eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم" أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی٠٠ آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده٠٠٠🌱🌼 /🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°•᯽︎🦋᯽︎•°
• دنياي عجيبی ست... خوابیدن روی سنگ و خاک، با تو خوابِ پُر زِ آرامش، با من نبرد تن به تن، با تو آرامشِ خیال، با من شهادت از برایِ تو خجالت از برایِ من... /🌱
•°•ᰔᩚ|﷽|ᰔᩚ•°• تولدت مبارک عبد صالح خدا گر چه تولــد اصلی تو شهــادت است...♥️ کہ مـردان خـدا با شهـادت زنده می‌شوند زمینی شدی تا آسمانی کنی مرا...(: 💫 🎂
•°•ᰔᩚ🎉🥳🎉ᰔᩚ•°• رفیقـتــ می شوم‍ــ کـه شبـیهــت شـوم شبیـهت کهـ شـدم شــهــــیـد می شـوم...🌱 🌹 🎂
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✨﷽✨ گریزانم من از حال و هوای خود، ولی آقا نشستن در هوای حرم را دوست می‌دارم❤️ #چهارشنبه_های_امام_
<💚☘> |برادر‌شہید| 《بابک از دوران کودکی ، علاقه خاصی به فضاهای مذهبے داشت. در همچین فضایی هم بزرگ شده بود. فاصله سنی برادر کوچکترم امید با بابک ، یکسال بود. امید متولد هفتاد . بابک متولد هفتاد و یک. امید یک روز غیرتی میشه کہ به عنوان برادر بزرگ بابک، برم ببینم کجاست که دیر میاد خونه!؟ امید میره سر محله. میبینه بابک قرآن به دست از مسجد خارج میشه》 •♥️•
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
••{﷽}•• ســـــــراپا وســـــــعت دریــــا گـــــرفتند همان مردان که در دل جا گرفتند تــــمام خــــاط
••🕊•• دوست شهید: یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود😑 بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با سجاده ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم😇 ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.😋 خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم!!! نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ ۲۸ آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادتش را  شنیده ایم🥺❤️ " سجاد جعفری✍" 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{﷽}•• هرچند حال و روز من و زمان بد است یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است حتی اگر به آخر خط هم رسیده‌ای آنجا برای عشق شروعی مجدد است... 🌱 🌹
••{﷽}•• با یاد دمشق غرق غم می باشم در بین همین نوحه و دم می باشم💔 با پرچم سرخ یا اباعبدالله سرباز مدافع حرم می باشم🕊 🕯 🌹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
••{﷽}•• همانا خداوند (مردم را) به عدل و احسان و دادن (حق) خويشاوندان، فرمان مى دهد و از كارهاى زشت
••🕊•• ✍🏻پدر شهید : من پنج تا سررسید دارم که هر پنج تا ، هرروز، هرچی تو جبهه گذشت رو در اونها مینوشتم ، امروز باکی بودیم ، باکی نشستیم ،چه اتفاقی افتاد، چند نفر شهید شدند،شهدا بچهای کجا بودند و... همه اینهارو در اون سررسیدها نوشتم. بابک همه اینهارو مطالعه میکرد ، و از درون اون خاطرات سوالهای زیادی طرح میکرد، و سوالاتش تاجایی که توان داشتم جواب میدادم،بابک انسان کنجکاوی بود و هیچ چیز رو بدون تحقیق قبول نمیکرد، پژوهش میکرد. بابک واقعا یک محقق بود،در خصوص خاطرات من در جبهه هم همینطور بود ، به شدت پژوهش میکرد. 🌷
«﷽» برگرد کـه بر بهارمان می‌خندند یک عده بـه حال زارمان می خندند😔 انقدر نبودنت بـه طول انجامید دارند بـه انتظارمان می‌خندند...💔 🌱
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
|﷽| ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...🥲! #شهیدبابک‌نوری🪴 #شادی‌روح‌شهداصلوات🤍!
