شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت ششم مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هفتم
از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم.
- اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟
- نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم.
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود.
خودش پیگر کارهای من شد، بعد از 3 سال!
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود، کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره برمی گرده مدرسه.
ساعت نه و ده شب، وسط ساعت حکومت نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی.
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش؛
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد،
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
_دختر شما متاهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید.
- این سوال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده
- می دونید قانونا و شرعا، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
♦️ادامه دارد..
✅ @EbrahimHadi
یا علی بشر کیف بشر.mp3
3.81M
🌸ایوان نجف عجب صفایی دارد..🌸
❤️ای دنیا مبارکت باد؛ علی آمد❤️
✅ @EbrahimHadi
❤️ #دلنوشته
بسم رب ابراهیم
سلام علی ابراهیم
من یک دختر بیست و سه ساله مذهبی هستم که خیلی مقید به مذهبیات و اهل بیت و شهدا هستم. نمیخام اغراق بکنم ولی تا چند سال قبل در حد خیلی مذهبی بودم و عاشق اهل بیت و شهدا و رهبری الانم هستم.. ولی نه به اندازه سه چهار سال قبل دلیلش را هم میگویم.
من تقریبا سه چهار سال قبل راهی را که راه خدا و اهل بیت و شهدا و ولایت فقیه بود به نوعی گم کردم یعنی میتوانم بگویم از روی غفلت یا هوای نفس و وسوسه های شیطانی در راه کج گرفتم که خیلی از جوانان مذهبی گرفتار چنین راه هایی میشوند و با عضویت در گروه های مختلط آن هم به اسم مذهب و صحبت و گفتگو کردن با نامحرم به اسم مذهب و دین چه دختر چه پسر؛ قریب به اتفاق گرفتار چنین گفتگوهایی میشوند و بعد هم مثلا عاشق میشنود به گفته خودشان وقتی هم میگویی این راهش نیست ،میگویند چرا مگر مذهبی ها دل ندارند و آدم نیستند و از این حرف ها،بهتر است زیاد به جزئیات وارد نشنویم، میخواستم بگویم من خودم هم متاسفانه و بدبختانه نمیدانم چرا و چگونه، یا از روی غفلت از خداوند و اهل بیت و شهدا یا از روی آگاهی گرفتار چنین گفتگوها و صحبت هایی شده بودم
البته کم رنگ تر که متاسفانه مدتی طول کشید💔😔..
بعد از یکی دو ماهی انگار یک تلنگر بسیار قوی بر من وارد شود و من را از این راه پر از خطا و پر پیچ و خم و لغزش شیطانی آگاه کند،ان هم چند روز مانده به ماه عزای اربابم که انگار دنیا روی سرم خراب شود و ب حالت بسیار عجیب روحیه ام دگرگون و آشفته شود و من را پیش ارباب و شهدا روسیه و شرمنده نماید که با عنایت و لطف بی حد اربابم اباعبدلله و شهدا راهی را که رفته بودم را برگشتم و بعد از مدت زمانی غفلت ،دوباره در راهی قرار بگیرم که راه خدا و اهل بیت و شهدا ست. بعد از آن تقریبا یک ،یک و نیم سال قبل در اکثر کانال های مذهبی مطالبی را در مورد شهدا میدیدم مخصوصا برادر شهیدم شهید هادی💔ولی متاسفانه زیاد توجهی نمیکردم و مطالب را رد میکردم. اسمش را خیلی کم شنیده بودم و اصلا نمیدانستم شهید دفاع مقدس هست و فکر میکردم از شهدای مدافع حرمه،و خیلی کم در باره شهید میدانستم ،بهتر است بگویم چیزی نمیدانستم. بعد نمیدانم چه شد لطف خداوند و عنایات خود شهید هادی بود که رفتم مطالبی رو در مورد شهید هادی پیدا کردم،تحقیق کردم و کم کم یک آشنایی جزئی پیدا کردم با شهید بطوری که کتاب سلام بر ابراهیم هر دو جلد را پیدا کردم و با توجه و علاقه خاصی کتاب را مطالعه کردم و کم کم علاقه خاصی به شهید و خصوصیات و ویژگی های خدایی شهید پیدا کردن به حدی که دیگر نمیتوانستم به برادر هادی فکر نکنم. و این بود که هر روز علاقه من به شهید عزیز پهلوان هادی، هادی دلها ،هادی زندگی ام بیشتر و بیشتر شد و همیشه احساس میکنم که حواسش ب من هست با این که متاسفانه و با ابراز نهایت شرمندگی هر از گاهی من از ایشان غافل میشوم ولی هرگز شهید هادی از من غافل نمیشنود به گونه ای که وقتی خطایی میکنم بعد از چند دقیقه احساس خجالت و شرمندگی میکنم و میگویم من که ادعای رفاقت با شهید هادی را دارم چرا این خطا و اشتباه را انجام میدهم و این میشود که سعی میکنم که حداقل به خاطر شهید هادی هم که شده دیگر این خطا را انجام ندهم و به قول شهید هادی ،کاری را بکنم که رضایت الهی را در خود داشته باشد مثلا همین گناه نکردن هم ب خاطر خدا و اهل بیت و شهدا باشه و رضایت ایشان رو در خود داشته باشه..
