه انار خيلي درشت وشيرين برايم آورد ودر خواب به من گفت: سيد ميلاد شهيد شده... ايشان گفتند ازخواب پريدم حالم خيلي بدبود تاصبح گريه کردم. صبح چادرم روپوشيدم و رفتم سمت مسجد بيقرار بودم ميترسيدم به کسي چيزي بگويم. دم در مسجد چند تا ازدوستاي سيد رو ديدم. اومدن طرفم وگفتن عمه جان چيزي شده زدم زير گريه پيش اونا گفتم همچين خوابي ديدم. يه دفعه اونا هم گريه کردن گفتن عمه حقيقتش سيد شهيدشده ولي چون پيکرش افتاده دست داعشيان لعنتي پيش پدرش ومردم شهر ً فعلا چيزي نگفتيم. يازهرا سلام الله علیها اون لحظه ها نميدونستم شبه يا روزه، گريه امان نميداد. عمه گفت درهمين صحبت ها بوديم که ديديم پدرآقاسيد اومد از پيش ما رد شد داشت ميرفت سرمزار همسرش ما سريع اشکمون روپاک کرديم. تا ايشان چيزي متوجه نشه. خبرافتادن پيکر مطهر سيد دردست داعشيان لعنت شده رو کسي جرات نميکرد به ايشان بگه تا يواش يواش توسط بزرگان شهر به ايشان گفته شد ... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... پيکر شهيد به زادگاهش منتقل شد. يک شب نيز مهمان مردم شهر بود. همه براي وداع با پيکرشهيد آمدند. در شهر همه جا صحبت از سيد ميلاد بود. هفده آبان ماه همه آمدند تا قهرمان شهرشان را بدرقه کنند. تشييع بسيار بي نظيري از سيد صورت گرفت، همه مردم اذعان ميکردند كه در همه جاي شهر، مردم در ماتم سيد مي سوختند. تمام شهر از تصاوير سيد معطر شده بود. نماز شهيد رو آيت الله محمدي امام جمعه همدان قرائت کردند. بعد از آن برادر شهيد متن وصيت نامه شهيد روقرائت کردند.وپيکر پاره پاره سيد ميلاد در کنار مادرش دفن شد. برادر علي غيبي ميگفت: يک ماه قبل از شهادت سيد، بزرگان فرهنگي شهر جلسه اي را در خصوص انجام کارهاي فرهنگي و جذب جوانان برگزار کردند. همه دوستان دغدغه اين رو داشتند که در فضاي خاص شهرها، آسيب هاي بسيار زيادي دامن جوان هاي ما را گرفته. و خيلي راحت اين جوان ها را از دامن اهل بيت سلام الله علیهم جدا ميکنند ودر دامن دشمن مي اندازند. لذا ما بايد دنبال چاره باشيم. من و سيد هم جزو افراد جلسه بوديم.هر کدام از دوستان نظرات مختلفي دادند. اما سيد درعالم ديگري بود، فقط لبخند ميزد! خيلي از طرح هاروهم نقد ميکرد. منتظر شدم ببينم سيد خودش چه طرحي ميخوادارائه بده. نوبت به سيد رسيد، با حالت خاصي صحبت هاش رو شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحيم. ضمن عرض سلام محضر همه رفقا ودوستان عزيزم. با عرض معذرت، بنده با همه احترامي که به نظرات رفقا دارم، اماهيچ کدام از نظرات دوستان رودر شرايط فعلي کار گشا نميدانم، الان در شرايط خاصي قرار داريم، به نظرمن اگربخواهيم فضاي معنوي و سالمي رو در جامعه ايجاد کنيم بايد خون بدهيم! اگر در زمان جنگ فضاي شهرهاي ما پاک بود به برکت خون هاي مطهر شهدا بود. به اعتقاد من الان هم ما احتياج به اين خون ها داريم ودر شهرما هم بايد مجدد عطر شهادت بوزد تا شهر معطر بشه. بنده نظر خاص ديگه اي ندارم. والسلام... با شناختي که از سيد داشتم حرفش روتأئيد کردم. اما باورنمي کردم که اينقدر زود،سيدحرف خودش رو عملي کنه، يک ماه بعد خبر شهادت سيد در شهر پيچيد.. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. شهادت سيد،ده سال من روپير کرد. سيد به ظاهر شاگرد ما بود اما استادم شد. من هشت سال جبهه بودم. بهترين دوستانم مقابل چشمانم شهيد شدند، تکه تکه شدند، سرهاشون قطع شد و.. اماهيچ کدوم شون به اندازه سيد من رواذيت نکرد. شب عمليات خيبرتو هور داشتم ميرفتم.رسيدم بالاي سريکي از شهدا، لباس غواصي تنش بود.ديدم سرش قطع شده!! مشخص بود که تازه شهيد شده، نشستم بالاي سرش. هيچ علامتي نداشت تا شناسائي شود! از رگهاي گردنش خون گرمي جاري بود! هر چه گشتم سر مبارک شهيد پيدا نشد! 29 سال از شهادت عجيب دوست غواص گذشت وهنوز هم از يادآوري آن صحنه جگرم ميسوزد! اما بعد از 29 سال اتفاق عجيب تري افتاد. خبر رسيد پيکر سيد برگشته. همراه يکي دو نفر از رفقا رفتيم معراج شهداي تهران جهت شناسائي پيکر. وقتي بالاي پيکر رسيدم، پاهايم سست شد. پيکر رونشناختم. نشستم بالاي سرش. خيلي تلاش کردم تا بالاخره پيکر سيد رو از روي لباس هايش شناختم. يادم افتاد که آخرين بار همين زيرپوش را پوشيده بود. وقتي که پيکر سيد جا موند، دل ما هم اونجا ماند. سيد را امانت سپرديم به خانم حضرت زينب سلام الله علیها و هر لحظه که ميگذشت و از پيکر سيد خبري نميشد، ماذره ذره آب مي شديم. خانواده اومدند پيکررو ببينند، من اجازه ندادم. گفتم بگذاريد از سيد همون چهره زيبا تو ذهن شما بمونه. بعد از شهادت سيد ميلاد، مرتضي ترابي هميشه ميرفت منزل شهيد و به پدر سيد ميلادميگفت: انشاالله ما ميريم انتقام سيد روميگيريم. مرتضي اومد پيش من وبه من گفت: حاجي ريش هامون سفيد شد و شهيد نشديم. نکنه با تصادف و سرطان و سکته بميريم؟! دعا کن عاقبت به خيربشيم. سي سال با لباس سپاه خدمت کرديم وهشت سال تو جنگ بوديم، اما سيد ميلاد گوي سبقت رو از ما ربود. ما سال ها تو جبهه بوديم و جامونديم، اما سيد دير اومد و خيلي زودبه خدا رسيد. مرتضي ترابي هم تلاش كرد و رفت. او فرمانده يکي از گردانهاي يگان فاطميون شد، عمليات آنها به اتمام رسيد و مرتضي پيروزمندانه همراه نيروهاش به عقب برگشت. خبر رسيد چند نفر از نيروهاش تو محاصره اند، دوباره به خط برگشت وپس ازنجات نيروهايش با اصابت تير به پهلويش به شهادت رسيد... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... گوشي رو قطع کردم، تو دلم ميدونستم سفارش هام به سيد کار خودش رو کرده،عکس سيد روتو فضاي مجازي براش فرستادم. گفتم:رفيق راستش روبگو، اين عکس رو ميشناسي؟ گفت به خدا قسم خود همين جوان بود که تو خواب اومد سراغم. با اينکه اون دوستم هيچ شناختي از سيد ميلاد نداشت، اماعکس سيد رو که براي اولين بارديد شناختش.. تو همين سفر، قبل ازاينکه بريم مشهد به پيشنهاد دوستان رفتيم شمال که بعد از اونجا بريم زيارت، به تعبيري اول سياحت کنيم بعد بريم زيارت! کنار دريا، بچه ها تني به آب زدند و خسته و کوفته اومديم استراحت کنيم. تا چشمانم روبستم، سيدميلاد روديدم. کنار درب اتاق ايستاده بود. پيراهن چهارخانه اش به تنش بود و گفت: بچه ها بلند شيد، بلند شيد. الان چه وقت استراحته؟