●"•◁😂😬▷●↯
●آره آره آبه…😁💧●
دربهدردنبالآبمےگشتيم
جايےڪهبوديمآشنانبود،😶وارد نبوديم
تشنگےفشارآوردهبود😩👊🏽
«بچههابيايينببينيناونچيه؟»👀
يڪتانڪربودهجومبرديمطرفش
امامعلومنبودچےتوشه🤨
روےيهاسڪلهنفتےهرچيزےمےتونست باشه😥
گفتم:🗣
« كنار...كنار...بذاريناولمنيهڪمبچشم ، اگهآببودشمابخورين»🙄
بااحتياطشيرشروبازڪردم،آببود😍
بهروىخودمنياوردم😝
یهدلِسيرآبشخوردم😋
بعددستمروگذاشتمروىدلم
نيمخيزپاشدماومدماينطرف🚶🏼♂
بچههاباتعجبونگرانىنگاممےڪردن
پرسيدند
«چى شد؟...»🧐😩
هيچىنگفتم🤐😐
دورڪهشدم،گفتم
«آره...آبه...شماهمبخورين...»😂😁
يڪچيزےازڪنارگوشمردشدخوردبه ديوار😱
پوتين بود...!!😂😐👞
#طنز_جبهه😂
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯○💍🌹✨〇↯
حسن ارتشی بود👮 و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 😌😍
#شهید_حسن_ابشناسان🕊
#عاشقانه_های_شهدایی✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
┅═༅࿇🕋✨࿇༅═┅
⏰با صداۍ اذاݩ از سࢪ سفڕه بلݩد شد
گفتێم: غذاٺ سࢪد مێشہ!
گفٺ: ݩہ!
میࢪم ݩماز
ۅگࢪݩہ غذاۍ ࢪۆحݥ سࢪد میشہ!😇
❣شہید محمۆد شہبازۍ
•●|حسۅحاݪخۆبنمازاۅݪۆقٺنۅشرۅحٺۅݩ|●•
#التماسدعا
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هشتم - مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_نهم
نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم، من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد، اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
- سلام عشقم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بدزدست بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
- خاله هم اومده؟
- چرا؟
- دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
- چی میگی تو
- بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
- آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
- بی مزه
- تو که اماده ای، چادر تو فقط سرت کن
- وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
- نه بخدا، کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ، باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده
او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند
سریع به طرف چادرش رفت. اما با یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت
- وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن
- وای سمانه عین دخترا پونزده ساله گفتی، نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت
- من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم
بدبخت داداشم ، من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد، سمانه احساس کرد دیگر نایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت
قضيه خواستگاری را فراموش کرده بود
حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید و سمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یاد آوری درخواست کمیل فشرده شد.
احساس بدی نسبت به کمیل پر قلبش رخنه انداخت
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع آماده شود.
متوجه شد برای پشیمانی دیر شده
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید.
از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند
فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی با لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت، نگاهی به پارک انداخت ، با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد
زمین از باران صبح خیس بود، پالتویش را دورش محکم کرد، و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت
با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند.
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
- آقا تو این هوای سرد فقط به شکلات داغ میچسبه. من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد، کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد.
اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند، نگاهش را به سمانه دوخت که به یک بوته خيره شده بود
ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود.
زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شدن
- واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند که موفق هم شد.
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد، آرام گفت:
- ممنون ، بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده، او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میدانست
سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود
- در مورد تماس امروز تون
- من نباید زنگ میزدم ، اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم، شرمنده دیگه تکرار نمیشه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
【^•✎ 🗓•^】⇵
اماݦڪاظݥعڵیھالسڵام :↯
بھاےجانھاےشما
جزبھشٺنیسټ؛❌
پسخودࢪا
بھکمتࢪازآنمفࢪوشید!😶✋🏻
#حدیث🗝📩•
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
بـبـینیـدبـࢪاتونچےآوࢪدم😍
یھڪانالڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
یهعـدهجوون درکنارهم دارن برا
شھـــ🕊ــدا خدمت میکنن...
کانالشـون محشرھ👌
اونایےکھ عضون یڪ_هیـچ از بقیه جلوتࢪن😎
JoIN➣http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
بیاۍدیگنمیتۅنےازشدلـــ♥ــ بکنی😉
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
°°•⏳•°°
ایـنࢪاهـࢪگـزفࢪامۅشنڪنيـد❌
تـاخۅدࢪانسـازیـمۅتغییــࢪندهیـم...
جـامعـهساختـهنمـۍشـۅد.
>•فࢪازیازوصیتنامهشھیدابࢪاهیمهادۍ•<
⇦دۅستداࢪم♡
مثـلتۅبـاشـمツ
#شهید_ابراهیم_هادی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
°°•⏳•°° ایـنࢪاهـࢪگـزفࢪامۅشنڪنيـد❌ تـاخۅدࢪانسـازیـمۅتغییــࢪندهیـم... جـامعـهساختـهنمـۍشـۅد
•••♥•••
نفـسڪشیدن
بیمـھـࢪتۅحـࢪاممباد...
نذࢪلبـخنـدتتۅ⇨
گـنـاهنمـیڪنـم...
