eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
•●°📿🕊°●• امام علے علیہ السلام : هێچ عملۍ نزد خداۅند محبۅب تࢪ از نماز نیست ݐس هێچ ڪاڕ دنیایۍ شما ࢪا در ۅقت نماز بہ خۅد مشغۅݪ نداࢪد ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_پنجم وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز ه
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است، و شهر حسابی تغییر کرده است. از این فکر خنده اش گرفته بود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد. لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد. باورش خیلی سخت بود. که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است، و به این نتیجه رسیده بود ، او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است. اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا، شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد، باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد... با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! - بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت. باورش نمی شد ، سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیر علی رفت - شرمنده حواسم نبود، خیلی ممنون - خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد. بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می فشاند. اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان آمدند ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد ، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ، لبخندی زد. فرحناز خالم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد. سایه هم پا به پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دختر کش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت و با همه سلام کرد، محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: - بس کنید دیگه، مگه مجلس عزاست گریه میکنید، بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند . سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود میتر سید دوباره سمانه برود ، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد متوجه خاله اش شد که کلافه با گوشی اش مشغول بود. آرام زمزمه کرد - خاله چیزی شده سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش فشاند - نه قربونت برم، چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته - حتما کار داره - نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ، همیشه همینطوره و سمانه در دل بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. - کمک نمیخواید خانما سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ، سمانه گفت: - کیه نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: - فک کنم آقا کمیل باشه همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد، نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد به دنبالش رفت۔ باصدای " یا الله " کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد. صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ، کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد - سلام ، خوب هستید سمانه خانم، رسیدن بخیر سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت. زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند . آخر صغری که گیج شده بود. لب به اعتراض باز کرد -ا زندایی گیج شدم، خدا به دایی صبر ایوب بده نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
✨💫 حیــا‌زیبـاسـت... امـا‌بࢪاۍزنـان‌زیبـاتـࢪツ ‌[•پیامبـࢪاڪࢪم•] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✨💫 حیــا‌زیبـاسـت... امـا‌بࢪاۍزنـان‌زیبـاتـࢪツ ‌[•پیامبـࢪاڪࢪم•] #حجاب °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
📞از‌شـھـداۍ‌گمنـام‌به‌خواهࢪان‌مؤمـن... خواهࢪم‌خـون‌ازمـن "حـجـاب"‌ازتـو‌... شفاعـت‌ازمـن "حیــا"‌ازتـو...
🚨 دیگ‌نیـازنیسـت‌...✋🏻 صبـــ🌞ـــح‌تاشـــ🌜ـــب‌دنبـال‌ ‌بگردی... ببیـن‌خـادمیـن‌شهـد‌‌ا‌چـھ‌کردن😍 یھ‌ڪانال‌آوردم‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 هرچـی‌بخـواۍ‌اینجـاهسـت😎 💯 ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