•.🍁.• به جای آلمان، رفت سوریه خوب است بدانید خانواده شهید بابک به واسطه تلاش‌ها و موفقیت‌های تحصیلی فرزندشان قصد داشتند او را برای ادامه تحصیل به یکی از کشورهای اروپایی(آلمان) اعزام کنند. دوست شهید در این‌باره می‌گوید:« خانواده‌اش توان مالی داشتند که او را برای تحصیل به اروپا بفرستند. ولی خودش قبول نمی‌کرد و تمایل داشت همین‌جا درس بخواند و زندگی کند. او در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تهران هم قبول شد که دیگر بحث سوریه پیش آمد و نرفت». 🌱
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
• #صرفا_جهت_اطلاع⤴️ هر شب ساعت ۱۹ منتظر یک پارت از نمایشنامه شهید لاکچری باشید😎😉 •
「❤️📚」 🌸 😎 /همدردانه/ پدر: چیه‌ بابک‌ تولکی؟!🧐 بابک: هیچی،چیزی‌ نیست. پدر: پادگان‌ چه‌خبر؟...جات‌ خوبه؟راحتی؟ بابک: الحمدالله...خوبه پدر: هلال‌احمر چه‌خبر؟هنوز اعزام‌ نشدی؟! بابک: هفته‌ دیگه‌ ان‌شاءالله. پدر: کجا به‌ سلامتی؟😄 بابک: مناطق‌ محروم‌ روستا های‌ اطراف‌ رشت‌ قراره‌ بریم. پدر: برای‌ بهیاری؟ بابک: ان‌شاءالله. پدر: دوره‌ های‌ تخصصی‌ امدادگری‌ کی‌ تموم‌ میشه؟ بابک: دوماه‌ دیگه. پدر: ان‌شاءالله... حالا بگو چیشده‌ خوشگل‌ پسر؟😉 بابک: یکی‌ از بچه‌ های‌ بسیج‌ که‌ بچه‌ محل خودمونه، خیلی‌ غصه‌ میخوره، بنده‌ خدا دستش‌ خالیه.😞 پدر: از کجا می‌دونی؟! بابک: تو حلقه‌ های‌ تربیتی‌ و آموزشی‌ پایگاه‌ براشون‌ کلاس‌ های‌ کنکور تقویتی‌ تشکیل‌ دادم. پدر: پدرش‌ شغلش‌ چیه؟ بابک: پدر و مادر خیلی‌ خوبی‌ نداره، پدرش میگه‌ این‌ همه‌ جوون‌ فارغ‌التحصیل‌ شدن مدرکشون قاب‌ کردن‌ زدن‌ تو دیوار😕 مدرک‌ دانشگاه‌ هیچ‌ دردی، نمیخوره. پدر: تو مگه‌ ماموری‌ از طرف،کسی!! اون خانواده‌ داره‌ داخل‌ خودشون‌ حلش‌ میکنن. بابک: بابا اون‌ نیاز به‌ کمک‌ ما داره، مگه‌ نگفتی خدمت‌ به‌ مردم‌ عبادته...! اون‌ استعداد عالی تو درس‌ خوندن‌ داره.اون‌ یه‌روزی‌ یکی‌ از مخ های‌ مملکت‌ میشه. پدر: پیشگویی‌ هم‌ میکنی!!😂 بابک: بابا بهش‌ کمک‌ بکنیم. به‌ نظرم‌ این‌ در آینده‌ یکی‌ از فیلسوفان‌ و بزرگان‌ علمی مملکت‌ میشه. پدر: مشکلش‌ چیه؟! بابک: پول‌ شهریه‌ دانشگاه‌ نداره‌ بده، من‌ یک‌ مقدار پس‌انداز دارم‌ ولی‌ کمه. پدر: خیره‌ ان‌شاءالله. این‌ کارت‌ عابر منه، هر چقدر کم‌ داری‌ از این‌ بردار. بابک: ممنون‌ پدر ولی‌ میگم‌ اگه‌ ندارید... پدر: در کار خیر حاجت‌ هیچ‌ استخاره‌ای نیست.😊 بابک: ممنون‌ پدر ان‌شاءالله‌ که‌ هیچ‌ بچه‌ای بخاطر مسائل‌ مالی‌ از ادامه‌ تحصیل‌ جا نمونه... ما مسلمونیم‌ برای‌ کمک‌ به‌ هم‌ نوع‌ خود باید همیشه‌ پیش‌ قدم‌ باشیم. پدر: از صمیم‌ قلب‌ بهت‌ افتخار میکنم بابک...عروسی‌ دوستت‌ کیه؟ بابک:فردا شب. ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌اول🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 /همدردانه/ پدر: چیه‌ بابک‌ تولکی؟!🧐 بابک: هیچی،چیزی‌ نیست
