eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاااااااام😊 ✨شَبِتون نــوراٰنے دوستٰانْ 🖐🌠 🌺نماز همگی قبول باشه ان شاءالله☺️ ⚜خب با اجازتون بریم باقے مونده کتاب رو ورق بزنیم😃😉 بِسْمِـ اللّٰہ .. 👇 @ebrahimdelha❤️💚
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅ ◀️دوازدهم مهـ🍂ــر 1359 است. دو روز بود كه مفقود شده!😢 براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود.😔 تا نيمه هاي شب🌓 بيدار و خيلي ناراحت بودم.😞 من ازصميميترين دوستم هيچ خبري نداشتـم.😭 بعــد از صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.😐☹️ روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با داشتم👥 در ذهنم مرور ميشد😔 هوا هنوز روشـ🌓ـن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد😦 و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگـ👁👁ــاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهرهآنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود😮، يكــي از آنها بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. 😭😭 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅ خوشــ😍😍ــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. 🕡ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. ماجراي اين سه روز را ⏪تعريف ميكرد: 🎶 با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند.🔴 كنار يك تپه محاصره شــديم💢، نزديك به يكصد عراقــي😱 از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. 💥⚡️ ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم💥💥. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا🌌 عراقيها عقب نشيني كردند🔴. دو✌️ نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيـ🕊ــد شدند. از سنگر بيرون آمديم، 😟كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها🌳 رفتيم. در آنجا پيكر شهـ🕊ـدا را مخفي كرديم. خسته😰 و گرسنه😓 بوديم. از مسير غروب آفتـ☀️ـاب قبـ🕋ـله را حدس زدم و را خوانديم. 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮بعد از به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا📿(س)را بگوئيد🍀. 🍀بعد ادامه دادم: اين تسبيـ📿ـحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند🌼🌷. 🍀بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.😑 خبري از عراقيها نبود. 🤗 مهمات ما هم كم بود☹️. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم.😉 اســلحه و خشــاب و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. 👌مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم🚶🚶. اما به كدام سمت!؟🤔 هوا تاريك⛺️ و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيـ📿ـحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.🌹🕊🍀 در ميان دشــمن☠، خستگي😓، شب تاريك 🌑و... اما آرامش عجيبي داشتيم😊! نيمه هاي شب🌜 در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم⚡️. مسير آن را ادامه داديم☄. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار🛰📡 در داخل آن قرار داشت. 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮چندين نگهبان👮👮 هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.👀 ما نميدانســتيم در كجا هســتيم😧. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان 😣 نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! 🙄 بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد🙂. ما هم شروع كرديم! با ياري توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله💥، آن مقر نظامي را به هم بريزیم. وقتي رادار📡 از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي ⏰بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.🚶🚶🚶 نزديك صبح 🌤محل امني را پيدا كرديم👌 و مشغول استراحت شديم😴. كل روز را استراحت كرديم. 😇 باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم😍. با تاريك شــدن🌠 هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري به نيروهاي خودي رسيديم.😄😃 ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات بود. 🍀تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.🙃😇 بعد گفت: دشمن 💀به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. 😵 بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.✌️✌️ @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺یادتون باشه حتما منتظر باشید تا فرداشب برگردم و ... قسمت بعدی داستان سردارِ بی پِــلاڪ رو براتون تعریف کنم 😊 یا حق 👋 @ebrahimdelha 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بیگودی های خواهر کاتبی!😳 خواهر کاتبی، پرستار💉 دوره جنگ بودند تعریف میکرد که :حدودا 18.19ساله بودم که مسجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم.☺️من و چند تا از خواهرا که پزشکی میخوندیم،پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های🏨 صحرایی و ما چمدون 🎒رو بستیم و راهی جنوب شدیم، من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم🤔 و کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،😬و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک، یعنی بیگودی هام😲 😳 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم!!! یا دستمو کرم بزنم...😓 به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد 🌪شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم... و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده😰 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما . دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود😰 جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم و بعد..........😣 بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...🙅 شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮🙆 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😆😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم😩 خواهر کاتبی خواهر کاتبی بیگودی هاتون 🏃🏃 😁😁😂 @ebrahimdelha🌹 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا رفیـق من لـا رفــیق لـــه❤️ الســلام علــیک یــا علـــی ابن موســی الرضـــا المرتضـــی💛✋ از مـــهر خــود دورم نــکـن بــی تــاب و رنــجــورم نـــکن بــه مـــادرت زهــرا...❤️ ساعــت بــه وقــت امـام بـه نیـابت از جمــیع شهـــدا 🌷و بــه ویــژه @ebrahimdelha ☘☘☘☘💛☘☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨☄✨☄✨☄✨☄✨ ✍سلام علیکم دوستان عزیر🌹 درباره روایت زندگی شهید باید نکته ای رو خدمتتون عرض کنم و اونم اینه که👇 این روایت و به نوعی مصاحبه جذاب در زمان حیات شهیدبزرگوار اتفاق افتاده و وقایع عینا اززبان خود ایشون گفته شده😊 پس اگه جایی از فعل حال استفاده شده مربوط به زمان مصاحبه هستش😉 @ebrahimdelha🌺 ✨☄✨☄✨☄✨☄