امام رضا علیه السلام منتظرتونه. هراسان از خواب پريدم، بي اختيار گريه کردم. همه بچه ها متعجب بودند، پسر عموي سيد اومد سراغم وگفت چي شده ؟! گفتم: الان ميلاد رو تو خواب ديدم. گفت زود بياييد مشهد امام رضا علیه السلام منتظرتونه شمال چيکارداريد ميکنيد! *** سيد هميشه تو هيئت هواي ما رو داشت. به ما خيلي توصيه ميکرد ميگفت: بچه هاسر به زير باشيد. به من ميگفت: اميرحسين،داداش من،با موتور تند نرو،خطر داره، بلائي سرت مياد. اما گوشم بدهکاراين حرفها نبود. تا اينكه يكبار با سرعت ميرفتم. تعادلم به هم خورد و محکم به درخت کنار خيابان خوردم و ضربه ي مغزي شدم. هفته هادر کما بودم. تو حالت کما بودم که يک دفعه ديدم سيد ميلاد اومد بالاي سرم، خم شد و پيشاني ام رو بوسيد. باهام صحبت کرد. نصيحتم کرد.آروم شده بودم.مقداري که با من صحبت کرد گفت:من ديگه بايد برم، داشت ميرفت كه داد زدم: سيدجان نرو، تو رو خدا بمون پيشم... همان لحظه برادرم با عجله آمد بالاي سرم وگفت سيد کيه؟ منم داداشت چي شده؟! خدارو شكربه هوش اومدي. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... من بعد ازهفته ها که در کما بودم،به هوش آمده بودم. همه شوکه بودند.من مدام سيد ميلاد رو صدا ميزدم.دکتر اومد بالاي سرم. اون ها فکر مي کردند که اثر ضربه اي است که به سرم خورده اما من مطمئن بودم که سيد اومده بودبه عيادتم. من هنوز خبرنداشتم که سيد شهيد شده!! ميگفتم بگيد سيد ميلاد باز بياد پيشم. اطرافيان فکرميکردند که من هذيان ميگم. داداشم گفت: امير جان، سيد ميلاد شهيد شده. اما من باورنميکردم، سيد کجا شهيد شده؟پسردائي ام رفت از بنرهاي سيد ميلاد عکس گرفت وبرام آورد. گفتند اوني که الان اومده بود پيشت اين عکس بود؟ گفتم آره به خدا اين سيد ميلاد خودمونه،مگه من دروغ ميگم؟! دکترها تعجب ميكردند و حرفهاي مختلفي ميزدند. بالاخره بعد از چند روز که آزمايش هاي مختلفي از من گرفتند و سلامتي من رو تأئيد کردند، من رو از بيمارستان مرخص کردند.هيچ کدوم ازدوستان وآشنايان باورشون نميشد که من خوب شدم.همه مي اومدند بهم تبريک ميگفتند و... بعد از شهادت سيد تو مسيري داشتم پياده مي اومدم. صداي بوق ممتد ماشيني، من روبه سمت اون ماشين متوجه کرد.راننده به من اشاره کرد که نزديکتر بروم. جلو رفتم و سلام دادم. راننده گفت بفرما بشين تو ماشين، بعد رو کردبه من وگفت: شنيدم شما يکي از صميمي ترين رفقاي سيد بودي؟! گفتم بله چطور مگه؟! تا اين رو گفتم زد زير گريه و گفت: اهل يکي ازروستاهاي اطراف هستم، من خيلي آدم فاسقي هستم،هر گناهي که بگي ازمن سرزده. طعم همه نوع گناه زير زبونم چرخيده، تا اينکه سال گذشته با سيد تو خريد وفرش محصوالت کشاورزي آشنا شدم. سيدمن روازاين روبه اون رو کرد.دستم روگرفت،خيلي نصيحتم کرد. کمکم کرد تا گناهام رو کنار بذارم. داشتم با كمك سيد آدم ميشدم. مدتي ازش خبر نداشتم، اومدم شهرببينم سيد کجاست که يكدفعه خبر شهادتش رو شنيدم. به من گفت: خوش به حالت که با سيد چند سال بيشتر رفيق بودي، با گريه خودش رو لعن و نفرين ميکرد و... .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. اما روايت حضور معنوي سيد بارها بعد از شهادتش اتفاق افتاد. اين يکي از پيام هايي بود که همون دوران براي من اومد: اسفندماه، اردوي راهيان نور، شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تو شلمچه، حاج آقاي فرجام راوي عزيز آخر مراسم تو تاريکی شب ِشلمچه با نور گوشيشون عکس پيکر بدون سر شهيد سيد ميلاد مصطفوي رو نشون دادند. از همون جا همه فکرم و شهيد شاخص سفرم سيد بود.