「❤️📚」 🌸 😎 /شهیدانه‌/ بابک: مامان‌ لباس‌ هلال‌احمر‌ من‌ کجاست🤔 مادر: کثیف‌ بود‌ ریختم‌ ماشین‌. بابک: دستت‌ درد نکنه‌ مامان‌ جان‌‌😘 مادر: چیزی‌ شده؟؟گردنت‌ درد میکنه‌؟! بابک: چطور‌؟؟ مادر: چرا سرتو اینجوری‌ نگه‌ داشتی‌؟؟! بابک: موهامو‌ روغن‌ زدم‌ حالت‌ بگیره‌😅 مادر: کشتی‌ ما رو‌ با‌ این‌ موهات‌😂 بابک‌: مامان‌ بیا‌ عکس‌ هایی‌ که‌ امروز‌ رفتیم‌ عروسی‌ دوستم‌ رضا‌ رو‌ بهت‌ نشون‌‌ بدم‌😍 مادر‌: ان‌شاءالله‌ عروسی‌ خودت‌ پسر‌ خوشگل‌ من‌😍 /دیدن‌عکس/‌ وا..‌‌.چرا‌ رفته‌ تو‌ مزار‌ شهدا‌ عکس‌ انداخته‌!!!😐 بابک‌:چه‌ اشکالی‌ داره‌ مگه‌؟ مادر: آدم‌ شب‌ عروسی‌ش‌ میره‌‌ مزار‌ شهدا‌ عکس‌ می‌اندازه‌؟؟!😐 بابک: می‌خوان‌‌ ان‌شاءالله‌ زندگیشون‌ رو‌ به‌ سبک‌ شهدا‌ شروع‌ کنن😄 مادر‌: این‌ خوبه‌ ولی‌ هر‌ چیزی‌ جای‌ خودش‌.‌ شوگون‌ نداره‌‌ آدم‌ روز‌ عروسیش‌ بره‌ مزار‌ اموات‌😕 بابک: دوستم‌ می‌گه‌‌‌ کسی‌ که‌ می‌خواد‌‌ عروسی‌ کنه‌ باید‌ به‌ فکر‌ مردن‌ هم‌ باشه‌... مادر: به‌ نظر‌ من‌ کار‌ قشنگی‌ نیست‌🤷🏻‍♀ بابک: بالاخره‌ هرکس‌ یه‌ اعتقادی‌ داره‌ باید‌ به‌ عقاید‌ مردم‌ احترام‌ بذاریم‌💁🏻‍♂ ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌دوم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 /شهیدانه‌/ بابک: مامان‌ لباس‌ هلال‌احمر‌ من‌ کجاست🤔 مادر:
「❤️📚」 🌸 😎 بابک: /نوحه‌ زینب‌ زینب موذن‌ زاده‌ اردبیلی‌ را‌ با‌ موبایل‌ پخش‌ می‌کند/ مادر‌ :‌ سلام‌ مادر‌...‌چرا‌ هنوز‌ نرفتی‌‌ امر‌وز مرخصی‌ گرفتی؟ بابک: سلام.نه‌ امروز یادواره‌ شهداست‌. ساعت‌ دو‌ باید‌ پادگان‌ باشم‌👮‍♀ مادر: بابک‌ این‌ هفته‌‌ ما‌موریت‌ داری! بابک‌: هلال‌احمر‌ هر جا که‌ مناطق‌ محروم‌ رو‌ شناسایی‌ کنن‌ برای‌ بهبود‌ وضعیت‌ سلامت‌ و بهداشت‌ منطقه‌ باید‌ بر‌‌‌‌یم‌. مادر‌: این‌ هفته‌ رو‌ کنسلش‌ کن. بابک: برای‌ چی‌؟🤔 مادر‌: نظر‌ داریم‌ برای‌ ولادت‌ آقا‌ قمر‌بنی‌ هاشم. می‌خواهیم‌ به‌ نیابت‌ از‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ به‌ رسم‌ هر سال‌ به‌ نیت‌ سلامتی‌ و خوشبختی‌ و عاقبت‌ بخیری‌ تو‌ و همه‌ جوون‌ها‌ کیک‌ و شربت‌ و‌ شرینی‌ پخش‌ کنیم‌☺️ بابک‌: آخر‌ این‌ هفته‌ است‌ راستی...ای‌ وای‌ چرا‌ یادم‌ رفته‌ بود‌...پاک‌ یادم‌ رفته‌ بود‌...