••✾ِدوستان گرامی••✾ِ
✍منتظر دلنوشته هاتون هستیم...
✾دوستانی ڪه عنایت شهدا شامل حالشون شده
خوشحال میشیم دلنوشته های خودتونو به آیدی زیر ارسال بفرمایید...
••✾ِ✾•
@siedeh_al_nabi:خادم دلنوشته
╔═ ✍════⚘ ═╗
✾@ebrahimdelha✾
╚═ ⚘════✍ ═╝
#وصیتنامه این شهید عزیز قبل از رفتن به سوریه که مینویسد:
#بسم رب الشهدا و الصدیقین
خوشا آنانکه شهادت قسمتشان میشود. #خدا میداند که بر خود واجب دانسته که به پیروی از علیاکبر امام حسین (ع) در جبهههای حق علیه باطل حضور پیدا کنم و از حرم عمه سادات در حد توان خود دفاع کنم که در روز قیامت شرمنده مادر سادات، حضرت زهرا (س) و ارباب بیکفنم نباشم.🕊🌷
جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت #صاحبالزمان (عج) و نایب بر حقش میکنم.
#پدر و مادر عزیزم! دست شما رامیبوسم و از شما میخواهم بابت تمام اذیتهایی که شما را کردهام، مرا حلال کنید و از حرف آنهایی که میگویند ما برای پول و مادیات دنیا رفتیم ناراحت نشوید.🕊🌷
پیرو خط رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه #امام زمان (عج) میباشد.
#اگر شهید نشویم، میمیریم.
#سالروز_شهادت
╔═ ✾════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════ ✾═╝
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
#پایان_قسمت_پنجاه_و_هشت
❤️روش تربيت❤️
راویان:جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
منزل مانزديك خانه آقاابراهيم❤️بود.آن زمان من شــانزده ســال داشتم.هرروزبــابچه هاداخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم.بعدهم روي پشــت بام مشغول کفتر🕊بازي بودم!آن زمان حدود 170 كبوترداشــتم.موقع اذان که ميشــدبرادرم به مسجدميرفت🚶.امامن اهل مسجد نبودم.عصربودومشغول واليبال بوديم.ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بودوباعصاي زيربغل بازي مارانگاه👀ميکرد.درحين بازي توپ🏐به ســمت آقاابراهيم❤️رفت.من رفتم که توپ رابياورم.ابراهيم توپ رادردستش گرفت.بعدتوپ راروي انگشت شصت به زيبايی چرخاندوگفت:بفرمائيدآقا جواد!ازاينکه اســم مراميدانست خيلي تعجب😳کردم.تاآخربازي نيم نگاهي به
آقاابراهيم💚داشتم.همه اش دراين فکربودم که اسم مراازکجاميداند!چندروزبعددوباره مشغول بازي بوديم.آقاابراهيم❤️جلوآمدوگفت:رفقا،ماروبازي ميديد؟گفتيم:اختيار داريد،مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟گفت:خب اگه بلدنباشــيم ازشــمايادميگيريم.عصاراكنارگذاشــت،درحالي كه لنگ لنگان راه🚶ميرفت شروع به بازي کرد.تاآن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
#ادامه_دارد
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
اوهنوزمجروح بود.مجبوربوديكجابايستد.اماخيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپ ها🏐راجمع ميکرد.شــب به برادرم گفتم:اين آقاابراهيم💚روميشناســي؟عجب واليبالی بازی ميکنه!برادرم خنديد😄وگفت:هنوزاورانشناختي!ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان هابوده.تازه قهرمان کشتي هم بوده!باتعجب😳گفتم:جدي ميگي؟!پس چراهيچي نگفت!برادرم جواب داد:نميدونم،فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!چندروزبعددوباره مشــغول بــازي بوديم.آقاابراهيم❤️آمــد.هردوطرف دوست داشتندباتيم آنهاباشد.بعدهم مشغول بازي شديم.چقدرزيبابازي
ميکرد😍.آخربازي بود.ازمسجدصداي اذان ظهرآمد.ابراهيم توپ رانگه داشت و بعدگفت:بچه هامي آييدبرويم مسجد؟!گفتيم:باشه،بعدباهم رفتيم نمازجماعت☺️.چندروزي گذشت وحسابي دلداده آقاابراهيم💚شديم.به خاطراوميرفتيم مسجد.يکبارهم ناهار🍽مارادعوت کردوكلي باهم صحبت كرديم.بعدازآن هرروزدنبال آقاابراهيم❤️بودم.اگريك روزاورانمي ديدم دلم برايش تنگ ميشد.واقعاناراحت😔ميشدم.يک بارباهم رفتيم ورزش باســتاني.خلاصه حسابي عاشق اخالق ورفتارش شده بودم.اوباروش محبت ودوستي مارابه سمت نمازومسجدكشاند😍.
#ادامه_دارد
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
😊🍒😊🍒😊🍒😊🍒😊🍒
#اینطوری_لورفت
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم: «این کیه؟»🙄
گفتند: «عراقی»😉
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» میخندیدند.
گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»😁
اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند.
╔═ ✾════⚘🍒 ═╗
@ebrahimdelha
╚═🍒 ⚘════ ✾═╝😊🍒😊🍒