🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#یادگاریهای_بد!!
🌷مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون میده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت.
🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونههامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقتها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاریهای جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیتها، مساجد، خلاصه همهجا در حال خدمت به مردم بود.
🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال
#راوى: همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد]
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نيم_متر_داخل_زمين!
🌷در عملیات کربلای ۵، نیروهای جلویی ما احتیاج به آتش داشتند. من یک قبضه خمپاره داشتم، آنقدر با آن شلیک کرده بودم که بدنه آن کاملاً قرمز شده بود. در آن حال یک گلوله در آن انداختم و منتظر شلیک شدم. گلوله شلیک شد اما....
🌷اما وقتی برگشتم با کمال تعجب مشاهده کردم قبضه خمپاره سر جایش نیست. با شوخی به دیدهبان جلو گفتم: «شما لوله خمپاره را ندیدی که به طرف عراقیها برود!» او هم پاسخ منفی داد. به دلیل ضرورت، قبضه دیگری آوردیم. وقتی در حال کندن جای سکوی آن بودیم، دیدیم لوله خمپاره نیم متر به داخل زمین فرو رفته است.
#راوی: بسیجی شهید معزز حمیدرضا مسعودی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_مجتبی_یداللهی
#مصداق_حضرت_ابراهیم(ع) هستیم ...
شب قبل از اعزام گفتم : بابا جان دارید میرید جلوی #توپ و #تانک و #آتش !!!گفت : ما مصداق حضرت ابراهیم هستیم .هرچه از سختی ها گفتم ،از آسانی ها گفت و گفت که ما هر کداممان یک ارتش هستیم .
قالت لهم رسلهم إن نحن الّا بشر مثلکم و لکن الله یمن علی من یشاء من عباده و ما کان لنا أن نأتیکم بسلطان الّا بإذن الله و علی الله فلیتوکل المؤمنون (ابراهیم 11)
#پیغمبرانشان به آنها گفتند درست است که ما نیز جز بشرهایی مثل شما نیستیم ،ولی خدا بهر کس از بندگان خویش بخواهد منت می نهد ،و ما حق نداریم جز به #اذن_خدا برای شما دلیل بیاوریم ،و مؤمنان باید به #خدا_توکل کنند .
✍ #راوی : پدر شهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#روزی_که_دست_بیسیمچی_گردان_قطع_شد....
🌷خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرمشهر با بیسیم به فرماندهان دستور میدادم و مشغول صحبت با آنها بودم، درگیری بسیار سنگین بود، همینطور حین حرف زدنم چرخیدم و دیدم بیسیمچیِ من دارد به خودش میپیچد، نگاه کردم و دیدم که جلویش یک دست افتاده است! گفتم غلام تو داری چیکار میکنی؟ گفت: هیچی شما به کارت برس.
🌷نگاه که کردم دیدم بازوی راست خود را محکم گرفته است و خونریزی میکند، دستش هم به روی زمین بود. گفتم: غلام دست تو قطع شده است، الان به بچهها میگویم بیایند و تو را به بهداری ببرند، گفت: نه من نمیروم شما به کارت ادامه بده. من بیسیمچی شما هستم، من اینجا میمانم. گوش ندادم و بلافاصله بچهها را صدا کردم تا بیایند و او را به بهداری ببرند.
🌷میخواهم بگویم که شما تعهد این فرد را ببینید که به عنوان یک نظامی دستش جلویش افتاده بود و خونریزی داشت اما میگوید که من مشکلی ندارم شما به کارت ادامه بده، من بیسیمچی تو هستم و باید همراه تو باشم. وقتی که شب به بالای سرش در بیمارستان رفتم التماس میکرد که مرا با خودت ببر، من نمیخواهم در بیمارستان بمانم.
#راوی: ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده وقت گردان تکاوران نیروی دریایی (ناخدای کلاه سبز)
منبع: سایت خبر آنلاین
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دوربین_خدا
🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟
🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی با اینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه میکنم!
🌹خاطره ای به یاد #شهید ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله
#راوی: رزمنده دلاور غلامرضا سالم
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آن_شب_دشمن_خیلی_کمکم_کرد!!
🌷در عمليات كربلاى ۵، راننده بولدوزر بودم. يک روز بـا تعـدادى از بچههاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقیها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آنهـا متوجه حضور ما میشدند، خيلى راحت با كلاشينكف میتوانستند همـه ما را بزنند. يكى از بچهها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچهها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آنجا دور شديم. كارمان تقريباً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم.
🌷....آن شب هم اتفاقى نيفتاد. اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمیفهميدم به كدام قسمت میروم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمیديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمیفهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم! همينطور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد.
#راوى: رزمنده دلاور رضا توسن
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قيمت_شش_سر!!!
🌷مجروح و خونآلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف میزدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبهى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اينكه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى....
🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آنها را میشنيدم كه میگفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بىريش را قبول نكردند.» ديگرى میگفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را میفشرد.
#راوى: شهيد معزز سيدحسن دوستدار
❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!!
✅️ میارزه نه؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#وقتی_فهمیدم_دستم_قطع_شده_خندیدم!!
🌷لحظهای که جانباز شدم، به دلیل اینکه چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمیکردم که جانباز شدهام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را میبست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمیدانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قویای داشتم وقتی دکتر آستینهای لباسم را قیچی میکرد، همچنان به هوش بودم ولی نمیدانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم....
🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آمادهباش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خونهای بین موهایم را پاک میکردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خندهام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لبهایم را نمناک میکرد، گفت: «به من میخندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمیکنم.» گفت: «پس به چی میخندی؟» گفتم: «والا من نمیدانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیدهام، خندهام گرفته است.»
#راوی: جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباسپور، برادر شهید حیدرعلی عباسپور
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️