🤦‍♂ چشم‌ لغوش‌ می‌کنم‌. قبول‌ باشه‌ ان‌شاءالله. خرید‌ کیک‌ و شرینی‌ هم‌‌ که‌ با‌ داداش‌ مهدی‌ دیگه‌ مادر: آره‌ دیگه‌ مثل‌ هرسال‌ مهدی‌ زحمتشو‌ می‌کشه‌ و پخش‌ کردنش‌ با‌ تو‌ و دوستاته‌😅 بابک‌: فدای‌ دست‌ بریده‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ بشم‌ من😘 مادر: بابک‌ جان‌ تو‌ چرا‌ همیشه‌ این‌ آهنگ‌ زینب‌ زینب.رو‌ می‌ذاری؟! بابک: باهاش‌ روحیه‌ می‌گیرم،خیلی‌ بهم‌ انرژی‌ میده‌😃 مادر‌: مگه‌ تو‌ جوون‌ نیستی‌ یه‌ دونه‌ نوار‌ شاد‌ بذار😕 بابک‌: مامان‌ دیگه‌ اینجوری‌‌ نگو‌،من‌ اینو‌ دوست‌ دارم‌ دیگه. چکار‌ کنم‌‌‌ من اینا رو‌ دوست‌ دارم‌ مادر: هر چیزی‌ جای‌ خودش‌ پسر‌ من‌...بخدا‌ اینو‌ میذاری‌‌ دل‌ آدم‌‌ می‌گیره‌🙁 بابک‌: مامان‌ هرکسی‌ با‌ یه‌ چیزی‌ روحیه‌ میگیره‌ دیگه. یکی‌ با‌ خال‌ کوبی‌ کردن‌ روی‌ دستش‌ روحیه‌ می‌گیره‌ یکی‌ با رانندگی‌‌ روحیه‌ می‌گیره.شما‌ با‌ نذری‌ و روضه‌ و هیئت‌ روحیه‌ می‌گیری،‌ منم‌ با نوحه‌ روحیه‌ میگیرم😄 مادر: از‌ دست‌ تو!ورزشت‌ تموم‌ شد‌ برو‌ دنبال‌ الهام‌‌ از‌ کلاس‌ قرآن‌‌ بیارش‌. بابک‌: چشم‌ اطاعت‌ می‌شه‌😇 مادر: گرم‌ کنت‌ کو!مگه‌ نگفتم‌ بپوش؟؟🧐 بابک: گرمم‌ شد‌ درش‌ آوردم‌. مادر‌: بپوش‌ ببینم‌ عرق‌ می‌کنی‌ سرما‌ می‌خوری‌.🤨 بابک‌: چشم‌ ببخشید‌.🤭 مادر: صبحونه‌ خوردی؟ بابک: سماور‌ رو روشن‌ کردم‌. مادر:‌ آماده‌ میکنم‌،صدات‌ کردم‌ بیا‌ صبحونه‌ تو‌ بخور. بابک: خودم‌ میام‌ آماده‌ می‌کنم‌ مادر:تو‌ ورزشتو‌ بکن‌ بدنت‌ گرمه‌‌. بابک‌: بی‌زحمت‌ میری‌شونه‌ منو‌ از‌ اتاق‌ بیار. ‌مادر‌: می‌خوای‌ بری‌ مهمونی‌ مگه‌؟! بابک‌: نمیخوام‌ موهام‌ به‌ هم‌ ریخته‌ و نا‌مرتب‌ باشه‌. مادر: از‌ دست تو😂 خدا‌ بهت‌‌ صبر‌ بده.😂 الان‌ برات‌ میارم‌. بعد‌ از‌ ظهر‌ بریم‌ بازار‌ برای‌ خرید‌ تدارک‌ مراسم‌.🚙 ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌سوم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 بابک: /نوحه‌ زینب‌ زینب موذن‌ زاده‌ اردبیلی‌ را‌ با‌ موبا
「❤️📚」 🌸 😎 /مهربانانه/ بابک:‌‌‌‌‌‌ موهایش‌ را‌ شانه‌ می‌کند‌ خواهر: آنقدر‌ به‌ آینه‌ زل‌ نزن‌‌ آینه‌ خجالت‌ میکشه‌😂 بابک: الهام‌‌ این‌ روغن‌ زیتون‌‌ من‌ کجاست‌؟ خواهر: همون‌ که‌ هر روز‌ به‌ موهات‌ می‌زنی‌؟ بابک‌: آبجی‌ به‌‌ نظرت‌ این‌ پیراهن‌ به‌ شلوارم‌ میاد‌؟🤔 خواهر: داداشی‌ می‌خوای‌‌ بری‌ خرید‌ یا‌ مهمونی‌؟؟😐 مادر: الهام‌ جان‌ تو که‌ اخلاق‌ بابک‌‌ و‌ می‌شناسی‌ چرا‌ اذیتش‌‌ می‌کنی‌؟ خواهر‌: دوست‌ دارم‌ یکم‌ این‌ پسر‌ خوشگل‌ رشت‌ رو‌ اذیتش‌ کنم‌‌😉😂 بابک:‌ واقعا‌ دلت‌ میاد‌ سر‌ به‌ سر‌ داداش‌ خوش‌ تیپت‌ بذاری؟😎😂 خواهر: آره‌،این‌‌ با‌ اون‌ پیراهن‌ سِت‌‌ میشه😇 بابک‌: گفتی‌ روغن‌ زیتون‌ و‌ کجا‌ گذاشتی‌؟ خواهر: روی‌ دراور‌ اتاق‌‌ خواب‌ کشوی‌ اولی‌‌ سمت‌ راستیه‌. راستی‌ دوستت‌ یه‌ ساعت‌ پیش‌زنگ‌ زد‌‌ گفت‌ پایگاه‌‌‌ ساعت‌ ده‌ جلسه‌‌ ست‌ یادت‌ نره‌ بری‌. بابک: چرا‌ به‌ خونه‌ زنگ‌ زده‌؟! ‌خواهر: به‌ گوشیت‌‌ چند‌ بار‌ پیا‌مک‌‌ داده‌ مثل‌ اینکه‌ جواب‌ ندادی‌. بابک‌: آخ‌ آخ‌ اصلا‌ حواسم‌ نیست‌‌ گوشیم‌ شارژ‌ نداره‌‌ خاموش‌ شده‌‌🤦🏻‍♂ آخه‌ قراره‌ ایستگاه‌ صلواتی‌ راه‌ بندازیم‌‌ برای‌ شب‌ شهادت‌ امام‌ رضا(ع). خواهر‌: ان‌شاءالله‌ حاجت‌ روابشی‌‌ داداشی😘 برادر: بابک‌ می‌خواید‌ برید‌ خرید؟ بابک:آره‌ داداش. برادر‌: من‌ و هم سر‌ راه‌ برسون‌‌ شرکت‌ بی‌زحمت‌🚗 بابک: چشم‌ داداش‌ گلم‌‌.مامان‌ بریم؟ مادر: برو‌ ماشین‌ و آماده‌ کن‌‌ من‌ اومدم‌. خواهر: بابک‌ حتما‌ ماهی‌ قزل‌ آلا‌ بخرید‌. بابک‌: چشم‌ خواهر‌ جانم‌.☺️ برادر‌: بابک‌ الان‌ میام‌. بابک: باشه‌ داداش‌‌.بیرونم‌‌ بیاید‌. /از‌ صحنه‌ خارج‌ می‌شود‌/ برادر: بابک؟؟‌بابک؟؟ مادر: بابک‌ نگو! آچار‌ فرانسه‌ بگو. خدا‌ خیرش‌ بده‌ همیشه‌ دست‌ منو‌ می‌گیره‌..🤝😘 الهام‌ جان‌ از‌ انباری‌ سماور‌ بزرگ‌ و بیار‌ بیرون‌ بشور‌ش‌‌ آماده‌ش‌ کن‌ برای‌‌ پس‌ فردا‌ شب‌ بابک‌ ببره‌ هیئت‌ شون‌‌ برای‌ ایستگاه‌‌ صلواتی‌. ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|﷽|•° شهداء دعا داشتند؛ ادعا نداشتند نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند🤲🏻 حـــــــــــیا داشتند؛ ریــــــــــــا نداشتند رســــــم داشتند؛ اســــــــم نداشتند🌱 •• 🤩 .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌چهارم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 /مهربانانه/ بابک:‌‌‌‌‌‌ موهایش‌ را‌ شانه‌ می‌کند‌ خواهر
「❤️📚」 🌸 😎 رفیق‌: بابک‌ قند‌ها رو‌ بذار‌ دم‌ دست‌ که‌ مردم‌ دستشون‌‌ برسه‌ بردارن‌. بابک: داداش‌ بد‌جور‌ حالم‌ خرابه😢 ‌رفیق: چرا؟...چی‌ شده‌؟؟ بابک: بهت‌ میگم‌ بعدا، میای‌ بریم‌ قم‌؟؟؟ رفیق‌: من‌ نمی‌تونم‌ بیام‌ فعلا‌ وقتشو‌ ندارم‌. بابک: یه‌ مشکلی‌ پیش‌ اومده‌ امشب‌ باید‌ حتما‌ برم‌. رفیق‌: امشب‌ بعد‌ از‌ این‌ ایستگاه‌ صلواتی‌ هیئت‌ داریم‌. بابک: امشب‌ نرم‌ دیوونه‌ میشم‌🤦🏻‍♂ رفیق: ببینم‌ خدا‌ چی‌ میخواد‌.بنای‌ یاد‌بود‌ شهدا‌ی‌ گمنام‌ و پیگیر‌ شدی؟ بابک: هر روز‌ دارم‌ سر‌‌ میزنم‌ ولی‌ هنوز‌ بودجه‌ای‌ بهمون‌ ندادن‌😞 رفیق: بابک‌ تو‌ از‌ جایی‌ حمایت‌ میشی‌؟🙄 بابک: نه‌ اصلا‌😐 بخدا‌ قسم‌ همه‌ این‌ کارها رو‌ برای‌ دلم‌ می‌کنم‌. رفیق: ان‌شاءالله‌ تو پارک‌ ملت‌ رشت‌ یک‌ بنای‌ یادبود‌ شهدا‌ رو‌ درست‌ می‌کنیم‌😊 بابک‌: ان‌شاء‌الله‌ خود‌ امام‌ رضا‌ کمکمون‌ می‌کنه‌ امشب‌ بریم‌؟ رفیق: باشه‌ یه‌ رفیق‌ خوش‌ تیپ‌ که‌ بیشتر‌ نداریم‌🤦🏻‍♂😂 ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌پنجم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 رفیق‌: بابک‌ قند‌ها رو‌ بذار‌ دم‌ دست‌ که‌ مردم‌ دستشون‌
