♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#پاارت7•• - آمدچیزیبگویدڪہیڪدفعہحاجآقاظریف پیداششد.سلامواحوالپرسیڪردو گفت:«دستمریزاد،دیش
#پاارت8••
-
بعداًفهمیدیمهشت،نہتاازفرماندهاندشمنهمانجاوتوهمانسنگر،بہدرڪواصلشدهبودند!😑»
واقعاهمحالطبیعینداشتم.همانجانشستم.
آهستہگفتم:«بچہهاروبفرستدنبالڪارها،
خودتبیاتاماجراروبراتتعریفڪنم.🤫»
رفتوزودبرگشت.هرطوربودقضیہیعملیات
دیشبرابرایشگفتم.حالاوهمغیرطبیعی
شدهبود.»
گاهگاهی،بلندوباتعجبمیگفت:«االلهاڪبر!»
وقتیسیرتاپیازماجراراگفتم،ازشپرسیدم
حالانظرتچیہ؟
عبدالحسینچطوریاینچیزهارافهمیده؟»
یڪدفعہگریہاشگرفتگفت:«بااونعشقو
اخلاصیڪہاینمردداره،بایدبیشترازاینها
ازشانتظارداشتہباشیم!»
اونقطعاًازعالمبالادستورگرفتہ!☝️🏻»
اگرسرآندستورهابرامفاشنشدهبود،اینقدر
حساسنمیشدم.حالالحظہشماریمیڪردم
ڪہعبدالحسینراهرچه زودتر ببینم.🤭»
همینڪہرسیدیمپشتدژخودمان،یڪراست
رفتمسراغش.توسنگرفرماندهیگردان،تڪو
تنهانشستہبودوانگارانتظارمرامیڪشید.💁🏻♂»
-
ازنتیجہڪارپرسید.زودجوابیسرهمڪردمو
بہاوگفتم.جلویشنشستممهلتحرف
دیگریندادم✋🏻»
بیمقدمہپرسیدم:«جریاندیشبچیبود؟😰»
طفرهرفت.قرصومحڪمگفتم:«تابهمنگی،
ازجام تکوننمیخورم،»
میدانستمروحسابسیدبودنمهمڪهشده،
رویمرازمیننمیزند.ڪمڪماصرارمنڪار
خودشراڪرد.یڪدفعہچشمهاشخیس
اشکشد-!
بہنالہگفت:«باشہ،براتمیگم.»
بالحنغمناڪیگفت:«موقعیڪہعملیاتلو
رفتوتوۍاونشرایطگیرافتادیم،حسابیقطع
امیدڪردم.😥»
شماهمڪہگفتیبرگردیم،ناامیدیامبیشترشدو
واقعاعقلمبہجایینرسید.تنهاراهامیدیڪہمانده
بود،توسلبہ«واسطہهایفیضالهیبود.🤲🏻»
توهمانحالوهوا،صورتمراگذاشتمروخاڪها
ومتوسلشدمبہخانم
حضرتفاطمہزهرا(سلاماللهعلیها)😭»
چشمهامرابستموچنددقیقہایباحضرت
رازونیازڪردم.حقیقتاًحالخودمرانمیفهمیدم.
حسمیڪردمڪہاشڪهامتندوتنددارندمیریزند.
-
باتماموجودمیخواستمڪہراهیپیشپایما
بگذارندوازاینمخمصہومخمصہهایبعدی
ڪہدرنتیجہیشڪستدراینعملیاتدامنمان
رامیگرفت،نجاتماندهند.💔»
توهماناوضاع،صدایخانمیبہگوشرسید؛صداییملڪوتیڪہهزارجانتازهبہآدم
میبخشید.» بہمنفرمود:«فرمانده!»
یعنیآنخانم،بہهمینلفظفرماندهصدامزدند
وفرمودند:«اینطوروقتهاڪہبہمامتوسل
میشوید،ماهمازشمادستگیریمیڪنیم،
ناراحتنباش.»
لرزعجیبیتوصدایعبدالحسینافتادهبود.
چشمهاشبازپراشڪشد.😞»
«چیزهاییراڪہدیشببہتوگفتمڪہبروسمت
راستوبروڪجا،همہاشازطرفهمانخانمبود.
بعدمنباالتماسگفتم:«یافاطمہیزهرا(س)،
اگرشماهستید، پسچراخودتانرانشان
نمیدهید؟🤔»
فرمود:«الانوقتاینحرفهانیست،واجبتراین
استڪہبرویوظیفہاتراانجامبدهی.🙂»
عبدالحسیـننتوانسـتجلويخـودشرابگیـرد.
باصـدايبلنـدزدزیرِگریـه.بعـدکـهآرامشـد،آهی
ازتهِدلکشیدوگفت:
«اگراونلحظهزمینرونگاهمیکردي،خاکهاي
زیرصورتمگلشدهبودازشدتگریهايکهکرده
بودم . .😭💔
حالشکـهطبیعیشـد،گفـت:«ایـنقضیهروبـه
هیچکسنگی . .🤫»
گفتم:«مـردحسابیمـنالآنکـهباظریـفرفتـه
بـودمجلـووموقعیـتعملیاترودیدیم،یقیـن
کردیـمکـهشمـا'ازهـرجابـودهدستـورگرفتـی،
فهمیـدمکهاونحرفهامـالخـودتنبـوده . .»
پرسید:«مگهچیدیدین😳🤯؟»
هرچهرادیدهبودمموبهموبراشتعریفکردم.
گفت:«منخاطرجمعبودمکهازجـايدرستـی
راهنمایـیشـدم . .🙂••
کپۍ❌
فوروارد✅
-پایان . .🙂!
خوشحالمیشیماگرنظراتتونرو
راجباینداستانزیباازشھید
عبدالحسینبرونسۍبشنویم☺️🕊🌹👇😉
- @adminita0
↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