آخه سيد ازهرنظرنمونه بود. باورم نميشد اون پيکر بدون سر، پيکر همون مهندس و قهرمان باشه. آنقدر باسيد ميلاد مأنوس شده بودم که داداش ميلادصداشون ميکردم. اولين بار كه رفتم سرمزار سيد، پارچه سبز دور مزارشون خيلي برام خاص بود. روز تولد سيد، به پدر بزرگوار وخواهر عزيز سيد گفتم از وقتي با سيد آشنا شدم زندگيم خيلي بهتر شده وداداش ميلاد شده سنگ صبور زندگيم. پدرآقاسيد عکساي شون رو بهم هديه دادند. چندين ماه بود که منتظر يه نشونه از سيدميلاد بودم و خيلي التماسش ميکردم که سيدميلاد اگه از من راضي هستي که اونقدر مزاحم شما ميشم به خوابم بيا. تا اينکه درعالم خواب ديدم يه جاي غريب، اسيرفردي که ظاهرش شبيه داعشي ها بود شدم. هيچکسي کمکم نميکرد. يکدفعه سيدميلادرو ديدم که يه پارچه سبز دور گردنش بودو چندنفراطرافشون بودند.داد زدم»داداش ميلاد....« سيدنگاهم کردو گفت: بريد کمکش کنيد. بعد سيد به يه چادري که شبيه موکب بوداشاره کردوگفت برو داخل اونجا، امنه و کسي اذيتت نميکنه. در همون عالم خواب گريه ميکردم و ميگفتم: سيد فداي پيکر بي سرت که اينقدر شهامت داشتي. من نميتونم هيچ وقت مثل شما بشم. از خواب پريدم و واحسرتا که داداش سيدميلاد رو فقط چند ثانيه در عالم خواب ديدم. من آقاسيدميلادرو هرگز نديده بودم،ولي اونقدر بهشون مأنوس شدم كه انگار چند ساله ميشناسمشون. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... از شهادت مظلومانه شهيد يونسي برامون گفت. شهيد هادي يونسي اهل شهرستان بهار بود. تازه خداوند بهش دختر داده بود. از رشادت شهيد عبدالحسين خلج برامون گفت که با حالت مجروحيت تا آخرين نفس جنگيد. ازشهيد محمد مهربان که لحظه آخر دوربين مادون قرمز رو از گردنش درآوردو گفته بود: اين براي بيت الماله، نبايد براحتي از بين بره، از شهيدي برامون گفت که هنگام نوشتن وصيت نامه خمپاره خورده بود به سنگرش و تکه تکه شد. از رشادت شهيد حاج ستار ابراهيمي برامون گفت و اينکه ما در شلمچه اي نشستيم که دوازده هزار نفر شهيد شدند وما الان روي پوست و گوشت بچه ها نشستيم. من خيلي تو حال خودم رفتم. من که خيلي سخت اشک چشمام مي اومد، اونجا کم کم چشمام خيس شد. خيلي گريه کردم. حال و هواي شلمچه من رو دگرگون کرد. اونجا اولين باري بود که من اسم شهيدي به نام سيد ميلاد مصطفوي را شنيدم. مسئول اتوبوس ما بلند شد گفت: بچه ها اينجا شلمچه است. هنوز هم شهدا اينجا نَفس مي کشند. ازبين همين خادم ها ما شهيد مدافع حرم داشتيم. پارسال مهندس سيد ميلاد همين جا خادم بود. اماامثال نيست. شهيدشده. بعد شروع کرد خاطراتي از سيد ميلادرو گفت که وضع ماليش خوب ومهندس بود، اما ميره سوريه شهيد ميشه. پيکرش ميمونه و رفقاش برميگردند. پدرش خيلي بي تابي ميکرده و... من خيلي جا خوردم. از خودم خجالت کشيدم. همين طور اشکم سرازير بود. بچه ها سر به سرم ميگذاشتند. مي گفتند بابا تو چت شده؟ چرا اينقدر جو گير شدي؟! همون شبي که از راهيان نور برگشتيم، يکي از بچه هاي محل، حال من رو که ديد گفت ميخواي يه جاي خوب ببرمت؟! گفتم کجا گفت سرمزار سيد ميلاد! قرار گذاشتيم و رفتيم. باران مياومد. خودم رو انداختم روي قبر، تا جايي که تونستم گريه کردم و خودم رو خالي کردم و.. ازراهيان نوربرگشتم خيلي حس گرفته بودم رفتم نشستم روبروي مادرم با گريه براش داستان سيد ميلادرو گفتم مامانم هم با اکراه گوش کرد چون روحيات من رو ميدونست خيلي جدي نگرفت. صبح مادرم خيلي پريشان بود. گفت پسرم يه خواب عجيبي ديدم! .