#رفیق_شهیدم
اذان ظهر✨🕊
وقت بندگی🧔🧕
بریم در خونه خود خدا✨
نمازت سرد نشه مسلمون🙃
#التماس_دعا
@EbrahimHadi(1).attheme
246.4K
[●🌿 ⃟❤️___']↯
#تم
#شهیدابراهیمهادے🕊✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
┆𖡟•♥️🌿•↫
•پڕوفایـڵڕهبڕے•❥
#پروفایل
#رهبرے
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی_آنلاین_گمان_نیک_به_خدا_حجت.mp3
1.62M
/'❞🔊✨'\●↯
تاکیدمےڪنم👌🏼
مؤمنےڪهمیخوادبندهخدابشه♥️°
مؤمنےڪهمیخوادراهخداروبره
براساسایندسترځمتےڪهخدادارهوبا
ایندستدارهعالمرومدیریتمےڪنه...✋🏻
⋮|حجتالسلامعالی|⋮↯♢
#سخنرانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
/'❞🔊✨'\●↯ تاکیدمےڪنم👌🏼 مؤمنےڪهمیخوادبندهخدابشه♥️° مؤمنےڪهمیخوادراهخداروبره براساسایند
|𖢖_ _•🕊🍃]¤↯
خدا همیشه میگه در رحمت من به روے^همه^بازه هرموقع بیایقبولت میڪنم ڪمڪت میکنم از منجلاب گناه میڪشونمت توبغڵ خودم
تو فقط بخواه بندهے من(:♡Γ
خداےخوبخودمــے•^
↬❥🤲🏾📿ベ
انقدر سرمان شلوغ شده📲 که برای ملاقات با خدا وقت نداریم😕⌚️❌
این را نماز اخر وقتمان فریاد میزند🗣
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_نهم نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهلم
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست، شاکی گفت:
- منظورتون چیه که به من ربطی نداره از این موضوع فقط من خبر دارم، پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.
اینبار کمیل ملایم ادامه داد
نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد و ادامه داد:
- من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم
نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شديد .
این درست. اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این قله ی بزرگ انتخاب کردند، با سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.
پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه
سکوت کرد، نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند
- پس لطفا حواستون به خودتون باشه، میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زد زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت
سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد.
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ، صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن شرایط را بهتر نکرده هیچ، مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود.
او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد.
سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند
و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید، به گفتن "به وقت دیگه " پسنده کرد، صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود، پشیمان برگشت
با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند، او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود
به سمتشان برگشت و گفت:
- خیلی ممنون زحمت کشیدید، بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد، از هم صحبتی با او فراری بود، سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد
در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید
بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود، روز هایی که دانشگاه داشت .
آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند، اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت، با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود
در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند
با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد، تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
- خداحافظ داداش
- بسلامت عزیزم، سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
- خودم میام
- شبه ، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
-ا داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
- میگی دیگه سمانه؟
- چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
- نمیخواد برو
- خداحافظ
- سلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت، امروز دوتا کلاس داشت ، وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست
استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد. سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت امروز صغری نیامده بود.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
یااباصـاڷحاڸمَهـدۍ💕🖐🏽
◌چشمهاۍ دل من در پۍ دلدارۍ نیست
◌دڕ فراق تو بجز گریھ مڕا کاڕۍ نیست😢
◌سوختن دڕطلب یوسف زهڕا عشق است
◌بنازم به چنین عشق کھ تکراڕۍ نیست😌🌸
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
یااباصـاڷحاڸمَهـدۍ💕🖐🏽 ◌چشمهاۍ دل من در پۍ دلدارۍ نیست ◌دڕ فراق تو بجز گریھ مڕا کاڕۍ نیست😢 ◌س
اینعشـ♥️ـقآتشینزدلمپاکنمێ شود🚫
مجنونبہغیرخانہےلیلانمےشود…
بالاےتختیوسفکنعاننوشتہاند📄✎
هریوسفےکہیوسفزهرانمی شود😍🌤
شبتونمنوربهنگاهراضےامامزمان؏🤲🏽'°
#مهدویت
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
یــڪاشـاࢪهبـࢪاۍشـھـداڪـافیـسـت!!
نـاامیـدشـدهبۅدم...
حـسمیڪࢪدمخـدادیـگهمنۅنمـیبـیـنـه...
اززمیݩوزماݩگلهداشتـم😭
توۍاونتاࢪیڪےوظلماتزندگیـم💔
بـادلشکستهام...
گفتـم:
شـھـدایعـنے
هیچکـدومتـونمنـونمیبینید😭
°•
•°
°•
بهدهسـاعتنرسیـدکهبزرگترینمشکل
زندگیمحلشد😍🕊
⇩
⇩
ایـنـجـاخیـليـاازشـھـداحاجـتگرفتن♡↯
ⓙⓞⓘⓝhttps://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
•••♥•••
بـهدنـیـاۍاستیـڪـࢪ،تـم،گیـفشـھـدا↯
⇦خــــــۅشآمـديـن😍
✔ایـنجـاهمــهچےهسـت😎
ھـࢪچےڪـهمیـبيـنے"صـــ📿ــلـواتے"
زۅدعضـۅشـۅتـالیـنڪرۅبرنـداشـتـم💯
ⓙⓞⓘⓝ➣https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
⇦یـهنگـاهحلاله😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『•࿇🦋🍃•"』
❝اللهم ارنی الطلعة الرشیده
دیگه جونم به لب رسیده
همہدنیاازمبریده
امــا تـو نــہ...♥️
عھدمیبندم...🤝
دیگهاشکاتودࢪنیاࢪم💧
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
『•࿇🦋🍃•"』 ❝اللهم ارنی الطلعة الرشیده دیگه جونم به لب رسیده همہدنیاازمبریده امــا تـو نــہ...♥️ عھ
⊙[•🌿💚•'^|__↷
میگفت:🗣
میدونےڪِی
ازچشمِخدامیوفتی؟!👀
زمانےڪهآقاامامزمان
سڔشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتوخجالتبڪشه
ولےتـوانگاڔنـهانگاڔ💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
•••بـهوقـتعاشــقـے↯
اگـࢪهمدنیـ🌎ـامیخـۅاهیـد،
هـمآخـࢪت↻
"نمـازاوڵوقـٺ"بخـوانید🤲🏽📿
>•آیټاللهمجتهدۍ
#التماسدعا