♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🦋...
چه چیزی بهتر از اینکه به عنوان مدافع حرم بیای
سوریه و همان روز اول قسمت بشه ، بری زیارت حرم حضرت رقیه(س)، آن هم تو روز شهادت
حضرت.🥺😍
توی آن لحظات داخل حرم، حس وحال عجیبی داشتم؛ باورم نمیشد و هنوز نتونسته بودم به خودم بقبولانم که قسمت ما هم شده که بیایم سوریه.
یعنی همه چیز یهویی جور شده بود و
خیلیها وقتی خبر اعزام ما رو شنیده بودند،
فکر میکردند یه شوخی بیشتر نیست🤨. اما وقتی واسه سوریه فراخوانده بشی، هر آنچه که لازمه، با هم جور درمیاد☺️، و حالا من و رفقاتوی حرم حضرت رقیه هستیم. زنهای عرب بادلَطم و زدن طپانچه به سر و صورتشون، دارند به سبک خودشون عزاداری میکنند و حس عجیبی در تو پا میگیره؛ مو به تن آدم راست میشه و اشک به خودی خود،
لای محاسنت راه باز میکنه. زیارت کردیم و نماز و دعا رو با حس و حالی خوندیم که از وصفش عاجزم. از ایران با خودم دوربین عکاسی آورده بودم.
بعد از زیارت، مشغول شدم به گرفتنِ عکس
از دوستان. بعضی از بچههایی که با ما آمده بودند و من نمیشناختمشان، ازم در خواست عکس میکردند و من هم کنار پنجرههای ضریح یا جاهای دیگر حرم، ازشان عکس میگرفتم.
گرم عکاسی بودم که صدای زنگ دارِ مخملین
کسی که لحنش صمیمی و رفاقتی بود،
به گوشم خورد:«میشه از من هم عکس بگیری؟» برگشتم دیدم یه جوان خوش قیافه با دو تا ابروی کمانیِ پُرپشت و با سیمایی به
غایت زیبا😎 و با یه بافت سیاه و سفید که صمیمی و مهربونش نشون میداد،
اومد ما بین دو تا از بچههای دیگه ایستاد و من چند تا عکس ازش گرفتم. تشکر کرد و رفت.
آن لحظه اصلا فکر نکردم که عکس رو چطوری
باید به دستش برسونم. از این ماجرا حدود
۴۰ روزی گذشت تا اینکه خبر شهادت دو نفر از
بچههای گیلان به ما رسید. آره یکیشد
بابکنوری، همون جوان با جمال و مهربون و
دوستداشتنی و نفر وسط توی تصویر بود
و من موندم و یه عکس...🥺💔
راوی: قاسم مصفّا
#شهیدبابک_نوری☘️
🦋•°~
شھادت..
شوخی نیست!
به حرف نیست،
قلبت را بو میکنند♥️
بوی دنیا بدهی رَدی.....🖐
#شهیدبابک_نوری🕊