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... خواب يک بسيجي رو ديدم موهاش رو تراشيده بود. داشت براي يک جمعي صحبت ميکرد. تو هم کنار اون بسيجي نشسته بودي و داشتي جمع رو ساکت ميکردي. بعضي ها که با اين جمع خيلي سنخيت نداشتند تو ميخواستي اونهارو بيرون کني اما اون بسيجي نگذاشت. گفت بذار همه بمونند. اون بسيجي ميگفت آي مردم ما به خاطر حرف آقامون رفتيم. به عشق رهبرم رفتم و... خالصه فهميدم كه سيد ميلاد من رو انتخاب كرده. اما كمي از خودم بگويم. من خوانننده موسيقي بودم. همه چيزم خلاصه شده بود درخوندن سبک هاي جديد رپ و... نميدونم چي شد كه زد به سرم يک آهنگي هم ازشهدا بخونم. گفتم همش اينوري خوندم، بذار يه بار هم آهنگ اونوري بخونم. آهنگهام تو تلگرام تا 5 هزارتا بازخورد داشت، اما آهنگ شهدايي من دوازده هزارتادانلودداشت. فهميدم که شهدا خيلي خاطرخواه دارند. بعد ازاون اتفاق ها کم کم نمازم رو شروع كردم و هيئتي شدم. دوستانم روهم تغييردادم. الان اعلام ميکنم که در گذشته هرعملي انجام داده ام چه در زمينه موزيک و موسيقي و چه در زندگي روزمره، پشيمان هستم.هم ازآهنگ هاي بي محتوايي که در گذشته خوانده ام و هم اعمالي که انجام داده ام. اينجانب با مدرک و سند اعلام ميکنم از زماني که يک آهنگ براي شهدا خواندم، ديگر هيچ آهنگي حتي به صورت غيرحرفه اي برخالف و برعکس راه شهدا نخوانده ام و انشاالله نخواهم خواند. بنده بعد از تک آهنگ شهدا تحول کمي داشتم اما شلمچه زندگي ام را به کلي تغييرداد. سيد ميلاد مصطفوي تمام زندگي من شده است هرجاميرفتم ناخوداگاه تو مسير من قرار ميگرفت و دست من رو ميگرفت.. نصيحت من به جوان ها اين است که نمازشان را بخوانند. چون نماز انسان را از بال ها و گناه ها بازميدارد. ادامه دهنده ي راه شهدا باشيد. من وراه ي که رفته ام را عبرت خود کرده و بدانيد که مطمئنا يک روزمثل من پشيمان ميشويد وبرميگرديد... ٭٭٭ خاطره اي از يك دختر دانشجو: بنده ً اصلا با اسم شهيد و شهادت مأنوس نبودم. مانتويي بودم و هميشه با آرايش درمحيط دانشگاه و... ظاهرميشدم. تا اينکه براي اردوي راهيان نور در دانشگاه ثبت نام ميکردند. باکمي فراز و نشيب از سمت دوستان و خانواده ثبت نام کردم. وقتي سوار اتوبوس شدم ديدم جلوي اتوبوس ماعکس و نام شهيد سيدميلاد مصطفوي رو زدن. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. اصلا اين شهيد رو نميشناختم. از لحظه سوارشدن تا خود جنوب ً اصلا متوجه نبودم كه داخل اتوبوس کدوم شهيد نشستم و کجا دارم پا مي گذارم. يادمه اولين مکان محل شهادت شهداي غواص بود.آنجا لحظه هاي غريبي بود. بعد از اون رفتيم شلمچه. واي شلمچه.... امان ازغربت و مظلوميتش... وقتي پا گذاشتم رو خاکش، فقط خدا ميدونه حس من چي بود. نشستيم،نزديک غروب بود. حاج امير فرجام يکي از بهترين هاي جنگ و روايتگري شروع کردند و از شهدا گفتن. وقتي داشت حرف ميزد گفت بزاريد از شهيدي براتون بگم که دشمن پاهاو دستهاش رو قطع کرد و با خودش برد. بزارين از شهيدي بگم که اينجا،همين جايي که شما نشستين خادم الشهدا بود و با پاي برهنه اينجاراه رفته. شهيد سيدميلاد مصطفوي گفتم ياحسين اين حاج آقاچي داره ميگه... اينجاکجاست كه من بي لياقت قدم گذاشتم؟ گفت: شهدا اونقدر شمارودوست دارند حتي دوست ندارند اينجايي که نشستيد چادرتون خاکي بشه... اون لحظه از خودم خجالت کشيدم.آخه من چادري نبودم. نميدونم چي شد فقط ميدونم اونجا صورت خودم رو غرق دراشک ديدم، به خاطرهمه اشتباهاتم. فقط ميتونستم اون لحظه ها گريه کنم و از خدا طلب بخشش کنم. برگشتيم شهرمون. تو راه واقعًا حال پريشاني داشتم،ولي نميدونم چرا اون پريشاني رودوست داشتم. گفتم خدايا كمك کن كه من بتونم حجاب برتر که همون چادر هست رو انتخاب کنم. وقتي برگشتم تصميم گرفتم چادر بپوشم خيلي از دوستان شايد باحرفاشون داشتن من رو منصرف ميكردن. ولي من تصميمم رو گرفته بودم. چادري شدم، بدون هيچ آرايش ودراون حد که حضرت زهرا سلام الله علیها بپسنده. ازهمون دوستا که شايد معني چادررو درک نکرده بودن دور شدم ودوست هاي جديدي دربسيج دانشگاه پيدا کردم که واقعًا هديه راهيان نوربودند. الان شهيد سيدميلاد مصطفوي شده برادري که من رو از ظلمت به روشنايي کشوند و چادري شدنم رو مديون شلمچه و شهيد سيدميلادمصطفوي ميدونم. حضوردر شلمچه رو از دست ندين...دانشجوي رشته رياضي. . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 ... دي ماه 94 بود که از بيت حضرت آقا تماس گرفتند و خبر ملاقات برخي از خانواده شهداي مدافع رو با حضرت آقا به ما دادند. باورم نميشد يکي از مهم ترين و بهترين اتفاقات براي خانواده ما بود. همراه خواهروبرادر شهيد راهي تهران شديم. صبح وارد بيت حضر ت آقا شديم، منتظر شديم تا نماز ظهر شد. حضرت آقا تشريف آوردند ونمازرو به امامت حضرت آقا خوانديم. بعد حضرت آقا شروع کردند با خانواده هاي شهدا صحبت کردند. هفت تن از خانواده هاي شهدا حضور داشتند. چهار خانواده از همدان، يکي از مشهد ويكي ازاهواز. نفس ها تو سينه هامون حبس بود. جذبه و چهره ملکوتي آقا در جلوي چشمان ما بود.آقا از خانواده ها در خصوص شهيدشان سؤال ميکردند و اونهاجواب ميدادند. نوبت به پدرميلاد رسيد. آقا خوش و بشي کردند و گفتند: آقا سيد، پسر شما مهندس بود؟! گفتم بله. آقا جان گفت: 29 ساله شون بود؟ گفتم بله درسته، بعد فرمودند ازدواج نکرده بودند؟!گفتم خير. آقا فرمودند: شنيدم که فرزندتون بي مادر بودند و ظاهرا مادر شهيد اخيرًا به رحمت خدا رفته. گفتم: بله آقا جان، يک سال پيش همسرم از دنيا رفتند. آقا مجدد سؤال فرمودند در حال حاضر چند تا فرزند داريد؟! گفتم:آقا جان يک دختر و يک پسر داريم. آقا نگاهي كردند و فرمودند: آقا سيد،الان ناراحت نيستيد فرزندتون شهيد شده؟! با افتخار و غرور گفتم: آقا جان خير، سيد ميلاد فدائي عمه جانش شده، مهمان عمه اش شده. ً اصلا ناراحت نيستم. ميلادم عاشق شهادت بود و به عشقش رسيد. بعد گفتم:آقاجان،من هم براي اعزام ثبت نام کردم. هروقت احتياج باشه منهم ميروم. آقا فرمودند: احسنت به اين روحيه، احتياجي به حضور شما نيست. الحمدلله شما ِدين خودتون رو ادا کرديد. خدارو شکر جوان هاي زيادي روما براي دفاع از حريم اهلبيت سلام الله علیهم داريم. احتياجي به امثال منو شما نيست. بعد ازاينکه آقا با تک تک خانواده ها صحبت کردند. صحبتهايي در خصوص ثمره ي کار بزرگ شهداي مدافع حرم عنوان کردند وفرمودند: اين شهيدان حقيقتًا حق بزرگي بر گردن همه ملت ایران