eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
این نحوه شهادتشون هست
ایشون ۱۶ تو ماموریت زدنشون سه روز در بیمارستان ۱۹شهادت
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
با علی اکبر امام حسین همنشین باشند ان شاءالله
خانم رضوانِ بزرگوار،، خوانندگان کانال ما اغلب نوجوان و جوان هستن؛ شما به عنوان مادر شهیدی که یه جورایی در اواخر نوجوانی و اوایل جوانی به شهادت رسیدن؛ چه توصیه ای برای همسن و سالهای پسرتون دارید که ان شاءالله عاقبت اونها هم ختم به خیری چون شهادت بشود!
دنیایی بودن بدترین چیزیه که اکثر جوانها وابسته اش هستن. محمدمهدی همیشه میگفت این دنیا ارزش هیچیو نداره برای چی خودتونو برای چیزژ که ارزش نداره ناراحت میکنید.
دل کندن ازدنیا و بی ریا بودن و داستن اخلاص ازهمت چیز بالاتر
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
دل کندن ازدنیا و بی ریا بودن و داستن اخلاص ازهمت چیز بالاتر
دقیقا وقتی توی همچین سن و سالی از همه زیبایی های دنیا چشم پوشی کنی، مطمئنا خداوند هم پاداش در خور میده
سر کار خانم اجازه میدید فردا از مراسم تولدشون عکس و فیلم تهیه کنیم و توی کانال و پیج اینستا برای مخاطبین ارسال کنیم؟
ولی نه پسر من باشه بگم بت خدا خیلی قشنگ خریدنش😭😭😭😭
حلال بفرمایید اگه ناراحتتون کردیم حتما امشب بیشتر از هرشبی دلتون برای عزیزتون تنگ هستش. ان شاءالله اجرصبرتون با بی بی زینب (س)
ممنونم بزرگواران
اگه ناگفته ای هست میشنویم خانم رضوان عزیز
با اجازه اتون ازه همه عزیزان میخوام برای مراسم فردا شخصا دعوت کنم قدم روی چشم من بزارن
سلامت باشید ببخشید بی ادبی کردم از قبل باهاتون هماهنگ نکردم حلال کنید
ممنون و سپاسگذارم
ممنون بابت وقتی که گذاشتید خدا خیرتون بده، عاقبتتون به خیر
اگر امری نیست من از خدمتتون مرخص میشم
عرضی نیست سایه تون مستدام شبتون بخیر یاعلی
سلامت باشید خوشحال شدم .ممنون از دعوتتون
داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون گوهر شاد  یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید . او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که  بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدترمیشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد  نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى طپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی این داستان در جایی دیگری چنین نوشته شده:خانم گوهرشاد و جوان عاشق گوهرشاد سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها خود جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می دارد. روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی چشمانش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد؛ اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد. به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران که با مادرش زندگی می کرد مریض شده است. بعد از شنیدن این ماجرا خانم به عیادتش رفت و علّت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است.خانم با اینکه عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد! به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم با او ازدواج می کنم ولی به شرط اینکه مهریه من را قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.ادامه در پستهای بعدی👇👇
{🍃} 🌸بھ‌توصیه‌‌ےآقامحمدحسین(شهیدخانے) این‌چند روزےڪھ‌ مونده‌ بھ‌ "عدسے" زیاد‌بخورید؛ اشڪ‌ِچشم‌رو زیادمیکنه ؛)🌼 +من‌‌اگرگریه‌برایت‌نکنم‌میمیرم... ♥️|حسین_؏| 🕊 ‌‌ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹ترسے نداشت. براے رضاے خدا قدم برمےداشت و براے همین همیشہ براے گشت هاے شبانہ ڪہ ڪار پرخطرے بود پیش از همہ اعلام آمادگے مےڪرد. در همہ کارهایش اخلاص داشت. نسبت بہ مسائل مختلف خیلے با گذشت و محبت رفتار میکرد. °•|ولادت-۲۶ تیر ۱۳۷۹|•° 🎈💚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 چہ‌راحت‌میرفتیم‌حرم؛یادتہ : )💔 ڪفران نعمت ڪردم اگر اسیرت ڪردم ببخش آقاااا😭 -حسین‌جانم(؏)❤ 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#بنرتبادل داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون گوهر شاد  یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب
چند روز از پی عشق او عبادت کرد؛(ده روز اول گوهرشاد و گوهرشاد صدا زد – ده روز دوم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز سوم هم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز آخر فقط خدا را صدا میزد) و با توجّه خاص امام رضا (علیه السلام) حالش تغییر یافت ( و از آن پس بخاطر خدا عبادت کرد). پس از چهل روز, گوهرشاد خانم از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی خانم گفت: به خاطر لذّتی که در اطاعت و بندگی خدا یافتم، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام.(بخاطر اینکه لذت عبادت را فهمیده ام, دیگر عاشق خدا شده ام).
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ودوم ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_وسوم شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت. مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ می خوای بری سوریه؟! شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جواب نمیدی پس؟!! شهاب عصبی گفت: ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!! مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد: ــ پس راسته می خوای بری! ــ مهیا! ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟! شهاب سرش را پایین انداخت. مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ می خوای بری پس...؟! ــ آره! مهیا بلند زد زیر گریه. ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟! با مشت به سینه شهاب کوبید. ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟! شهاب دستان مهیا را گرفت. بوسه ای روی آن ها کاشت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم! مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت. ــ من نمیزارم بری... مهیا فریاد زد: ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟! از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ به تو ربطی نداره... ولم کن! ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟! ــ دارم میرم خونه! ولم کن! مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد. مهیا؛ تند قدم برمی داشت. ــ مهیا صبر کن! ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا... ــ آقا شهاب! پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت. شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد. ــ بله؟! ــ سلام مهلا خانم! ــ سلام پسرم! بیا تو... ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم. ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه... ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه. ــ نه نیومده... شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند. ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه! ــ بسلامت پسرم! شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت. مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید. نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را ‌دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت. ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم! ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب! ــ پس از کجا فهمید؟! مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت. ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟! نرجس سرش را پایین انداخت. ــ خب من فکر کر‌دم لازمه بدونه! ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شما ربطی نداره؟!!!! ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟! ــ نیستش... ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه... ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته. ــ بهش زنگ بزن. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــ جواب نمیده! خب دوباره زنگ بزن. شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت. عصبی، لگدی به ماشینش زد. ــ چی شد شهاب؟! ــ خاموش کرد گوشیشو... مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید. ــ شهاب شاید تو پارک باشه! شهاب سریع به سمت پارک دوید. تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت. اما، اثری از مهیا نبود. روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت. مریم کنار برادرش ایستاد. ــ چی شد؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــ نبود... مریم، نگران به اطراف نگاه کرد. ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود! شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود. زیر لب نالید: ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟! ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