「❤️📚」 🌸 😎 رفیق‌: بابک‌ چرا‌ انقدر‌ اصرار‌ کردی‌ امشب‌ بیایم‌؟ بابک‌: برای‌ فرار‌ از‌ گناه‌ بود😓 باید‌ این‌ سفر رو‌ می‌ اومدیم‌. رفیق: می‌شناسمت. می‌دونم‌ دوست‌ نداری‌ توی‌ محیط‌ آلوده‌ قرار‌ بگیری‌ بابک‌: از‌ یک‌ بچه‌ بسیجی‌ غیر‌ از‌ این‌ توقع‌ داری؟!! رفیق: بر منکرش‌ لعنت😅 بابک: آدم‌ حالش‌ خوب‌ میشه‌ تو‌ خونه‌ اهل‌ بیت‌ رفیق: تنها‌ پناه‌ ما‌ همین‌ جاست🙂 بابک:‌ به‌ نظر‌ من‌ تنها‌ راه‌ نجات‌ همه‌ جوون‌ها‌ پیروی‌ از‌ اهل‌بیته رفیق: از‌ خدا‌‌ اطاعت‌ کنیم‌. از‌ اهل‌بیت‌ پیروی‌ کنیم‌. به‌ شهدا‌ احترام‌ بذاریم‌ بابک: یا‌ معصومه‌ بی‌بی‌ اشفعی‌ لنا‌ فی‌ الجنه‌✋ رفیق: امسال‌ هم‌ مثل‌ هر سال‌ آبان‌ ماه‌ خانوادگی‌ به‌ پابوس‌ حرم‌ علی‌بن‌موسی‌الرضا‌ میرید؟ بابک‌: اگه‌ خدا‌ بخواد‌ و اگر‌ امام‌ رضا‌(ع) بطلبه‌ ان‌شاءالله😇 رفیق: ان‌شاءالله‌. راستی‌ بابک‌ زیر‌ زمین‌ شرکت‌ رو درست‌ کردی؟ بابک:‌ عالی‌ شده.همون‌ جوری‌ شده‌ که‌ دلم‌‌ خواست‌. با داداشم‌ راجب‌ تو‌ هم‌ صحبت‌ کردم‌ قراره‌ نیرو‌ بگیرن‌، خبر‌ میدم‌ بیای‌ برای‌ مصاحبه‌ ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌ششم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 رفیق‌: بابک‌ چرا‌ انقدر‌ اصرار‌ کردی‌ امشب‌ بیایم‌؟ بابک‌:
「❤️📚」 🌸 😎 /‌محرمانه/ برادر: علی‌ زوم‌ کن‌ ها‌ رو‌ بزار‌ تو‌ قفس‌ های‌ حساب‌ رسی کارمند‌‌ دو: مهدی‌ خدمت‌ بابک‌ کی‌ تموم‌ میشه؟! برادر: چهار‌ ماه‌ دیگه‌ ان‌شاءالله🌱 کارمند‌ یک: بچه‌ها‌ شما نمی‌دونید‌ چرا‌ بابک‌ از‌ این‌ زیر‌ زمین‌ میاد‌ بیرون‌؟!! کارمند‌ دو‌: اونجا‌ چکار‌ می‌کنه؟؟🤨 کارمند‌ دو: همه‌ پنجره‌ها رو‌ روز‌نامه‌ چسبونده‌ کارمند‌ دو: نکنه‌ رفته‌ تو‌ کار‌ خلاف😶!؟... خیلی‌ مشکوک‌ می‌زنه‌، همش‌ توی‌ اون‌ اتاقه😑 برادر: بابک‌ هیچ‌ کاری‌ بی‌ دلیل‌ نمی‌کنه‌🙃 کارمند‌ دو‌: هر‌ وقت‌ میریم‌ ببینم‌ چه‌ خبره‌ در‌ همیشه‌ قفل!! کارمند‌ یک: بیاید‌ الان‌ بی‌خبر‌ بریم‌ ببینیم‌ چکار‌ می‌کنه🤭 /بی‌‌خبر‌ وارد‌ زیر‌ زمین‌ می‌شوند‌👀/ بابک:/مشغول‌ خوندن‌ قرآن‌ است🥰/ برادر: چرا‌ این‌ همه‌ روزنامه‌ زدی‌ در‌ و دیوار؟!! بابک:‌ می‌خوام‌ رطوبت‌ نزنه‌ بیرون. برادر‌: بابک‌ اینجا‌ چکار‌ می‌کنی🙄 بابک‌: هر‌ موقع‌ بالا‌ شلوغ‌ شد‌ ما‌ میایم‌ اینجا نماز‌ می‌خونیم‌. نمازمون‌ قضا‌ نشه‌ و هر‌موقع‌ جلسه‌ خصوصی‌ داشتیم‌ یه‌ دعایی‌ خواستیم‌ یه‌‌ قرآنی‌ خواستیم‌ همین‌ جا‌ میخونیم‌ دیگه😇 برادر: از‌ دست‌ تو‌. ما‌ چه‌ فکر‌ایی‌ کردیم‌،چیزی‌ که‌ توی‌ ذهن‌ ما‌ بود‌ با‌ چیزی‌ که‌ دیدیم‌ زمین‌ تا‌ آسمون‌ فرق‌ می‌کنه🤥🤐 بابک: چی‌ شده؟😐 برادر: هیچی‌ بگذریم‌.مراسم‌ اعتکاف‌ امسال‌ کیه‌؟ ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌هفتم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 /‌محرمانه/ برادر: علی‌ زوم‌ کن‌ ها‌ رو‌ بزار‌ تو‌ قفس‌ ه