دارند. .. @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. اگراينها نميرفتند ودفاع نميکردند،امروز دشمنان اهلبيت سلام الله علیهم حرم حضرت زينب سلام الله علیها را با خاک يکسان کرده بودند. سامرا را با خاک يکسان کرده بودند واگ ردستشان ميرسيد کربلا و کاظمين ونجف راهم با خاک يکسان ميکردند. اما فقط دفاع از حرم نيست که به آنها جلوه ديگري داده. امتيازديگرشان کوتاه کردن دست متجاوزان از خاک ايران اسالمي است. آن هم نه در مرزهاي کشور، بلکه کيلومترها دورتراز کشور. اينها با دشمني مبارزه کردند که اگرمبارزه نميکردند اين دشمن مي آمد داخل کشور، اگر جلويش گرفته نميشد، ما بايد در کرمانشاه و همدان ودربقيه استان ها با اينها مي جنگيديم و جلوي اينهارو ميگرفتيم. امتياز ديگر اين شهيدان که حکايت از مظلوميت آنها دارد شهادت در غربت است. اين هم يک امتياز بزرگي است وپيش خداي متعال فراموش نميشود. از حضرت آقا امام خامنه اي بگم که ميلاد واقعًا عاشق آقا بود. ميالد دو دستي به سرش ميزد و داد ميزد آقاجان عاشقتم. ميگفت ما قدر حضرت آقا رو بايد بدونيم. آقاتنهاست... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. 2 - برادر وخواهر گرامي ام از شما شرمنده ام بخاطر همه آزار و اذيت ها، تقاضاي بخشش دارم. اميدوارم حلالم کنيد. 3 - دوستان عزيز شمارا قسم به خدا که راه امام حسين علیه السلام را که راه عاقبت به خيري و مهمترين کار است را ادامه دهيد. حسين گونه زندگي کنيد که تمام عاقبت به خيري را در همين راه است و هميشه يادو خاطره شهدا را زنده نگهداريد. چون شهدا هميشه زنده اند ومن وجود آنها را در زندگي خود هميشه احساس ميکردم. 4 - دوستان، هم هياتي ها، هم شهري ها و تمام مردم دوست و آشنايان حلالم کنيد. عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور ديني خود به خصوص حضور فعال در مساجد کوشا باشيد وخمس و زکات خود را ساليانه حساب کنيد تا روزي حلال داشته باشيد. درآخرهم بايد اشاره کنم که الان من در شهر حلب سوريه هستم وآماده رزم با گروه هاي تکفيري مي باشم. اميدوارم که در اين راه استوار و پر اميد وبا تکيه بر اهلبيت سلام الله علیهم به خصوص عمه جانم زينب سلام الله علیها وارد صحنه نبرد شوم. خدايا کمکم کن که اين بنده حقير از تمام ماديات دنيا دل بکنم فقط وفقط به خود تفکر کند که سعادت دنيا جز در اين نيست. ميروم تا به مادرم برسم با تمام شرمندگي. الحقير سيدمحمد(ميلاد)مصطفوي . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. به چهارمين کوچه رسيدم! شهيد عبدالحميد ديالمه... برخالف ظاهر جدي اش در تصاوير وعکس ها! بسيار مهربان وآرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر براي روشن کردن مردم مطالعه کردي؟! براي بصيرت خودت چه کردي!؟براي دفاع از ولايت!؟ همچنان که دستانم در دستان شهيد بود! از او نيز مثل بقيه شهدا جدا شدم وحرفي براي گفتن نداشتم... پنجمين کوچه و شهيد مصطفي چمران... صداي نجوا ومناجات شهيد مي آمد! صداي اشک و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شرمنده شدم، ازرابطه ام با پروردگار...!؟ازحال معنوي ام...؟! گذشتم... ششمين کوچه وشهيد عباس بابايي...هيبت خاصي داشت...مشغول تدريس بود! مبارزه با هواي نفس، نگهباني دل... اينجا بيشتر از بقيه کم آوردم...