↯∞↯ ✉ شمـا‌دعـوت‌شدین‌بـه‌يھ ‌دورهمی‌شھدایے🕊🕊 ماایـنجـا‌بـرا‌حاجت‌روایی‌هـم‌ روزانه‌ڪلےذڪرمیگیم📿 دلـت‌میـخواد‌توام‌بیـای‌کنـارمـا؟!! زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم... ختم‌ذکـر👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ختم‌قرآن👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 💯
↻↯ چقـدربـھ‌شــ🕊ـهـــدا‌خدمت‌کࢪدے؟!! تـونـسـتے‌راهشـونـو‌ادامھ‌بدے؟!!! اصن‌چقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!! اگ‌بࢪا‌شھدا‌کـم‌گذاشتے... اینجا‌جبࢪان‌ڪن👇🏻 ⓙⓞⓘⓝ‌‌‌‌⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°°‌♡‌°°° گنـبـــ🕊ـــدت‌دل‌میـبࢪد↯ ۅقـٺ‌ملاقــــاٺے‌بـده... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°°°‌♡‌°°° گنـبـــ🕊ـــدت‌دل‌میـبࢪد↯ ۅقـٺ‌ملاقــــاٺے‌بـده... #امام‌_رضا #شهادت_امام‌_رضا
↻∞↯ سفـࢪه‌ۍ‌دلــ♥ــ ‌ࢪا نڪࢪدم‌بــاز‌مـن‌بـھـࢪڪسے یڪ‌نـفـࢪ‌بـا‌دࢪد‌مـن‌‌هسـت‌آشنـا ‌آن‌‌هـم‌تۅیے... ‌•••السلام‌علیک‌یاعلی‌‌بن‌موسی‌الرضا‌•••
`⏳‌‌‌↯ بـھـتـرین‌دوسـت ‌ڪسےاسـت‌ڪه ‌یـادآور"نمــاز"باشـد... ﴿عجلوابالصلاة﴾
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 #امام_رضا #شهادت_امام_رضا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinc
•••‌♥••• کـ🕊ـبوتࢪم‌هــوایی‌شـدم ببیـن‌عجب‌گــدایےشـدم دعـ🤲ـای‌مــادرم‌بوده‌ڪه منــم‌امـام‌ࢪضــایےشـدم
شهیدهادی.attheme
40.9K
🌱🌿 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°•●•° رفقا‌ساعات‌آخرماه‌صفرِ⌛️ پروندھ‌ها‌ یڪےیڪے محضر‌حضرت‌زهرا‌مے‌رسہ... تا‌میتونید‌نوڪری‌کنید روسیاه‌نشیم‌یوقت...💔 ‌°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•┄••✾📿✾••┄• نماز غذاێ ࢪۅح اسٺ ۅ هماݩ طۅࢪ ڪہ بهتڕیݩ غذا آݩ است ڪہ جذب بدݩ شۅد. بهتڔیݩ عبادٺ هم نمازۍ اسٺ ڪہ جذب ڕۅح شۅد یعنۍ با نشاط ۅ حضۅࢪ قلب انجام گێرد ۅ آثاࢪ آݩ دڔ ڕفتاڕ نمازگزاڔ ظاهࢪ شۅد. ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ششم نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو دختر برا پسرم نمیگیرمتا صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: - زهره جونم توروخدا نگو، من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند، که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب به صغری و سمانه نگاهی انداخت - چی شده؟ به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت، که صغری با گریه گفت: داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد و گفت: - خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد - ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ، با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد کم کم همه بر روی سفره نشستند همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: - سمانه سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: - جانم - اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ، حتما آدم بی رحمی بود.  دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ، محمد که خنده اش گرفته بود به داد سمانه رسید - سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند. انداخت. - چی میگی صغری، مگه ساواک گرفته بودن؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: - از کجا میدونم، یه چیزایی شنیده بودم - از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود - بگم خدا چیکارشون کنه، خاله جان به نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشوفتشون سمانه که خنده اش گرفته بود "خدا نکنه ای "آرام گفت. - خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: - میزارید غذا بخوریم یانه ؟؟ خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد. سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ، خودش هم خنده اش گرفت. بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند. - به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی رو به مادرش گفت: - هیچی مادر شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد ای بابا ، بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد کم کم همه قصد رفتن کردند، در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت. سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند و حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است به اتاقش رفت، دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود، روی تختش نشست و دستی بر روتختی نرم کشید به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد و این عکس را در شلمچه گرفته بودند، محو چشمان سرخ از گریه شان شده بود این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود، به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست تقه ای بر در اتاق خورد، سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید "ای گفت حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد به سمت دخترش رفت و کنارش نشست - چیه فکر میکردی مادر ته؟ آره - میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی و تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💠با موضوع: رضا (ع)
