🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺
همسرم ماموریت میرفت تو هفتهای ۳بار که تو یکی از ماموریتاش تبلت📲 شرکتشون رو که کلی اطلاعات شرکتم داخلش بود تو اتوبوس جا میذاره و بعد که میاد خونه متوجه میشه😞 وقتی هم میره دنبال اتوبوس که دیر شده بود و رفته بود.😣
شماره شاگرد اتوبوس🚌 داشته اینم اتوبوسش از این گذریا بوده که چون خیلی الاف شدن نتونستن بلیط تهیه کنن و همینطور سوارشون کرده یعنی هیچ اطلاعاتی از راننده و شماره اتوبوس نداشت الا یک شماره از شاگرد راننده😞
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺
خلاصه که دیر میرسه و به شماره شاگرد راننده زنگ📱 میزنه بیشتر از ۱۰بار و جوابی دریافت نمیکنه😔 و گوشیشو خاموش میکنه🙄 پیام میده که تبلتم جا مونده تو ماشین آدرس بده بیام ببرم شیرینی هم بهت میدم اون مال خودم نیست و مال شرکت وکلی خواهش که جواب نمیگیره☹️ شرایطم طوری بود که اگر رییس شرکتشون میفهمید مساوی بود با اخراجش😔 چون خیلی مقرراتی و خشن بود.شبش من یهو یاد شهید رسول خلیلی میفتم🙂 چون کلا یک جور خاصی به شهدا ارادت دارم🌷 و دنبال خصوصیات زندگیشون نحوه شهادتشون اینارو میخوندم ودنبال میکردم که یاد این شهید بزرگوار میفتم و متوسل شدم.❤️
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺
خیلی ناراحت بودم😔 تا دو سه ساعت گفتم و صبح همسرم باید میرفت شرکت ما دیگه نا امید شدیم و خودمون برا هر چیزی آماده کردیم😥 تا اینکه یک دفعه رو گوشی شوهرم پیام اومد آخر شب که اگر آشنا دارید شهرستان بیاد دنبالش و گرنه ما داریم میریم جای دیگه در همین حد. ماهم آشنایی رو هرطور بود فرستادیم و تبلت شرکت رو برامون پست کردن.و واقعا به دادمون رسید این شهید بزرگوار چون هیچ امیدی نبود.🤗😭
#ارسالی_ازکاربران
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
عزیزان اگه عنایتی از #شهید دیگه ای هم بهتون شده خوشحال میشیم با ما به اشتراک بزارید☺️
کانال ماله خودتونه و با وجود شماست که ما هم شوق این رو پیدا میکنیم تا با قدرت بیشتر در کارمون پیش بریم🌸🍃
@EBRAHIM_hadi_97
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
#قسمت_چهل_و_چهارم
⭐️در محضر بزرگان⭐️
راوی:یکی از دوستان شهید
ســال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور🏍 از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم💚عقب موتور نشسته بود. از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب😳گفتم: چی شده؟! گفت: هيچی، اگر وقت داری بريم ديدن يه بنده خدا🙂! من هم گفتم: باشه،کار خاصی ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه🏠شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردی👴با عبای مشکي بالای مجلس بود. به همراه ابراهيم سـلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکی از جوان ها تمام شد.ايشــان رو کرد به ما و با چهرهای خندان😊گفت: آقا ابراهيم راه گم کردی، چه عجب اين طرف ها! ابراهيم💚سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم. همينطــور کــه صحبت ميکردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب ميشناسد😉.حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد. وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: آقا ابراهيم💚ما رو يه كم نصيحت کن!ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد😨خواهش ميکنم اينطوری حرف نزنيد.
#ادامه_دارد💖
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