「❤️📚」 🌸 😎 عمو: اینا رو‌ ببر‌ برای‌ چاپ...به‌ آقای‌ کریمی‌ هم‌ بگو‌‌ فردا‌ این‌ بنر‌ها‌ آماده‌ بشه‌. بابک‌: چشم‌ ولی‌ عمو‌ جان‌ من...🥲 عمو‌: بعدش‌ یک‌ سر‌ برو حوزه‌ شهید‌ مهدی‌ زین‌الدین‌ بگو‌ پس‌ این‌ نیرو‌ها‌ قرار‌ بود‌ برای‌ پشتیبانی‌ بفرستن‌ چی‌ شد؟ بابک: آخه‌ عمو..‌.🤕 عمو: بعد‌ برو‌ ناحیه‌ امام‌ حسین‌ پیش‌ حاج‌ آقا‌ رضوانی‌ بگو‌‌ نامه‌ رزرو سالن‌ اجتماعات‌ شهدای چهار‌صد دستگاه رو‌ بزنن‌ برای‌ سخنرانی. بابک‌:‌ باور‌ کن‌ من‌ نمی‌ رسم‌‌ عمو‌، دوشنبه‌ باید‌ برم‌.💯 عمو‌: کجا‌ میخوای‌ بری‌🤨 بابک: اعتکاف عمو: توی ستاد‌، مسائل‌ مالی‌ و تدارکات‌ بر‌ عهده‌ی تو‌عه‌ بابک‌.😳 بابک: نه‌ عمو‌ من‌ حتما‌ باید‌ برم‌🙂 بابک‌: عمو‌ یک‌ تضمین‌ به‌ من‌ بده‌ که‌ من‌ سال‌‌ آینده‌ این‌ موقع‌ هستم؛🤔 عمو‌: آقا جان‌ شما‌ این‌ همه‌ کار‌،این‌ همه‌ مهمون‌، رفت‌ آمد‌ مگه‌ میشه‌ شما‌ بری‌🤷‍♂؟؟ بمون‌ این‌ کار‌ مهمه. برادرت‌ کاندید‌ شورای‌ شهر‌ شده‌. مسئولیت‌ بهت‌ سپرده‌ عزیز من‌!! /بابک‌ مچ‌ دست‌ عمو‌ را‌ می‌گیرد به‌ اتاق‌ می‌برد/ بابک: شما‌ یک‌ تضمین‌ به‌ من‌ بده‌ که‌ من‌ سال‌ آینده‌ این‌ موقع‌ هستم؟ عمو‌: اگه‌ خب‌ تضمینه‌ که‌ من‌ نمی‌تونم‌ بهت‌ تضمین‌ بدم‌‌ یک‌ ساعت دیگه‌ ما‌ هستیم‌ یا‌ نیستیم‌‌‌.🙄 بابک: همینِه‌ پس‌. خدا فرصتی‌ گذاشته‌ که‌ سه‌ روز‌ ما‌ میریم‌ اعتکاف‌ که‌ خدا‌ از‌ گناهان‌ ما‌ بگذرد☺️ عمو: آمدیم‌ من‌ قبول‌ کردم‌، جواب‌ پدر تو‌ چی‌ می‌خوای‌ بدی‌؟؟؟!!🧐 ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌‌هشتم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 عمو: اینا رو‌ ببر‌ برای‌ چاپ...به‌ آقای‌ کریمی‌ هم‌ بگو‌
「❤️📚」 🌸 😎 پدر: بابک‌ جان‌ چرا تو این‌ موقعیت،تو این‌ شلوغی‌ انتخابات،درست‌ وسط‌ تبلیغات اعتکاف‌ رفتی؟؟؟ می‌ موندی‌ و سال‌ دیگه‌ می‌رفتی، الان‌ کارهای خیلی‌ مهمی‌ داشتیم‌ پسرم....‼️ بابک: اصل‌ برای‌ من‌همین‌ اعتکافه، انتخابات و غیره‌ فرعیات‌ محسوب‌ میشه، بعد هم‌ شاید من‌ سال‌ دیگه‌ نباشم‌ که‌ به‌ مراسم‌ اعتکاف‌ برم🤷‍♂ پدر: درود به‌ شرفت‌ ان‌شاءالله‌ عاقبت‌‌ به‌ خیر بشی‌ پسرم😚 من‌ برم‌ نمازم‌ قضا نشه. بابک: التماس دعا😊 پدر: محتاجیم‌ به‌ دعا. | گوشی‌ زنگ‌ میخورد📱| بابک: فردا ساعت‌ چند؟ باشه‌ هفت‌ بریم‌ کوه؟ بچه‌ های‌ بسیج‌ هم‌ میان..باشه...