♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. چندين تيربار بدون وقفه كار ميکرد و اجازه هر تحرکي رو از ما گرفته بود. شهي
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#قـسمـت_صدوســےونھم
#پـرواز
#به روایت:محمد_ترکمن،حسیـن_نورے،مجتبی
🍂🍁🍂🍁🍂
يه مقدار آتيش دشمن کم شد. خواستيم بريم جلو،روبرومون در آهني يک باغ
بود. سيد در رو باز کرد و رفت داخل. يكباره درگير شديم. تيراندازي شديد شد.
همينطور از اطراف به سمت ما شليك ميشد.
تا سيدميلاد خواست سنگري براي خودش پيدا کند، يكباره ديدم از پشت افتاد
روي زمين!! سريع دويدم به طرفش! توي اون حجم آتيش و دود نفهميدم چي شد.
بالاي سر سيد ميلاد نشستم. آنچه ميديدم باوركردني نبود. سيد آرام در كنارمن
خوابيده بود. گلوله تك تيرانداز خورده بود زير چانه اش وازپشت سرش بيرون زده
بود. سرش را بلند کردم، ازپشت ً کاملا شکاف خورده بود.
درهمين چند ثانيه خون زيادي ازش رفت. چند بارصداش کردم، تکونش دادم،
اما ... هميشه صداي گرم سيد آرامش بخش ما بود، اما الان پيکر بي جان و غرق
خونش در كنارم بودوهيچ عکس العملي نداشت. سيد در دم شهيد شده بود.
چشمهاش هنوز باز بود.آنها را بستم. دنيا دور سرم چرخيد. خيلي برام سخت بود.
تمام خاطراتش رو تو ذهنم مرور کردم. بيتابي هايي که براي رفتن به عمليات داشت
و... ياد اولين ملاقاتم با سيد افتادم.زماني که براي تست آمادگي جسماني آمده بود و
مدام ازمن ميخواست که قبولش کنم. تو دوره هميشه بهم ميگفت: فرمانده، من رو
جا نگذاري، من خودم رو براي روزهاي سخت آماده کردم.
پيکرش رو نتونستم تکون بدم، تروريست ها همينطور نزديكتر ميشدند. سريع
تيربارش رو برداشتم وشليک کردم. اومدم يك گوشه و سنگر گرفتم. اوضاع روحي
من خيلي بهم ريخته بودم. تمام تمرکزم از بين رفته بود. قدير سرلک گفت: نبايد اجازه بديم پيکر سيد دست اون نامردها بيفته، حتي اگربه قيمت جون ما تموم بشه.
من هم ً کاملا با نظرش موافق بودم. اما شرايط خيلي سخت بود. از طرفي ما فقط
سه نفر بوديم!هم بايد ميجنگيديم، هم پيکر رو جا به جا ميکرديم! اون هم درمقابل
ده ها نفر که ً کاملا از روي بلندي برمامسلط بودند.
#ادامـــہ_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