🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊
گفت:همه مااين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم.از فرماندهان خودمان خواستيم حتماًاوراپيداكنند.خيلي دوست داريم يكبارديگرآن مردخداراببينيم😍.ســاكت شدم.بغض😢گلويم راگرفته بود.سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.گفتم: ان شاءالله توی بهشت همديگرراميبينيد!خيلی حالش گرفته شد.اسامي را نوشت وبه همراه اسم گردان به من داد.من هم سريع خداحافظي كردم وحركت كردم.اين برخوردغيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد.بســياري از نيروها به مرخصي رفتند.يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشکربدر نوشته بود پيدا كردم☺️.رفتم سراغ بچه هاي بدر.از يكي از مسئولين لشکرسراغ گرداني راگرفتم كه روي كاغذنوشته بود.آن مسئول جواب داد:اين
گردان منحل شده.گفتم: ميخواهم بچه هايش را ببينم.فرمانــده ادامه داد:گرداني كه حرفش را ميزني به همراه فرمانده لشــکر،جلوي يكي از پاتك هاي ســنگين عراق👺درشــلمچه مقاومت كردند.تلفات سنگيني راهم از عراقي ها گرفتندولي عقب نشيني نكردند😔.بعد چند لحظه سكوت كردوادامه داد:كسي از آن گردان زنده برنگشت!😭گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند.اسامي آنها اينجاست،من آمده بودم كه آنها را ببينم.جلو آمد🚶.اسامي راازمن گرفت وبه شخص ديگري داد.چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت:همه اين افراد جزء شهدا🌷 هستند!ديگر هيچ حرفي نداشــتم.همينطور نشســته بودم و فكر ميكردم.با خودم گفتم:ابراهيم💚با يك اذان چه كرد!يك تپه آزاد شد✌️، يك عمليات پيروز شد،هجده نفرهم مثل حّراز قعرجهنم به بهشت رفتد.بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم:ان شاءالله دربهشت همديگر را ميبينيد.بی اختياراشك😭از چشمانم جاری شد.بعدخداحافظي كردم وآمدم بيرون.من شك نداشتم ابراهيم💚ميدانست كجا بايد اذان بگويد،تا دل دشمن را به
لرزه درآورد.وآنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
#پایان_قسمت_چهل_و_هشتم
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