نه...دنبالشم ان‌شاءالله...با توکل‌ به‌ خدا و توسل‌ به‌ اهل‌بیت و شهدا بنای‌ یادبود شهدا رو تو پارک‌ ملت‌ رشت می‌سازیم.مخلصیم‌ یاعلی😙 مادر: بابک‌ جان؟ بابک: جانم‌ عزیزم مادر: فردا صبح‌ کجا ان‌شاءالله؟😄 بابک: برنامه‌ کوه‌ داریم‌ با بچه‌های‌ بسیج😁 مادر: به‌ اون‌ قضیه‌ فکر کردی؟ بابک: کدوم‌ قضیه؟😐 مادر: امر خیر🤭 بابک: نه‌ مامان‌ الان‌ وقتش‌ نیست🤫 مادر: میشه‌ بگی‌ وقتش‌ کیه‌ پسرم!؟ بابک: شما به‌ تصمیمات‌ من‌ اعتماد داری‌ یا خیر؟😕 مادر: من‌ میخوام‌ عروسی‌ تو ببینم‌ پسرم😞 بابک: مامان‌ بذار من‌ بر اساس‌ برنامه‌ خودم‌ پیش‌ برم🤗فعلا برنامه‌ و مسیر من‌ چیز دیگه‌ ایه. خواهر: بابک‌ دوستت‌ زنگ‌ زده‌ کارت‌ داره. بابک: الان‌ میام.مامان‌ راجب‌ این‌ قضیه‌ بعدا صحبت‌ میکنیم😘 راستی‌ مامان، بابا تو‌ی جبهه‌ بود خاطراتشو جایی‌ نوشته؟ ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「❤️📚」 #قسمت‌‌نهم🌸 #نمایشنامه‌شهید‌لاکچری😎 پدر: بابک‌ جان‌ چرا تو این‌ موقعیت،تو این‌ شلوغی‌ انتخابا
「❤️📚」 🌸 😎 بابک: بابا‌ چند‌ ماه‌ توی‌ جبهه‌ بودی‌🤔 پدر: من‌ از‌ هفده‌ سالگی‌ وارد‌ سپاه‌ شدم‌‌ و به‌ مدت‌ چهل‌‌ و چهار‌ ماه‌ توی‌ جبهه‌ بودم‌ و همیشه‌ آرزو‌ داشتم‌ شهید‌ بشم‌. بابک‌: ان‌شاءالله‌ که‌ شهید‌ بشیم‌🤲 پدر:‌ ان شاءالله‌‌. من‌ روحیه‌ یک‌ جوان‌ آرمان‌گرا روحیه‌ یک‌ جوان‌ ایثار‌گر‌ رو‌ می‌شناسم‌😉 بابک‌: شما‌ خاطره‌ های‌ زیادی‌ داری‌ توی‌ جنگ‌...چند‌ تا‌ سوال‌‌ دارم‌. پدر: من‌ در خدمتم‌ پسرم‌☺️ بابک:‌ تو‌ جنگ‌ هشت‌ سال‌ دفاع‌ مقدس‌ رژیم‌ بعث‌ عراق‌ دقیقا‌ اولین‌ بمباران‌ شمیایی‌ رو‌ کی‌ زد‌؟ پدر‌: اسفند‌ ماه‌ سال ‌ ۱۳۶۲ پس‌ از‌ شناسایی‌ منطقه‌ عملیاتی‌ خیبر‌ از‌ جزایر‌ مجنون‌ این‌ محور‌ مورد‌ حمله‌ شمیایی‌ مزدوران‌ بعثی‌ عراق‌ واقع‌ شد‌☄ بابک‌: فقط‌ شلمچه‌ رو‌ بمباران‌ شمیایی‌ کردن‌⁉️ پدر: خدا‌ لعنتشون‌ کنه‌. تو‌ سردشت، خوزستان، کردستان، و ایلام‌ هم‌ استفاده‌ کردن‌ تو عملیات‌ های‌ والفجر۸‌ و ابتدای‌ والفجر‌ ۹‌ و تو‌ مناطق‌ جنوب ‌ ۷۶‌بار‌‌ سلاح‌ شمیایی‌ به‌ کار‌ رفت‌، خدا‌ از‌شون‌ نگذره‌‌ که‌ باعث‌ سوختگی‌ مسمومیت‌ و ضایعات‌ چشمی‌ و ریوی‌ بین‌ رزمندگان‌ و اهالی‌ اون‌ منطقه‌ شد😢 بابک:‌ بابا‌ خرمشهر‌ تو‌ همین‌ بمباران‌ شمیایی‌ سقوط‌ کرد‌؟؟ پدر: نه‌ پسرم‌ قبل‌ از‌ این‌ بود. تو ۳۱‌ شهریور ‌۱۳۵۹‌ شهر‌ خرمشهر‌ به‌ دلیل‌ نزدیک‌ بودن‌ به‌ مرز‌ شلمچه‌، یکی‌ از‌ اولین‌ نقاطی‌ بود‌ که‌ مورد‌ حمله‌ ارتش‌ عراق‌ قرار‌ گرفت‌. که‌ بعد‌ از ۴۵‌ روز‌ در‌گیری‌ بین‌ ما‌ و دشمن ‌ ۴ آبان‌ ۱۳۵۹‌ بود‌ که‌ سقوط‌ خرمشهر‌ رسما‌ اعلام‌ شد‌💔 ❣ادامه دارد... همراهمون باشید😉😍 🦋‌•• .