•••♥‌••• فـࢪدا‌به‌عشـاق‌‌حسین، زهـࢪا‌دهـد‌مزد‌عــزا یڪ‌عـده‌ࢪا‌دࢪمان‌دهد‌،‌ یڪ‌عده‌بخشش‌دࢪجزا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•••♥‌••• فـࢪدا‌به‌عشـاق‌‌حسین، زهـࢪا‌دهـد‌مزد‌عــزا یڪ‌عـده‌ࢪا‌دࢪمان‌دهد‌،‌ یڪ‌عده‌بخشش‌دࢪجزا °•°•°
↯↯ فࢪدا‌به‌عشــاق‌حسیـن، زهـࢪا‌دهـد‌مز‌د‌عــــزا یڪ‌عده‌ࢪا‌مشـھـد‌بࢪد، یڪ‌عده‌ࢪادیداࢪحج باشد‌ڪه‌مزد‌ماشود... تعجیل‌دࢪ‌امرفرج♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【-"•✿✎📖 】↷ ◌اماݥ‌ࢪضـا؏ : ﴿هࢪڪس‌اندوه‌مؤمنے‌ࢪا‌بزداید ‌خداوند‌در‌روز‌قیامت‌غم‌از‌دلش‌مے‌زداید﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🌸🍃🌸 هرقدر که نمازهایت منظم و اول وقت باشد, امور زندگیت هم تنظیم خواهدشد👌🏻 مگر نمی دانے ڪه رستگارۍ و سعادٺ با نماز قریــن شده است.❤ آیت‌الله بهجت (ره)🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【 🕊💚 】↯ مثل‌اون‌پهڵوونے‌‌ڪہ‌توے‌ظڵمت جڵو‌دشمن‌اذان‌صبح‌میگفتہ...🗣"° شهید‌ابࢪاهیم‌هادی❥(: http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
○●🌸✨🕊●○ سࢪ دوراهے گناه ولذت‌هاے زودگذࢪ،😍 بہ حُبِّ شـهادت فكࢪكن؛☝️🏻 بہ نگاه ودلِ امام زمانت‌بیـندیش،💔 ببين مےتوانے از گناه بگذࢪے؟! از گناه كہ گذشتے،ازجانت هم✨ مےگذࢪےومیتوانےامیدوار بہ شهادت🕊 وسࢪبازے مولایت باشے😊 💡 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌°•●○•° بزࢪگتࢪهـا‌‌جۅان‌هـاࢪا‌"ازدواج"دهید... ‌⇦سه‌اثر‌مـھـم‌ازدۅاج` °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⊱ ⃟ ⃟‌🕋●•° 📍نمـاز: مڵاقاٺ با خداسݓ! 💡بࢪاۍ ایݩ مݪاقات آݦاده شۆ عطڕێ بزڹ ݪباسے عۅض ڪݩ مسۆاڪۍ بزݩ سجاده قشنگے پهݩ ڪݩ آࢪاسـ🌸ـتہ ۅ شیـ🎀ـك ٺۆۍ ایݩ جݪسہ ێ دۅنفڕه حاضࢪ شۆ ⊹⊰{عجلوباصلاة‌}⊰⊹
‌•••‌♥‌••• ماجرای عکس شهید حججی به گزارش مشرق، یکی از فعالان فرهنگی در مطلبی نوشت: محسن از بچه‌های موسسه شهید کاظمی در نجف آباد بود. همان انتشارات شهید کاظمی که کتاب‌های من را منتشر می‌کند. القصه! آن روز زنگ زدم به حمید خلیلی، مدیر انتشارات. گفت: «حالم خوب نیست! یکی از بچه‌های‌مان اسیر داعش شده‌. دعا کن براش» سر ظهر دوباره زنگ زدم. گفت « داعش یه فیلمی ازش منتشر کرده! می‌تونی روی فیلم یه آهنگی بزاری؟! ازش یه عکس هم بنداز، میخوام بگذارم در کانال موسسه‌» گفتم: «حاجی من تو متروام» فکر کنم همان شب بود که ناگهان دیدم خبر ۲۰:۳۰ عکسی را نشان می‌دهد که از همان فیلم گرفته شده بود! عجب عکسی! دود و آتش و خیمه و دشنه حرامی و ... درست تداعی قتلگاه عصر عاشورا بود. زنگ زدم به خلیلی گفتم «این عکس را چطور انتخاب کردید؟» با گریه گفت «نمی‌دانم والا! همین ‌طوری یه جایی از فیلم رو استپ زدیم! می‌بینی خدا چه عزتی داد به این بچه؟» عکس جهانی شد و میلیون‌ها قلب گریست! صدها شعر بیت در وصفش سروده شده! ده‌ها هزار توییت و دل‌نوشته در رثای سر بریده‌اش نگاشته شد. میلیون چشم، خیره صلابت چشم‌های او شد. ده‌ها هزار نفر را به تشییع پیکر بی‌سرش کشاند حتی رهبری را! ایران تمام قد برای این نخلِ بی‌سر به خروش آمد تا سردار به حلقوم بریده او قسم یاد کند که داعش را نابود خواهد کرد. اما کسی قصه این عکس را نمی‌داند! نوشتم که ثبت شود که هیچ طراحی رسانه‌ای پشت این عکس نبود! هیچ سازمان و ارگانی صحنه‌گردانِ نمایش این تراژدی تلخ نبود.این عکس هیچ کارگردانی نداشت! و هیچ دکوپاژی نشده بود! در پسِ این دگرگونیِ قلب‌ها، هیچ رسانه‌ای نبود! ممکن بود من آن روز در مترو نبودم و لحظه‌ای دیگر از فیلم را استپ می‌کردم که این نمادها در آن نباشد. اما آن روز کارگردان خدا بود. او بود که تصویر جوانی شهرستانی را دست به دست و به پهنای قلب‌های دنیا چرخاند. او بود که دلش خواست این لحظه از فیلم، در تاریخ ثبت شود تا لحظه عاشورای ۱۴۰۰ سال پیش را در عصر مدرنیته برای ما زنده کند. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f