زود هم گذشتم... هفتمين کوچه انگار کانال بود! بله؛ شهيد ابراهيم هادي... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضاي مجازي! مراقب دلهاي دختران وپسراني بود که در دنيا خطر لغزش وغفلت تهديدشان ميکرد! ايثارش را که ديدم... از کم کاري ام شرمنده شدم وگذشتم... هشتمين کوچه؛رسيدم به شهيد محمودوند شهيد تفحص... انگار شهيد پازوکي هم کنارش بود!آنجا نيز پرونده هاي دوستداران شهدا را تفحص مي کردند! آنها که اهل عمل به وصيت شهدا بودند... شهيد محمودوند پرونده شان را به شهيد پازوکي مي سپرد! براي ارسال نزد ارباب... پرونده هايي روي زمين باقي ماند! ديدم شهداي گمنام وساطت ميکردند برايشان... اسم من هم بود!!ديگر وساطت هم فايده نداشت... ازحرف تاعمل! فاصله خيلي زياد بود...ديگر پاهايم رمق نداشت! افتادم... خودم ديدم که باحالم چه کردم! تمام شد...تمام.. اما ... اما اين را فهميدم که ازکوچه پس کوچه هاي دنيا! بي شهدا،نميتوان گذشت... باهمه فاصله ام ازشهدا زيرلب زمزمه کردم... شهداگاهي، نگاهي... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
•┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈• ♦️چطور با مؤسسه شهید کاظمی💒 آشنا و مرتبط شدید؟ خیلی اتفاقی.🤗 ♦️آن زمان من دبیرستانی🎓 بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه💒 شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان 🎓نخبه در مدارس🏫 می‌رفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط می‌شد. البته فقط عضویت نبود، ♦️ گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله 🙏همه مراحل🛤 با موفقیت طی شد ♦️و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم. باماهمراه باشین.... @ebrahimdelha ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕊 🌷 سردار رشید سپاه اسلام شهید حسین خرازی در سال 1336 ش در اصفهان به دنیا آمد. وی پس از اتمام دوران دبیرستان، در سال 1355ش به خدمت سربازی اعزام شد و با فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها، به سیل خروشان مردم پیوست. شهید خرازی درابتدای پیروزی انقلاب، با عضویت در کمیته دفاع شهری اصفهان به حراست از جاده های حساس شهر مشغول بود. سپس یک سال پس از انقلاب، همزمان با توطئه گروهک های ضد انقلاب در گنبد و ترکمن صحرا، به آن منطقه اعزام شد و به فرماندهی نیروها در یکی ازمحورهای منطقه پرداخت و سپس چندین ماه در منطقه کردستان در راه دفاع از کیان اسلامی جانفشانی نمود. ... باماهمراه باشین 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
❣ 🌹تاریخ ولادت: ۱۳۴۰ 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ 🌹محل شهادت: شلمچه (کربلای۵) 🔺بسیجی شهید «امیر حاج امینی» در تاریخ ۵ دی ۱۳۴۰ در ساوه چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔺عکس شهید امیر حاج امینی به عنوان سمبل شهید و شهادت در ایران با این نگاه که چرا بین این همه عکس شهید عکس این شهید بزرگوار سمبل شهید و شهادت شد! محل شهادت: کربلای شلمچه در جنوب کانال پرورش ماهی - 1365 امیر حاج امینی از جمله دلاورمردان عرصه دفاع مقدس است. وی در عملیات کربلای ۵  به شهادت رسید. .... 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