خلاصه این قطعا درست هست که شهید هادی حتی بعد شهادت هم هادی زندگی ما ادم هاست و راهنمای بسیار خوبی در انتخاب راه خدا میباشد و بیشتر از خود ما حواسش به ماست و بیشتر از ما برای ما و رفع مشکلات و گرفتاری های ما دعا میکند. چون شهید هادی نظر کرده خدا و حضرت زهرا و سایر ائمه و حضرت ولی عصر هست. همانطور که در کتاب سلام بر ابراهیم آمده که یکی از رفقای شهید هادی در جنگ زخمی میشنود و یک مرد نورانی می آید و به ایشان میگوید تا لحظه ای دیگر دوست ما برای کمک می آید و آن دوست شهید هادی بوده،
ان شااااااااااااااالله شهید هادی واسطه ای باشد بین ما و خداوند و اهل بیت ،که هرگز از راه خداوند بیرون نرویم و ما را در رسیدن به اهداف الهی مان و رفع گرفتاری های مان کمک کند.
در پایان بی نهایت از برادرم شهید هادی ممنونم که مرا هم به این راه خوانده ،ان شالله که تنهایمان نگذارد و همه آنهایی را که طالب شهادت از نوع گمنامی هستند برساند ان شالله💔😔
ببخشید که متن طولانی شد
اجرتون با برادر شهیدم ،شهید هادی💔
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نم
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هشتم
علی سکوت عمیقی کرد،
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد.
- اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد،
- ایمان از سر فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم، اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه.
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوند درباری.
در رو محکم بهم کوبید و رفت.
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت، یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید.
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.
چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم.
- تب که نداری، ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم. خیلی نگران شده بود.
- هانیه جان، می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد، سرم رو به علامت نه، تکان دادم.
- علی؟
- جان علی؟
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد، چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
- یه استادی داشتیم، می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم، خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست، تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الانه. کی هستی، چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلی حزب بادن، با هر بادی به هر جهت. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی.
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi
🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂
1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯
هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود
2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯
قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد
3⃣👈بعد از وضو ↯
هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد
4⃣👈قبل از خواب ↯
فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند
5⃣👈بعد از نماز واجب
فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌸دعای شب های پدر برای ابراهیم🌸
پدر شهید ابراهیم هادی زمانی که در قید حیات بودند، دائما از فرزندان خود به خوبی یاد می کردند.
اما می گفت ابراهیم را ویژه دعا میکنم. در نماز شب هایم از خدا می خواهم که او را در دنیا و آخرت سربلند کند.
✅ بی شک اگر دعای خیر پدر و مادری برای فرزندان باشد، او را رستگار خواهد کرد..
شادی روحش صلوات🌹
✅ @EbrahimHadi