eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقب ماندگی⁉️ چطور جمهوری اسلامی موشک رو با اون تکنولوژی پیشرفته میتونه بسازه اما ماشین رو با این تکنولوژی بسیار پایین تر نمیتونه بسازه چرا...؟؟!!! تا انتها نگاه کنید... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_پانزدهم از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داش
📜 🔷 تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند. شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانس تحمل کند و روی زانوهایش افتاد ،شهین خانم سریه روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت: ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته. مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد: ــ بگید چی شده؟دارم میمرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید . با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت : ــ دارم میمرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت : ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟ اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟ مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت: ــ هیچ چیز طبیعی نیست مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بی رنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت نویسنده: فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
Podcast OstadRaefipour-Ashura Va Zohour.mp3
2.93M
🎙 "اصلا گره خورده است عاشورا و ظهور" هر بار که ظهور شکل نمیگیره یعنی اگر امام زمان عج بیاد کربلا است ماجرا...⛔️ باید تربیت بشیم...🙃 👤 ⛅️ 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣️ خدارحمت‌ڪند،شاعرانقلابی، آغاسی‌می‌گفت : اگر نماز قضا بشه میشه جبران ڪرد اگر روزه قضا بشه میشه جبران ڪرد اگر ... ولۍاگر قضا بشه ، نمیشه جبران ڪرد!!! *یڪباردرسقیفه‌قضاشد ، حضرت‌زهرا(س)راشهیدڪردند ، *یڪباردرصفین‌قضاشد ، حضرت‌علی(ع)راشهیدڪردند . *یڪباردرڪوفه‌قضا‌شد ، تابوت‌امام‌حسن(ع)‌تیرباران‌شد. *یڪباردرڪربلاقضاشد، برپیڪرامام‌حسین(ع)اسب‌تازاندند. !✨ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•°🥀🖤°•| آن قدر خار پای مرا زخم کرده که بابا به روی پنجه‌ی پا راھ میروم ...! زمانی که از امام سجاد علیه السلام پرسیدند سخت ترین مصیبت های شما کجا بود فرمودند: الشام،الشام،الشام😭 روز حرکت اسرا از کربلا به شام...💔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر تهران به ویژه شهید محمد جهان آرا عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر تهران: 🥀 1⃣ شهید احمد پلارک 2⃣شهید چمران 3⃣شهید نوید صفری 4⃣شهید رسول خلیلی 5⃣شهید صیادشیرازی 6⃣شهید آوینی 7⃣شهیدان رجایی و باهنر 8⃣شهید تندگویان 9⃣شهید بهشتی 0⃣1⃣شهید کشوری 1⃣1⃣شهید جهان آرا *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜 #رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_شانزدهم تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خا
📜 🔷 سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛ ــ شهاب شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست. مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛ ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد . ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟ مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست که شهاب او را در آغوش کشید،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد: ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قلب اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود. مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فرا گرفته،شهاب بوسه ای بر سر مهیا نشاند و ارام گفت: ــ خوبی مهیا؟ ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت: ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟ شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت : ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم مهیت نفس عمیقی کشید و سری تکون داد خاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد : ــ شب رفتیم عملیان اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیوی پیش اومد و بین ورود کا و گرو بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله واعلم ...، من اولین نفر بودم که نیر خوردم ،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد! ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و س م گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛ ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به ر دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!! ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میبرن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو . حتی به زبون اوردنش هم سخت بود. ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟ مهیا سری تکان داد!! نویسنده : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
•🍃🕊🍃• گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهڪار نیاید 💚 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴چرا رهبری نمی تواند کاری کند؟!🔴 ♦️از زبان خودِ حضرت آقا🌻 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